به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه، حامد عسکری، شاعر و نویسنده در بیان خاطرهای از آیت الله صافی گلپایگانی نوشت:
بچهها را گذاشته بودم آمل پیش اقوام مادری همسر و توی مسیر برگشت بودم. ساعت حدود ۱۱ شب بود. مصرع اول شروع کرد جوانهزدن. یک هفته تا غدیر مانده بود و طبق نذر هرساله باید برای بزرگترین جشن زندگیمان کاری میکردم. مصرع اول جوانه زده بود و من پشت فرمان شروع کردم به زمزمهاش. پیچ و خم هراز را در آن خلوت شب کلاچ دنده میکردم و شیشه را داده بودم پایین و باد موهای ساعد دستم را به بازی گرفته بود. نمیشد، نمیآمد. من از آن آدمها هستم که فقط با مغزم میتوانم همزمان یک کار را بکنم. مثلاً وقتی محو فوتبالم بغل دستم آدم هم سر ببرند متوجه نمیشوم. خلاصه که روی شانه بغل جاده جایی که خطری متوجهم نبود زدم بغل. مقداری یال کوه را بالا رفتم و نشستم به نوشتناش. یک غزل مثنوی بود که وزیدن گرفته بود و بیت بیت میآمد و توی نت گوشیام مینوشتمش. بعد رو به قبله ایستادم و انگار توی تالار وحدت پشت میکروفنام با تمام وجودم شروع کردم به خواندن. یک ساعتی این پروسه نوشتن و سرودن و خواندن طول کشید. بعدش که شعر را برای مولا توی کوهستان خواندم گفتم من همین قدر بلد بودم. میگذارمش کنار بعد دوباره میآیم سراغش اگر عیب و ایرادی داشت به دلم بندازید اصلاح کنم یا حذف و اضافه کنم. گوشی را گذاشتم جیبم و شروع کردم به شنیدن صدای همان شعری که گفته بودم و ضبط کردهبودم توی ماشین. چندبار شنیدمش، هم به فضای موسیقاییاش مسلط شوم هم حفظش کنم که جایی دعوت شدم بتوانم از حفظ بخوانم.
غدیر آمد، یکی دو جا دعوت شدم برای شعرخوانی، یک نسخهاش را پرینت گرفته بودم احتیاطی همراهم باشد، توی باغ کتاب اتوبان حقانی شعر را خواندم و بعد از جلسه عزیز بزرگواری آمد و گفت نسخهای از شعرتان را دارید به من بدهید، برای پدربزرگم میخواهم. شعر را دادم و سه روز بعد تلفنم زنگ خورد. پیششماره قم بود. گفت: آقای عسکری؟ گفتم جانم! گفت حامد عسکری؟ گفتم بله خودم هستم، گفت از دفتر آیتا… صافی گلپایگانی زنگ میزنم. گفتم در خدمتم امر بفرمائید. گفت گوشی با حضرت آیتا... صحبت کنید. گفتم کی؟ گفت آیتا...صافی دیگر. ناخودآگاه از جایم بلند شدم، سینهام را صاف کردم. صدایی نحیف و نازک و مهربان گفت: الو سلام آقا جانم، صافی گلپایگانی هستم. صدای پمپاژ خون توی شاهرگهای حوالی گوشم اجازه نمیداد صدایش را واضح بشنوم. گفتم خیلی ممنون. خوبم. شما خوبید؟ در خدمتم. گفت زنگ زدهام برای این شعرت که برای حضرت علی و غدیر گفتهای از تو تشکر کنم. خیلی عالی است، یک هدیه هم پیش من دارید میگویم به دستتان برسانند. شوکه بودم، کلمه پیدا نمیکردم حرف بزنم با تته پته پرسیدم گفتم کجا شنیدید شما؟ گفت نوهام برایم آورده، شستم خبردار شد آن عزیزی که شعر را گرفته نوه آقا بوده است.
خبر ارتحالشان را که شنیدم دوباره آن صدا توی گوشم پیچید. همان مهربانی و تواضع، اینکه مرجع تقلید جهان تشیع که میلیونها مقلد دارد بگوید زنگ بزنید به فلانی بابت شعرش از او تشکر کنم خیلی آدم عجیبی باید باشد. راستش از دست دادن آدمهای این شکلی جهان را بدمزه میکند ولی من غمگین نشدم. لبخند زدم. از آن لبخندهایی که چانهات میلرزد و بغض میکنی. مردی با آن عظمت و تواضع به خدا رسیده و بعد از صد و خردهای سال به مأمن اصلیاش برگشت. او رفت و ما بیچاره شدیم...