به گزارش خبرگزاری «حوزه»، رضا کشمیری در قالب کتاب «پا به پای قافله عشق» سفرنامه زیارت اربعین خود را به رشته تحریر درآورده که در شماره های مختلف تقدیم حضور علاقه مندان می گردد.
- ادامه قسمت قبل
۵)-
صبح چهارشنبه مهدی حوله به سر با چشمانی قرمز شده از حمام بیرون آمد، دیروز به خاطر شلوغی نتوانسته بود حمام کند. هر وقت حمام میرفت موقع صابون و شامپو زدن به سرش چشمانش را نمیبست و همیشه بعد از حمام چشمانی درشت و قرمز در میان صورتی کشیده و لاغر نظر هر بینندهای را به خود جلب میکرد. با مهدی سر میز صبحانه نشستیم، تخممرغ شیرین با نان ساندویچی دست پخت برادران تایلندی! تا به حال تخممرغ شیرین نخورده بودم. اما برای مهدی خوب بود که آوازه قند خوردن دزدکیاش، تا عراق و خانه سید جاسم هم رسیده بود.
هفتهای یک قنددان را خالی میکرد حتی در ماه رمضان و در حال روزه! سحری مفصّلی میخورد و روزه میگرفت و تا موقع افطار کسی نمیدید که مهدی چیزی بخورد. تشنگی را خوب طاقت می آورد اما همیشه قنددان خالی میشد. با دندانهای یکی در میان شکسته و سیاه، قندهای بیزبان را خرد میکرد و فرو میداد. سیبک برجسته گلویش هنگام قورت دادن قند آب شده، تماشایی بود، چون میخواست کسی نفهمد که قند خورده، لب کج میکرد و قهقهه خندهای میزد آنگاه سبیک لاغر و بلندش بالا و پایین میشد.
مهدی اولین قاشق تخممرغ را بدون نان قورت داد و گفت: به به عجب تخممرغی! به یاد آن مرغهای بینوایی افتادم که مهدی فشارشان میداد تا تخم کنند! هر وقت بی بی ته مانده غذا یا پوست هندوانهای به مهدی میدادند و میگفتند: بدو برو بده به مرغا، تخممرغها رو هم بیار. مهدی میرفت داخل قفس مرغها و یکی یکی آنها را میگرفت، اول سر مرغ را به دماغ نوک قرمزش میچسباند و یک نفس عمیق میکشید، بعد زیر بال و ته مرغ را میخاراند. مرغ بیچاره هر چه قیس میکشید، مهدی ولش نمیکرد. سر مرغ را میپیچاند و از پشت گردنش که سفیدی پوستش نمایان بود یک ماچ آبدار و صدادار میگرفت! مرغ را فشار میداد تا شاید تخم کند! هر چه فریاد میکشیدم: مهدی ولش کن، کُشتیش! فایده نداشت تا یک بوس درست و حسابی از گردن لخت مرغ نمیکرد، دست برنمیداشت. وقتی مرغ را رها میکرد، تا چند دقیقه گیج میزد و تلو تلو کنان به در و دیوار میخورد. مرغ را میگویم نه مهدی!
یک خروس میناتوری خانه برادرم خیلی وحشی و جنگنده بود، هر کس نزدیکش میشد حمله میکرد و چند زخم حسابی به جا میگذاشت. چند بار مهدی را زخمی کرده بود تا اینکه یک روز مهدی با یک حرکت ناگهانی دست کرد داخل قفس و گردن این خروس را گرفت و از لابهلای مرغها کشید بیرون. خروس قُلدر در دستان خشک مهدی تسلیم شده بود، اول خروس را اینقدر مالاند و فشار داد که صدایش خفه و خشدار شد. بعد گردن آن را بر خلاف جهت، به سمت کمر چرخاند و یک ماچ صدادار کرد. خروس که رها شد، آرام و رمیده به داخل قفس رفت و دیگر هیچ وقت به کسی حمله نکرد! از ترس مهدی کُت گیر شد!
مهدی با دهان پر، از حمام رفتنش تعریف میکرد. گفت: چقّه اینها پچلند، کثافت کاری میکنن، توی تشتشون پر از آب گند بود، بو لاش میداد. میدانستم چرا مهدی عصبانیاست! همیشه هر وقت حمام میرفت با تشت خالی بازی میکرد، سر و صدای زیادی ایجاد میشد. تشت را به زمین لخت حمام میکوبید و صدای بلند آن در فضای کوچک حمام میپیچید و مهدی به شدت لذت میبرد! مخصوصاً اگر تشت فلزی بود که برای مهدی، نورٌ علی نور میشد. بعد از صبحانه همگی با هم به سمت حرم راه افتادیم، مهدی معمولا در کنار من حرکت میکرد. هر از چند گاهی زبانش را بیرون میآورد، تمرین میکرد تا زبانش به سر دماغش برسد! عجب حرفی زدم! اگر زبانش به دماغش میرسید از کجا برایش زن پیدا میکردم؟!
قرار گذاشتیم که اگر در شلوغی همدیگر را گم کردیم قبل از ظهر به خانه ابوهبه برگردیم. بعد از ۴۵ دقیقه به بین الحرمین رسیدیم، جمع ۶ نفره نوجوانان عراقی را دیدم که به شیوه عجیب اما زیبایی عزاداری میکردند، تیشرتهای چسبان و مشکی بر تن آنها خودنمایی میکرد، پاچههای شلوارشان را ورمالیده و تا بالای زانو بالا کشیده بودند، سربندهای لبیّک یا حسین علیه السلام بر پیشانی .
پا برهنه و عصا به دست حلقه زده بودند و با نظم خاصی یک نوحه عربی را تکرار میکردند. حدود ۳ دقیقه همراه با نوحه خوانی پاهای گلآلود خود را همراه با عصا به شدت به زمین میکوبیدند، صدای پا و عصا آهنگ موزون و زیبایی را ایجاد کرده بود، سپس تند راه میرفتند و دوباره حلقه میزدند و نوحه میخواندند، به سینه و سر نمیزدند، فقط پا و عصا به زمین میکوبیدند. روی آهنگ پاها، شعری را با سوز عجیبی تکرار میکردند که دل را به لرزه در میآورد و قلب را به تپش میانداخت. گاهی مهدی بدون دلیل میخندید، جوانان محکم به سر و سینه میکوبیدند و مهدی میخندید و ریش کوتاه و تیز خود را میخاراند. هر چه به مهدی اشاره میکردم که زشته نخند، فایده نداشت. به خنده که میافتاد کسی جلودارش نبود.
یک شب در مسجد نزدیک خانهمان، مهدی کنار من نشسته بود و مداح روضه میخواند. شب تاسوعا بود، مهدی همیشه موقع روضه دست روی پیشانی میگذاشت و حالت گریه به خود میگرفت. آن شب پیرمرد کنار مهدی به سر و صورت خود میزد و گریه میکرد، دستانش را روی کنده زانو میکوبید و ناله میزد. ناگهان دیدم مهدی به خنده افتاده، بی هوا قهقهه میزد و میخندید! با آرنج به پهلویش زدم تا ساکت شود. اشک در چشمهایش جمع شده بود ، خنده مهدی خندهدارتر از هر چیزی است. مجبور شدیم از مسجد بیرون بیاییم!
در شلوغیها همه حواسم به مهدی بود، عبایم را دور دست پیچیدم و به مهدی گفتم: پشت سر من بیا مواظب باش گم نشی. در فکر بودم که باید همه حواسم به مهدی باشد. خاطره خوبی از شلوغی نداشتم، همین چند سال پیش با مهدی در حرم امام رضا علیه السلام در شلوغی گیر کرده بودیم، در این شلوغی مهدی دستان استخوانی خود را زیر بغل یک خانم نامحرم کرد و قلقلک داد! کاش قلقلک بود محکم میخاراند! عادت داشت این کار را بکند و با زور بازویی که مهدی داشت به سختی میشد از دستش فرار کرد. زن نامحرم با عصبانیّت برگشت، تا مهدی را دید، شروع به فحش دادن کرد: مردیکه بیغیرت، بی ناموس، بی حیا، بیجا میکنی به من دست میزنی. خانم میانسالی بود و بدقیافه ، چادرش را محکم گرفته بود و فحش میداد و میخواست یک سیلی به گوش مهدی بزند که مهدی را کنار کشیدم و گفتم: ببخشید حاج خانم این بچه مریضه دست خودش نیست، ببخشید.
زن تنها بود و نگاهی به ریش و سبیل تازه درآمده مهدی کرد و لبش را برگرداند و بلند گفت: بیشعور مردیکه دیوانه! صورتم گُر گرفت. خیلی ناراحت شدم ، میدانستم مهدی روحیه خیلی حسّاسی دارد و حتما ناراحت میشود. در شلوغی دستش را گرفتم و سریع به سمت صحن جمهوری رفتیم. مهدی خیلی گرفته و ناراحت بود.
بعضی وقتها که بچههای کوچک فامیل مهدی را مسخره میکردند و او را دیوانه صدا میزدند، خیلی بهش برمیخورد و ناراحت میشد. بغض میکرد اما خودش را کنترل میکرد تا اشک نریزد. یکبار یواشکی او را زیر نظر داشتم در اتاق خودش چندک(چمباتمه) زده بود و به عکس پدر شهیدش خیره شده بود. بدون حرکت به چشمان درشت و زیبای پدرش نگاه میکرد و لبانش تکان میخورد. نمیدانم چه میگفت، اما بعد از نیم ساعت که صدایش کردم چشمانش پر از اشک بود. دلم لرزید، همیشه از آه دل مهدی میترسیدم. میدانستم که اگر این طفل معصوم از کسی رنجیده خاطر شود و آهی بکشد، روزگارش سیاه است.
بابای شهید مهدی چند بار شیمیایی شده بود. دکترها میگفتند: خشکی ، زبری و سیاهی پوست مهدی به خاطر اثرات شیمیایی پدرش است. پوست مهدی را با هر روغن و دارویی چرب میکردند فایده نداشت، زود خشک و چروکیده میشد. در شلوغی بینالحرمین مواظب بودم که مهدی کار مشهدش را تکرار نکند. آن زن مشهدی جوان نبود ، مردی هم همراهش نبود و مهمتر از همه زبان ما را میفهمید. اما اینجا در عراق اگر مهدی دستی به زیر بغل خانم جوانی میکرد که شوهر گردن کلفتی هم همراهش بود، چه خاکی باید به سرم میریختم. تازه در مشهد لباس روحانیّت هم نداشتم اما اینجا با لباس روحانی در کنار مردی یُغور (مهدی) که دست به ناموس عراقی دراز کرده چه باید میکردم؟! تا میخواستم دنبال کلمهای عربی بگردم تا مرادم را برسانم اولین سیلی به گوش مهدی بیچاره میخورد .
در ذهنم خودم را آماده هر اتفاقی کرده بودم، کلمه مناسب را پیدا کردم: انت مجنون! نه نه، هو مجنون! ای بابا اگر بگویم انت مجنون که یک سیلی هم به گوش خودم میزنه! پاک قاطی کرده بودم. استرس داشتم و قواعد ساده عربی را هم اشتباه میکردم. یک آیه الکرسی خواندم تا آرام شدم.
چند بار به مهدی گفتم که حواسش باشد کسی را قلقلک نکند. همان موقع خودم را قلقلک کرد و به سختی از دستش خلاص شدم. با عبا و قبا رهایی سختتر بود. یاد دوران باشگاه کاراته افتادم، مهدی را همراه خودم به باشگاه برده بودم تا با مربی صحبت کنم، که مهدی را هم بیاورم باشگاه تا شاید این زور و بازویی که دارد درست مصرف شود.
استاد با مهربانی دستان مهدی را گرفت و کنارش نشست. با او خوش و بشی کرد و گفت: آقا مهدی یک دست مردونه بده ببینم چقدر قوی هستی!؟ استاد دست مهدی را کمی فشار داد، مهدی هم تمام زور خود را به کار برده بود تا دست استاد را فشار دهد. صورت مهدی سرخ شده بود، دستش درد گرفته بود اما نمیخواست کم بیاورد. ناگهان با دست دیگرش حمله کرد به زیر بغل استاد! چنگال قویاش را به ماهیچههای ورزیده سینه و بغل استاد میکشید و مثلا قلقلک میداد. استاد هر کار کرد نتوانست از چنگال قوی مهدی فرار کند، به ناچار دست مهدی را ول کرد و شکست را پذیرفت. مهدی، استاد کیوکوشین کاراته دان ۵ را زمینگیر گرده بود، چه رسد به من!
ادامه دارد ...
- سفرنامه اربعین هرشب رأس ساعت 21 از خبرگزاری حوزه منتشر خواهد شد