به گزارش خبرگزاری حوزه، شهید محسن وزوایی سخنگوی دانشجویان پیرو خط امام و از فرماندهان نظامی دوران دفاع مقدس، پنج مرداد سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۵ در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته و با ورود به دانشگاه وارد انجمن اسلامی شد، حضور او در انجمن اسلامی زمینه شرکت در فعالیتهای سیاسی و جلسات عقیدتی را فراهم کرد. در ماجرای تسخیر لانه جاسوسی نیز از دانشجویان پیشرو بود.
وزوایی در سال ۱۳۵۸ همزمان با کار تبلیغاتی در جمع دانشجویان پیرو خط امام، بلافاصله با تشکیل سپاه پاسداران، به این ارگان نظامی پیوست و در دورهای فشرده، آموزشهای چریکی را در سپاه آموخت. او مدتی در سپاه به عنوان فرمانده مخابرات انجام وظیفه کرد، سپس سرپرستی واحد اطلاعات ـ عملیات را به عهده گرفت.
با آغاز جنگ تحمیلی وارد جبهههای غرب کشور شد. در عملیات جدیدی که از سوی رزمندگان اسلام در اردیبهشت ۱۳۶۰ طرحریزی شده بود، محسن وزوایی مسوولیت فرماندهی گردان را برعهده گرفت. او در عملیات بازیدراز نقش ویژهای ایفا کرد و به شدت مجروح شد و پس از بهبودی در عملیات بیت المقدس شرکت کرد.
او در طول سالهای دفاع مقدس به فرماندهی گردان حبیب ابن مظاهر و نیز فرماندهی تیپ سیدالشهدا (ع) منصوب شد. در ادامه روایتهایی از این شهید را میخوانید.
علم غیت
روایت ابراهیم شفیعی: در خطوط دفاعی پدافندی و آفندی همیشه شخصا به سینه دشمن میزد این در اصول نظامی عرف نیست، چون یا فرمانده، نیرو را پشتیبانی میکند یا در وسط نیرو قرار میگیرد، ولی محسن در تکتک عملیاتها همیشه نوک پیکان حمله بود. بسیار انسان باهوشی بود و در هر لحظه میتوانست صحنه را تجزیه و تحلیل کند و با فکر و اندیشه بزرگی که داشت مسیر حمله را تعیین میکرد.
۱۱ شهریور، شب عملیات بازیدراز بود، شبانه با محسن برای بچهها سخنرانی کردیم و همه غسل کردند و وصیتنامه نوشتند. میدانستیم عملیات بسیار سختی است، محسن گفت که شفیعی! بچهها خیلی نوربالا میزنند. میخواهی برخی که شهید میشوند را نام ببرم؟ گفتم علم غیب پیدا کردی؟ گفت علم غیب نمیخواهد چهرهها مشخص است. بعد شروع کرد به اسم بردن و گفت اولیاش همین جعفر جواهری است که معاون محسن بود. دومیاش علی طاهری است و تعدادی را نام برد. صبح عملیات خودم را به جعفر رساندم و گفتم مراقب باش، چون درست نوک پیکان عملیات قرار داری و از هر طرف زیر تیربار دشمن هستی. گفت تو به ماندن فکر میکنی و ما به رفتن، تو دعا کن شهید شوم برای ماندنم دعا نکن. خیلی متاثر شدم و به حال خودم تاسف خوردم. یک ربع نگذشته بود که جعفر شهید شد.
چه بکشیم چه کشته شویم پیروزیم
عبدالرضا وزوایی: محسن یکبار در عملیات بازیدراز در اردیبهشت سال ۶۰ در روز اول عملیات دو تیر به گلویش میخورد که یکی از گلولهها تا شهادتش در گلو مانده بود. بار دیگر به شدت در عملیات بعدی بازیدراز مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و آنقدر مجروحیتش شدید بود که همه فکر میکردند شهید شده است. یکی از بستگان ما خیلی مخالف انقلاب بود، ولی محسن را دوست داشت، از نخبگان علمی بود که در یکی از کشورهای اروپایی سمت بالای پزشکی داشت، ایشان هر وقت محسن را میدید، میگفت محسن هوش و علم تو حیف است. تا اینکه محسن مجروح شد و وقتی این فامیل ما خبر را شنید سریع خودش را به ایران رساند. زمانی که کمی محسن حال بهتری پیدا کرده بود در بیمارستان سجاد به دیدنش رفت. آن روزها محسن فقط میتوانست برخی حرفهایش را بنویسد و امکان صحبت نداشت. این فامیل ما اصلا انتظار نداشت محسن را با این وضعیت ببیند. با آن علاقهای که به محسن و نفرتی که از انقلاب داشت یکباره بهم ریخت و گفت: «محسن ببین چه کردی، کجاست کسی که بخواهد تو را درست کند، گفتم دنبال این انقلاب نرو.» چند دقیقهای صحبت کرد و در تمام مدت محسن فقط نگاه میکرد و چشمش تکان میخورد. محسن به من اشاره کرد تا کاغذی برای او ببرم، با سختی روی کاغذ نوشت: «چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم، چون در هر دو حال تکلیف خود را انجام دادیم» و اشاره کرد این را بالای سرش بچسبانم، به فامیلمان اشاره کرد این نوشته را بخواند، نوشته را که خواند منقلب شد، گفت محسن تو چه روحی پیدا کردی از عظمت روح تو من ماندهام.
شاگرد اول کلاس
روایت داود نوروزی: کوچکترین غلوی نمیکنم، ولی واقعا در محل، خاص بود، در بازی فوتبال خاص بود. بازیهایی داشتیم به نام «شوت یک ضرب» که در این بازی همیشه اول بود. در بازیهای فکری ایشان اعجوبهای برای خودش بود. در خانوادهای مومن و متدین بزرگ شد. البته محله ما اکثریت مذهبی بودند. اکثر اوقات محسن روزه بود و با ما که به استخر میآمد رعایت میکرد که روزهاش باطل نشود. ما از دبستان هم که میرفتیم، چون یک ماه از من بزرگتر بود پایه بالاتر از من درس میخواند با اینکه در مدرسه با هم بودیم، ولی در کلاس هم نبودیم، او در درس هم جزو شاگردهای اول بود. محسن در همان سالها دانشگاه قبول شد و من از همه زودتر ازدواج کردم. از زمان انقلاب به مادرش میگفتند خانم جلسهای. خانوادگی عجیب بودند و عقاید خاص خود را داشتند.