جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۱۷ شوال ۱۴۴۵ | Apr 26, 2024
نماز جماعت

حوزه/ در ايام زمستان براى سركشى به املاك آقا به نيشابور رفته بودم. در مراجعه به مشهد، در راه بين شريف آباد و مشهد برفگير شديم و در قهوه خانه حوض حاج مهدى مانديم. غير از ما ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، کتاب «چهل داستان درباره نماز و نمازگزاران» اثری از آقای يدالله بهتاشى است که به بیان داستان های گوناگون از نماز و نمازگزاران پرداخته که منتخبی از این داستان ها در شماره های گوناگون تقدیم علاقمندان می گردد.

* داستانى از مرحوم ملاعبّاس تربتى

يكى از فرزندان مرحوم آخوند ملا محمّد كاظم خراسانى بنام حاج ميرزا محمّد معروف به آقازاده مقيم مشهد بود و عالمى بسيار متعيّن و متنفّذ بود. مرحوم آقازاده كه در رتق و فتق امور وارد بود، نوكران متعدّدى داشت و هر كدام براى انجام كارى تعيين شده بودند. يكى از نوكرانش مردى بود به نام حاج على اكبر كه از همه مشتى تر بود و غالبا سلاح كمرى در زير لباس داشت و محافظ آقا بود. اين حاج على اكبر، براى من كه حسينعلى راشد فرزند مرحوم ملا عبّاس تربتى هستم ، چنين نقل كرد:

در ايام زمستان براى سركشى به املاك آقا به نيشابور رفته بودم. در مراجعه به مشهد، در راه بين شريف آباد و مشهد برفگير شديم و در قهوه خانه حوض حاج مهدى مانديم. غير از ما جمعى ديگر نيز به قهوه خانه پناه آورده بودند. شب فرا رسيده بود كه اتومبيلى از طرف مشهد رسيد و چهار نفر از جوانان پولدار و خوشگذران مشهدى كه چهار خانم را با خود داشتند و نمى دانم به كجا مى خواستند بروند(؟!)، به سبب برف و تاريكى شب ناچار به همين قهوه خانه پناه آوردند. آمدن آنها در آن شب تاريك برفى در كوهستان ، بزم عشرتى مجانى براى مسافران بوجود آورد. جوانان بطري هاى مشروب و خوراكي ها را چيدند و زنها بعضى به خوانندگى و بعضى به رقص پرداختند.

در گرماگرم اين بساط، در قهوه خانه باز شد و مرحوم حاج آخوند با سه چهار نفر كه از تربت قصد رفتن به مشهد را داشتند و مركبشان الاغ بود و از سنگينى برف و تاريكى شب امكان حركت برايشان نبود و ناگزير شده بودند كه به قهوه خانه پناه بياورند، وارد شدند. از صاحب قهوه خانه اجازه خواستند به آنها جايى بدهد و او گفت كه سكوى آن طرف خالى است .

من (حاج على اكبر) با مشاهده اين وضع هراسان شدم و گفتم نكند كه از جانب حاج آخوند نسبت به اينها تعرض بشود و يا از جانب آنها به آن مرد اهانتى بشود. به همين خاطر خود را آماده كردم كه اگر خواستند به حاج آخوند اهانت كنند در مقام دفاع برآيم؛ هر چه باداباد. لكن حاج آخوند، به حالتى كه نه كسى را مى بيند و نه چيزى را مى شنود به سوى آن سكو رفت و چون نماز مغرب و عشاء را نخوانده بودند از قهوه چى جهت قبله را پرسيدند. حاج آخوند به نماز ايستاد و همراهانش به وى اقتدا كردند. يكى اذان گفت و حاج آخوند اقامه گفت و وارد نماز شدند. من هم غنيمت دانستم، وضو گرفتم و اقتدا كردم. چند نفر ديگر از مسافران نيز از بزم عشرت رو برگرداندند و به صف جماعت پيوستند. قهوه چى نيز گفت غنيمت است، يك شب اقلا نمازى پشت سر حاج آخوند بخوانيم .

خلاصه، وقتى از نماز فارغ شديم ، از جوان ها و خانم ها خبرى و اثرى نبود. بساط خود را جمع كرده و رفته بودند و نفهميدم در آن شب برفى به كجا رفتند.

 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha