دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳ |۲۳ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 25, 2024
کد خبر: 956651
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۱۹:۳۰
کتاب نگاهم در جاده جا ماند

حوزه/ کتاب "نگاهم در جاده جا ماند" اولین اثر مریم میرزایی بانوی طلبه و مبلغ مدرسه علمیه ریحانة النبی صلی الله علیه و آله رشت است که با موضوع زندگی روحانی شهید طاهر رمضان نیا در حوزه ادبیات پایداری به چاپ رسیده است.

به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب "نگاهم در جاده جا ماند" اولین اثر مریم میرزایی بانوی طلبه و مبلغ مدرسه علمیه ریحانة النبی صلی الله علیه و آله رشت است که با موضوع زندگی روحانی شهید طاهر رمضان نیا در حوزه ادبیات پایداری به چاپ رسیده است.

نویسنده کتاب "نگاهم در جاده جا ماند" چگونگی ورود خود به حوزه ادبیات پایداری را اینگونه توصیف می کند: سال‌ها پیش زمانی که دانشجو بودم، یک قسمت از برنامۀ روایت فتح را می‌دیدم که فصل زمستان بود. با صدای اعجاب‌انگیز شهید سیدمرتضی آوینی با صحنه‌هایی مواجه شدم که کمی پذیرفتنش برایم سخت بود. جنگ در نقاط سردسیری بود. آن‌قدر تأثیرگذار بود که واقعاً سردم شد؛ طوری‌ که شعله‌های بخاری را زیاد کردم. بعد با خودم گفتم: «مگرآن‌ها سردشان نمی‌شد؟ چطور در آن سرما به جنگ و جنگیدن فکر می‌کردند؟ چه چیزی باعث شد که رختخواب گرمشان را رها کنند؟ به راستی مگر جنگ برایشان چه غنیمتی داشت که تن به آن همه سختی دادند؟»

این سؤالات در ذهنم مرور می‌شد تا اینکه قسمت شد چند سال بعد، در سال سوم طلبگی‌ام با کاروان دانشجویی به راهیان نور بروم. در شلمچه بودیم؛ مرز ایران  و عراق که هوا واقعاً  گرم بود. حتی آب برای وضو به سختی پیدا می‌شد. خستگی و کوفتگی راه هم از یک طرف. در شلمچه ساعتی ما را نگه داشتند. من خیلی گرمم بود. تشنه بودم و کلافه. هر بادی که می‌آمد، مشتی خاک در دهان و چشمانم می‌رفت. زیر دندانم پر از رمل شده بود. 
بار دیگر این سؤال از ذهنم گذشت: «به راستی مگر جنگ چه غنیمتی برایشان داشت که در این شرایط جان‌فرسا، آن هم با تنی خسته و رنجور، تازه آن هم با اتوبوس‌های قدیمی! می‌آمدند و در مقابل گلوله‌ها سینه سپر می‌کردند؟»
 ساعتی گذشت. در شلمچه به ما گفتند: «قرار است که چند شهید وارد خاک ایران شود.» 
اصلاً درآن لحظه هیچ حسی نداشتم. نمی‌دانستم چه چیزی در وجودم در حال رخ دادن است. ساعت‌ها به پرچم ایران و عراق خیره مانده بودم. سرم در حال گیج رفتن بود. ناگهان متوجه شدم که موجی از جمعیت در حال دویدن است. هر کدام به یک سمت! در نهایت ناباوری دیدم درست از همان جعبه‌های مستطیل شکل با روکشی از پرچم ایران که در تلویزیون دیده بودم، روی دست جمعیت در حال حرکت است. غلغله بود و نمی‌شد صدای واضحی را از کسی شنید. نمی‌دانم چه شد! فقط این را به یاد داردم که توانستم تمام توانم را جمع کنم و بروم تا من هم زیر یکی از تابوت‌ها را بگیرم. 
فکر می‌کردم حالا که خودم قوت ندارم، شاید بتوانم دو قدمی مِن باب تبرک بروم. زیر یکی از  تابوت‌ها را گرفتم، دیدم خیلی سبک است. با خودم گفتم: «لابد جمعیت زیادی زیرش را گرفته‌اند که این‌قدر سبک به نظر می‌آید!»
اما تعداد شهدایی که وارد می‌شدند، خیلی زیاد بود. دوباره جمعیت به سمتی بر خلاف سمت حرکت من، خیز برداشت. آنها به سمت تابوت‌های جدیدی می‌رفتند که از روی سکوی تبادل پایین آورده می‌شد. چند قدمی با تابوت همراه شدم. نمی‌دانم چرا دلم نمی‌خواست این تابوت را رهایش کنم. 
قدم‌هایم تند وتندتر شد. می‌دویدم. هیچ چیز جلودارم نبود. می‌دویدم. باد مرا به سمت مخالفی هُل می‌داد. تنه به تنۀ جمعیت می‌خوردم. نمی‌خواستم تابوت را به زمین بگذارم. انگار اینها همه در ناخودآگاه من جاری بود. 
 پهنای صورتم  خیس بود. درون چشمان و دهانم پر از شن و رمل شده بود. ناگهان  دیدم مردی با بی‌سیم داد می‌زند و با صدای بلند می‌گوید: «خانم! خانم! خواهرم!  شهید رو کجا می‌بری؟»
مرد آمد و جلویم را گرفت. من مسافتی را با یک تابوت در آن شرایط، به تنهایی دویده بودم. آن مرد نظامی به من دستور ایست داد. نمی‌دانم چطور؛ اما صدای نفس‌های خودم را خیلی واضح می‌شنیدم. 
تمام تنم تهی شد. وقتی با حقیقتی به نام چند تکه استخوان مواجه شدم، بدون اینکه کسی گوشه‌ای از تابوت شهیدِ مرا نگه دارد، تازه متوجه شدم که چرا تابوت آن‌قدر سبک بوده است. 
من در آن لحظه با تمام وجودم، درک کردم غنیمتی را که شهدا دنبالش بودند، چه بوده است. 
آن آقا که لباس نظامی بر تن داشت، گفت: «خواهرم! شهید رو کجا می‌بری؟» دهانم برای حرف زدن باز نمی‌شد. برای چند لحظه نگاهم در نگاه آن برادر گره خورد. وقتی حال و روز مرا دید، تابوت را از دست من گرفت. گفتم: «این رو از کجا آوردین؟»
حرفم را نشنید. سری به علامت اینکه «چه می‌گویی؟» تکان داد. دوباره بلند و بریده‌بریده پرسیدم: «از کجا آوردین؟» 
بلند جواب داد: «تازه تفحص شده!» 
اسم منطقه‌ اش را هم گفت؛ ولی خیلی شلوغ شد و من چیزی نشنیدم. دوباره تمام توانم را جمع کردم و داد زدم: «آقا پرسیدم تا حالا کجا بودن؟» 
او هم داد می‌زد و جوابم را می‌داد؛ اما من نمی‌شنیدم. در لابه‌لای جمعیت، شهیدم را برد و من چند قدمی با تمام تابوت‌ها همراه شدم. تکه‌ای از پرچم روی تابوت‌ها را جدا کردند و به همۀمان دادند. من آن شهید را نه شناختم و نه هرگز فهمیدم کیست؛  اما آن لحظه به قدر همان چند صد  قدمی که رفتم، جان من بود که بی‌جان  روی شانه‌هایم با من می‌دوید... حالا که پس از سیزده سال توانستم برای شهیدی که هرگز پیکرش برنگشت، بنویسم همان حس و حال برایم زنده شد؛ من هم خواهرش شدم و او شد تکه‌ای از جان من، سهم من، برادر من!

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha