به گزارش گروه ترجمه خبرگزاری حوزه سامی مسعودی از فرماندهان حشدالشعبی و از مسئولان اداره اوقاف شیعیان عراق به بیان بخشی از خاطرات خود در ارتباط با شهید سردار سلیمانی پرداخت و گفت: تلفنم را برای شرکت در یک جلسه کاری در ماشین گذاشتم و هنگامی که برگشتم و تلفن را باز کردم دیدم حاج ابومهدی چندبار تماس گرفته. با او تماس گرفتم و عذرخواهی کردم، گفت حاج قاسم می خواهد با تو صحبت کند و در آن لحظه من به خاطر مسئله ای که میان من و برخی برادران بود ناراحت بودم. حاج قاسم با آن ادب معروف و اخلاق بلندی که داشت به من سلام کرد و گفت: حال دوست ما چطور است من هم از ناراحتی تو ناراحت می شوم و اگر [وساطت] قبول نکنی به کلی ناراحت می شوم. به او گفتم حاجی تو برادر بزرگ ما هستی و ما در خدمت تو هستیم. سپس حاجی گفت: ابومحمد من فردا ناهار را در منزل شما میهمان هستم سلام مرا به ام محمد برسان و به او بگو از غذای خودتان برای ما هم غذایی آماده کند سپس تلفن را به ابومهدی داد و گفت: ابومحمد ما از همین حالا چیزی نمی خوریم تا در خانه شما با تمام وجود غذا بخوریم.
فردای آن روز ام محمد از صبح زود مشغول آماده سازی غذا شد و نمی دانست چه غذایی برای میهمانی که برای ما عزیز بود آماده کند تا اینکه وقت آمدن حاج قاسم فرا رسید، اما حاجی نیامد. به تلفن نگاه کردم اما زنگ نخورده بود و من هم به خاطر مسائل امنیتی تماس نگرفتم تا اینکه عصر هم رو به اتمام بود و ما هم ناهار نخوردیم. ام محمد به من نگاهی کرد و گفت به گمانم برای میهمانت کاری پیش آمده.
روز بعد یک جلسه داشتیم که در آن جلسه حاج قاسم و ابومهدی نیز آمدند و قبل از آنکه وارد شوند ابوزینب در گوش او گفت شیخ دیروز برایتان غذا آماده کرد و شما به خانه اش نرفتید و اکنون ناراحت شده.
نگاهم به حاج قاسم افتاد که با دست به سرش زد طوری که نشان دهنده تاسف و غذرخواهی بود سپس به همه سلام کرد تا اینکه به من رسید، مرا بغل کرد و گفت: بگذارید دست شما را ببوسم و گفت از شما و خانواده عذرخواهی می کنم دیروز یادم رفت میهمان شما هستم و تا شب هم یادم نیامد. فردا خودم می آیم و از خانواده شما عذرخواهی می کنم و از خانه شما نمی روم تا اینکه عذر مرا بپذیرید.
روز بعد حاج قاسم به ما افتخار داد و به خانه ما آمد و بچه هایم را بغل کرد و به خانواده ما سلام کرد و به فرزندم هدیه ای شبیه مدال داد که معمولا به فرزندان مجاهدان هدیه می داد و حدود ده دقیقه از همه عذرخواهی می کرد.
حاج قاسم بسیار با ملاحظه و بسیار باهوش بود به اثاث منزل ما نگاه کرد و در گوش من گفت: شیخنا برخی وسائل منزل شما قدیمی است و نیاز به تعمیر و تعویض دارد و من گفتم خدا بزرگ است.
چند روز بعد قرار بود به ایران بروم و حاج قاسم مرا به منزلش دعوت کرد. با خودم فکر می کردم که حتما منزل حاج قاسم مملو از فرش ها و اثاثیه گرانبها است زیرا ایران کشوری است که مردم آن به فرش و وسائل شیک علاقه دارند. خلاصه وارد خانه حاجی شدیم و دیدم وسائل خانه آنها از ساده هم ساده تر است و خانه با یک موکت قدیمی مفروش است و اتاق پذیرایی هم پر شده از تصاویر شهدا.
این بار من در گوش حاجی گفتم اثاثیه شما قدیمی است و نیاز به تعویض دارد! حاجی خندید و دستم را گرفت و چیزی نگفت. گفتم حاجی راستی چقدر حقوق می گیری؟ گفت حقوق من فلان مقدار است و مبلغی را به پول ایران گفت. گفتم حاجی من با پول ایران آشنا نیستم به پول عراق یا دلار چقدر می شود؟ حاجی مبلغی را به دلار گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده!!! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق میگیرد با مزایای فراوان!!
حاجی به من گفت: شیخنا مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش می گیرد مهم این است که چه چیزی به کشورش می دهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنت الهی حتمی است. شیخنا ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم.
بله حاجی خداوند بیشتر از آنچه شما و ابومهدی توقع داشتید به شما بخشید..
سامی المسعودی