اشاره؛
حضور در بخش پایانی حمله داعش به عراق و حضور کامل در سوریه از ویژگی های حجت الاسلام والمسلمین محمدمهدی دیانی از روحانیون مدافع حرم و راوی سیره شهداست که از ایشان دعوت کردیم با حضور در خبرگزاری حوزه، به گوشه ای از اتفاقات عراق، سوریه، خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی و دلائل حضور روحانیون در این جنگ بپردازیم.
مطلبی که ملاحظه می کنید، گفت و گوی ما با این روحانی مدافع حرم است که تقدیم می شود:
* ضمن تشکر از فرصتی که در اختیار رسانه رسمی حوزه های علمیه گذاشتید، در ابتدای این گفت و گو یک معرفی اجمالی از خودتان داشته باشید تا انشاءالله برای سؤالات بعدی خدمتتان باشیم.
بسم الله الرحمن الرحیم. خدا را شاکرم که در محضر شما و دوستان بتوانم چند کلمهای پیرامون شهدا و دفاع از حرم و دفاع مقدس و انقلاب اسلامی صحبت کنم انشاءالله.
محمدمهدی دیانی هستم. سال ۱۳۷۳ وارد حوزه علمیهی قم شدم. اگر خدا قبول کند، از آیتالله مجتهدی تهرانی در اوایل طلبگی بهرهای بردم و تاکنون هم مشغول تحصیل بوده و در گوشهای از حوزه علمیه قم تدریس دارم.
بیشتر فعالیت هایم با توجه به نیاز جامعهی اسلامی و با توجه به خالی بودن این جبهه بیشتر به کار تبلیغ جهادی پرداختیم؛ البته تبلیغ جهادی با یک تعریفی متفاوتتر از تبلیغ جهادی است که امروز عنوان میشود. آن زمان تبلیغ جهادی را تبلیغ فرهنگ جهاد و شهادت تعبیر میکردند. الان منظور از تبلیغ جهادی این است که کسی مجاهدگونه به مناطق محروم برود و در آنجا از دین خدا بگوید، ولی در آن عصری که ۲۵ سال پیش ما این کار را به واسطهی هدایت برخی از دوستانمان شروع کردیم، دربارهی جهاد و شهادت و اصل فرهنگ انقلابیگری به واسطهی استفاده از فرهنگ شهدا، زندگی شهدا و خاطرات شهدا، کمتر کار شده بود.
خدا را شکر امروز ترویج این مسئله خیلی گسترش پیدا نموده و عرصههای جدیدی هم پیدا کرده است. کل زندگیمان را تاکنون در این مسیر گذراندهایم و اگر خدا از ما قبول کند یک قدمی در این زمینه برداشتهام.
* برای خیلی از افراد سؤال است که چرا رزمندگان ایرانی ما برای مقابله با داعش در عراق و سوریه حضور پیدا کردند و خیلی دوست دارم بدانم که روحانیون ما برای چه هدفی در آنجا حضور داشتند؟
در رابطه با رزمندگان انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی یک بحث گستردهای وجود دارد که اگر بخواهیم به صورت خلاصه و کوچک شده عرض کنیم این است که: دنیای استکبار بعد از جنگ تحمیلی از روی رزمندگان خمینی مدل گرفت؛ یعنی از روز عصارههای تلاشهای فقهای شیعه که در عصر ما تربیت شدگان دست امام خمینی شدند، الگو گرفت و اینها را شکستناپذیر فهمید. به این معنا که متوجه شد نمیتواند اینها را شکست دهد. تمام تلاشش را روی یک عملیات جدید گذاشت و آن هم اینکه یک مدلی مثل اینها بسازد و در دنیای اسلام و در دنیای امروز با اینها بتواند دنیا را فتح کند. مثلا تولید طالبان و تولید القاعده از این جنس بودند که القاعده قدیمیتر از طالبان است، یعنی القاعده در عربستان سعودی آن زمانی تشکیل شد که من یادم است وقتی شهدای حج خونین را میآوردند، کسانی که از آنجا از زیارت آمده بودند، بعضی از سوغاتیهایی که آورده بودند، از فروشگاههای القاعده خریداری شده بود و این فروشگاهها فروشگاههای زنجیرهای بودند که در آنها همه چیز بود و زائران و حاجیها از آنجا سوغات میخریدند و مارک القاعده داشت و روی آنها نوشته شده بود: «Down with U.S.A»، «الموت لآمریکا»، با زبان اردو و فارسی هم «مرگ بر آمریکا» نوشته بودند.
در همان سالی که اینها رسما این کار را انجام میدادند حاجیهای ما را به جرم برائت از مشرکین و «مرگ بر آمریکا» کشتند. این حاکی از این بود که دشمن به این نتیجه رسیده بود که باید یک مدلی از بسیجیهای استکبارستیز پای رکاب عالم شیعهای مثل امام خمینی را تولید کنند و بعد اینها را به جهان اسلام بفرستد و به اینها و پروبال بدهد و بعد بگوید که اینها تروریست بودند و بیان کند که من میخواهم بیایم و اینها را نابود کنم و بعد اینها را به جان مردم سوریه و لبنان و عراق و اینها بیاندازد که کشتار کنند.
در ادامه خود این مسلمانان، مسلمانان دیگری را بکشند و وقتی قتل عام صورت گرفت، خودش به عنوان سوپرمن به میدان بیاید و بگوید: من اینها را نابود کردم. یعنی آن کاری که در جبهههای ما در ۸ سال دفاع مقدس نتوانستند انجام دهند در اینجا انجام دهند.
مراحل تکامل این عملیات بزرگی که دشمن و به طور خاص صهیونیست و آمریکا در اتاق جنگشان و در میز ایرانشان طراحی کرده بودند به اینجا رسیده بود که داعش ظهور کرده بود.
داعشی که کجا را هدف گرفته بود؟
۱. عراقی که الان از دست صدام راحت شده و بروز نیروهای انقلابی که در مقابل صدام و همراه انقلاب اسلامی بودند. (تک تک همهی اینها مصداق دارد)
۲. دوم هم در سوریهای بود که تنها حامی ایران در دوران ۸ سال دفاع مقدس بود. آنجا باید بروند و قتل عام کنند و سر ببرند، آدم بکشند و حکومتی درست کنند و کسی نتواند جلوی این داعش را بگیرد و آمریکایی که تمام تلاشش را کرد که سال ۸۲ خودش به ایران بیاید...
سال ۸۲ یک جریان مهم است. سال ۸۲ وقتی آمریکا به عراق آمد یک طرحی مثل صحرای طبس ریخت در اتوبان تبریز که تازه آسفالت شده بود، هواپیما بنشاند که موفق نشد.
تدابیر مقام معظم رهبری (روحی له الفداء) در آن سال خیلی کمک کرد و خودشان به میدان رفتند. آن زمانی که همه درگیر فکری رفتن به کربلا بودند که راه کربلا باز شده بود و اوج راهیان نور و عملیات فرهنگی بود و در آن عصری که گاهی اوقات دولت آن زمان ما، ضدضربههایی به انقلاب اسلامی میزد و صحنههای عجیب و غریب درگیریها پیش میآمد تا باعث یکنواختی فرهنگ انقلاب با حکومت شود، ما داشتیم درگیر یک جنگ بزرگ میشدیم که حضرت آقا خودشان شخصا آن جنگ را مدیریت کردند.
حالا میخواهم بگویم که تمام آنها باعث شد که اینها به این نتیجه برسند که خودشان نمیتوانند وارد عرصه شوند؛ باید آدم بفرستند، آن آدمی که تربیت کردهاند، آن آدمی که از عربستان، اردن و حتی آفریقا به افغانستان کشاندهاند و حالا باید آن آدم را به عراق و سوریه بیاورند و از عراق و سوریه وارد ایران شود و ایران را تصرف کنند و به این نتیجه رسیده بودند.
ما عملیاتهای بسیار خاموشی توسط مقام معظم رهبری، فرماندهی کل قوا داشتیم که ایشان به ارتش اختیار داد تا چند ده کیلومتر وارد خاک عراق شوند و نیروها را در آنجا مستقر کنند که اگر داعش نزدیک مرز شود تمام آنها را از دم تیغ برانند.
کسی از این مطالب خبر ندارد و الان زمان فاش شدن این موارد است و جریانات بسیار بزرگی که مقام معظم رهبری به عنوان یک فرماندهی میدانی خودشان اینها را هدایت کردند.
ببینید اگر میخواهید نقش روحانیت را در این نبرد نابرابر درک کنید، ابتدا باید به نقش مقام معظم رهبری توجه کنید.
پس این داعش یک خطر فوقالعاده سنگین بود. یک بار با یکی از تکتیراندازهای داعش مواجه شدیم که چند نفر از بچههای ما را به شهادت رسانده بود.
رفتیم و یکی از نیروهای خوبمان را در بچههای پاکستان پیدا کردیم و در آنجا به کمین نشاندیم تا توانست این تکتیرانداز را شکار کند و موفق به شکار آن تک تیرانداز داعشی شد.
تکتیراندازها وقتی میخواهند هدفگیریشان خوب شود و حتی ذرهای لرزش هم در بدنشان نباشد، پس از فیکس کردن بدنشان روی زمین، گاهی لباسشان را به زمین میدوزند، یعنی روی لباسشان میخ میزنند که در اثر ضربهی اسلحه پای آنها تکان نخورد؛ ولی کسی که این کار را میکند باید آنقدر مطمئن باشد که فرصت فرار کردن دارد و یا اینکه آنقدر شهادتطلب باشد که بگوید من دیگر نمیخواهم فرار کنم و اگر در دست دشمن اسیر شدم برای من مسئلهای نباشد.
تکتیرانداز دشمن شکار شد. فکر میکنم نیروی تکفیری عربستانی و یا دو رگهی عربستانی - افغانستانی بود. لهجهی حجازی داشت، کاملا با فرهنگ آنجا آشنا بود و از لباسهایی که پوشیده بود، معلوم بود.
وقتی بالای سر او رسیدیم که چند گلوله خورده بود و خون از بدن او میرفت و لحظات آخر عمرش را میگذراند.
در آن حال، داشت قرآن تلاوت میکرد و هیچ تلاشی برای رهایی خودش از بند آن میخهایی که به شلوارش کوبیده بود نمیکرد که فرار کند، در حالی که میتوانست فرار کند ولی داشت قرآن تلاوت میکرد تا جان از بدنش برود.
یک نیروی معتقد بود. وقتی شنود بیسیم دشمن را داشتیم که نیرویی از دشمن در محاصره افتاده بود، داشت به شیخ خودش میگفت: در این لحظات آخر آیات جهاد را دوباره برای من بخوان که در محاصره کم نیاورم. او تک و تنها در محاصره مانده بود و ما داشتیم تقریبا او را میگرفتیم که در نهایت هم خودش را منفجر کرد، یعنی با کمربند انتحاری خودش را منفجر کرد و به درَک رفت.
اینها اعتقادات عجیب و غریبی است که در داعشی ها دیدیم.
خیلیها این جریان را جدی نگرفته بودند که هدف اصلی داعش، نظام اسلامی ایران است و هدف اصلی آن رسیدن به نقطهی مرکزی ایران است. حتی در جریان شاهچراغ هم وقتی داعش آن فاجعه را به بار آورد و باعث شهادت مظلومانهی زن و بچهی بیگناه مردم شد و اطفال کوچک، دانشآموز، مرد، زن و اینها را به شهادت رساند، باز هم خیلیها سادهلوحانه این جریان را بازی تلقی کردند.
آن زمان وقتی داعش تا مجلس شورای اسلامی و تا حرم امام خمینی (ره) و حتی تا نزدیک حرم امام رسید، تا قم رسید، تا شهرهای مختلف رسید، باورش نکردند، ولی باور نکردن گروهی از مردم دلیل بر این نمیشود که کسانی که در جبههی حق قرار دارند به تکلیف خودشان عمل نکنند؛ لذا رزمندگان بدون مرز جمهوری اسلامی که حضرت آقا این تعبیر را برای بچههای نیروی قدس فرمودند، خودشان را به نزدیکی جبهه رساندند و علاوه بر اینکه دولتی که در ۸ سال دفاع مقدس تنها دولتی بود که به ما کمک کرده بود، الان از ما یاری خواسته بود.
آن زمان فکر خیلیها این بود که ما داریم میرویم برای بشار اسد بجنگیم، چون دولت بشار اسد میخواهد سرنگون شود و این دولت نباید سرنگون شود. خب نتیجه هم می گرفتند یک دولت دیگری جای او را میگیرد و به ما چه ربطی دارد.
این افراد سادهلوحانه به این قضیه نگاه کرده و توجه نکردند که اصلا جریان رفتن این دولت و دولت دیگر آمدن نبود. جریان اصلی این بود که حکومتی به نام داعش، یعنی دولت اسلامی عراق و شام بناست که حکومتش را گسترش دهد، مثل امپراتوری عثمانی که گسترش میداد و یا مثل امپراتوری قبل از عثمانی و عباسیون که خود را گسترش میدادند.
این حکومت میخواست همه جا را بگیرد و حتی اروپا هم از این قضیه در امان نبود و نقشه این بود که وقتی ایران را گرفتند، آمریکا به عنوان یک سوپرمن وارد عمل شود.
اما روحانیت در این میان چه میکرد؟ کار روحانیت زدودن تردیدها بود.
دقیقا بچههایی که در سوریه داشتند با این جبهه میجنگیدند و یا در عراق داشتند با این دشمن واقعا پیچیده میجنگیدند، دچار تردید بودند که حق با کیست و چه باید کرد؟ چون واقعا تفاوت این دشمن با دشمنهای دیگری مثل ارتش بعث صدام در آن زمان و یا در زمانهای دیگر این است که نبرد با این دشمن، تردیدهای بسیاری را برای مردم ایجاد میکند.
مردمی که بسیاری از آنها اصلا تقصیری ندارند و در این میان قربانیان بیجهت این جنگها هستند و حالا یا باید با این کسی که الان زورگوست تفاهم کنند و زندگی و خانه و جان خودشان را نجات دهند و یا اینکه باید به سمت جبههای بیایند که مقاومت میکند و آسیبهای جدی ببینند.
این مردم و این جوانانی که پای کارزار مقاومت در مقابل این دشمن خبیثی مثل داعش و پشتیبانهای خبیثتر از آنها مثل آمریکا، اروپا و همینطور اسرائیل در صف مقدم اینها، آمده بودند، نیاز به یک روشنگری داشتند که بتوانند حقیقت را درک کنند، تردید نکنند و پاهایشان نلرزد. در آنجا «أین عمار» معنا پیدا میکرد که کیست که اینها را روشن کند، یعنی چه کسی این جریان را برای اینها واضح کند و یا حتی بچههای نازنینی که از گوشه و کنار دنیا برای دفاع از حرم آل الله آمده بودند. اینها هم تردید میکنند. تردید اینها را چه کسی برطرف کند؟ برطرف کردن تردید اینها هم خودش یک مسئله بود.
طلبههایی که در عرصهی جهاد وارد میشدند با جان خودشان داشتند روشنگری میکردند که فقهای شیعه این کار را در طول تاریخ انجام دادند.
فتاوای جهادی شهید ثانی، سید مجاهد، بسیاری از فقهای بزرگ شیعه، صاحب ریاض و امثالهم فقط صرفا یک فتوا نبود، ایستادن با این فتوا بود، روشنگری در مورد این قضیه بود که استکبار چطور شما را استثمار و استعمار میکند و آن فتوا دادن بود.
میرزای شیرازی صرفا یک فتوا نداد، کلی سخنرانی و کلی حرف و کلی بیانیه و توضیح و نوشته داشت، پیرامون اینکه این دشمن چه میکرد که من این فتوای تحریم تنباکو را دادم یا عواملی در کنار امثال میرزای شیرازی(ره) بودند که این مسئله را برای مردم توضیح دادند و وقتی توضیح داده نشود جریان شیخ فضل الله نوری میشود که در اوج قهرمانی باید به شهادت برسد. چرا؟ چون مردم نمیدانند جریان مشروطیت چیست، مشروطهی مشروعه چیست.
یا مثل مرحوم سید عبدالحسین موسوی لاری میشود که مجاهدانه پای کار مبارزه با استکبار و استعمار ایستاد و وقتی موفق شد این جبهه باید به زمین بخورد، چرا؟ به خاطر اینکه افرادی در اطراف او نبودند که روشنگری کنند و این جبهه را تقویت کنند و گرنه رئیسعلی دلواریها که از ابتدا پای کار آمده بودند. آن کسانی که در میان سپاه رئیسعلی دلواری تردید کردند، اینها نیاز به روشنگری داشتند.
* روحانیت ما دقیقا در عراق و سوریه چه تبیینی انجام میداد؟
مثلا سوریها و یا لبنانیها و یا عراقیها فکر میکردند: الان من دارم با کسانی میجنگم که نماز می خوانند، قرآن می خوانند، در بیسیم میگویند: آیات جهاد را برای من بخوان.
او تردید میکرد، ما با چه کسی میجنگیم؟ ما حق هستیم یا آن ها حق هستند؟
حال سوال اینجاست: در اینجا چه کسی باید فضای غبارآلود فتنه را روشن میکرد که ما حق هستیم یا آنها حق هستند؟ چه کسی باید این مسئله را روشن میکرد؟ خب روحانیون ما این کار را انجام می دادند.
روحانی شهید محمدامین کریمیان (رحمة الله علیه) یک نوجوانی بود که من به محلهی ایشان در شهرستان بابلسر، شهر بهنمیر رفته بودم، او آمد و کنار من نشست و یک سؤال شرعی پرسید و بعد از اینکه جواب سؤال شرعی او را دادم، فهمیدم که درد او چیز دیگری است.
گفت وگو را با او ادامه دادم و گفت: حاجآقا! میشود شما زحمت بکشید و حالا که با هم دوست شدیم، به پدر من بگویید که بگذارد تا من طلبه شوم.
من فکر کردم که؛ خدایا! چنین آدمهایی هستند که ظاهرا امام زمان اینها را جداسازی کرده و به سوی خودش میکشاند و برای سربازی خودش انتخاب میکند «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسی / تو را برای نفسم آفریدم»؛ خدا اینها را برای خودش ساخته است.
طلبه شد و ۱۰ سال از طلبگی او گذشت. زمانی در حلب با یکی از دوستانمان با ماشین زیر دُم هواپیمایی رفته بودیم که فرود آمده بود، چون فرودگاه حلب را شبها با خمپاره میزدند و آن خلبانهای شجاعی که در حلب مینشستند و با سرعت نیرو پیاده میکردند و زخمیها و نیروهایی را سوار میکردند و پرواز میکردند و میرفتند.
ما پشت هواپیما با سرعت ماشین را میبردیم و این نیروها وارد ماشینهای ما میشدند و میرفتیم. در کوچه و پسکوچهها با چراغ خاموش میرفتیم که خمپارههای کوری که در شهر میزدند به ماشین نخورد.
دیدم که کسی دارد پشت گوش من میزند و شوخی میکند. گفتم: چه میکنی؟ کی هستی؟ از ماشین که پیاده شدیم و به منطقهی امن خودمان رسیدیم، پیاده شدم تا ببینم که او کیست. دیدم که همان نوجوان بهنمیری، محمدامین کریمیان است و به او گفتم: تو در اینجا چه میکنی؟ گفت: همان کاری که شما میکنید.
اینها ۴-۵ نفر ایرانی بودند که در بین بچههای فاطمیون گردان امام رضا (ع) از لشگر حضرت ابوالفضل العباس(ع) آمده بودند که وقتی به خط زده بودند، دشمن چنان نعرهی الله اکبری میکشید که دل بعضی از بچهها خالی شده بود و ۳-۲ نفر از فرماندهان ایرانی هم در بدو عملیات به شهادت رسیده بودند.
محمد امین کریمیان دیده بود که وضعیت خیلی خراب است و اینطوری که نمیتوان کار کرد. او چند کلمه صحبت کرد. دوستانش و بچههایی که از آن عملیات برگشتند میگویند که فقط چند کلمه صحبت کرد و گفت: بچهها! اگر اینها الله اکبر میگویند که «الله اکبر آنها کلمة الحق یراد بها الباطل» است، ما با ذکر امیرالمؤمنین، الله اکبرهای آنها را خنثی میکنیم، چون «به منکر علی بگو نماز خود قضا کند / نماز بی ولای او عبادتی است بی وضو»، او هم شروع کرده بود و نعرهی یا علی کشیده بود و این نعرهی یا علی به آن تکبیرها غلبه کرده بود و این بچهها توانسته بودند یک خیز بردارند و به خاکریز دشمن نفوذ کنند و از محاصره درآیند.
البته محمدامین در آنجا شهید شد و پیکر او باقی ماند و چند سال بعد پیکر مطهر او را آوردند. این خودش خیلی مهم است. یک روحانی در صحنهی نبرد این دلهره، این تردید و این ترس و یا بعضی از چیزهای دیگر را از بین میبرد.
در دوران دفاع مقدس هم همینطور بود. در دورانهای دیگر هم همیشه در جبههی حق علیه باطل همین وضعیت بوده است. طلبههایی که در میدان قرار میگرفتند و بسیاری از آن رویشها به واسطهی این ایجاد میشد که این بچههای نازنینی که وارد عرصه میشدند روشنگری میکردند و این اتفاقات میافتاد.
* خیلی متشکرم. جنابعالی شیرین صحبت میکنید و هم واقعا دوستداشتنی است، ولی سؤالات من زیاد است و میترسم که به آنها نرسم، به همین دلیل دوست دارم که اگر برای شما امکان دارد کمی خلاصهتر اما با همان شیرینی خاص خودتان برای ما صحبت کنید و انصافا قابل استفاده است.
خیلی دوست دارم بدانم خود شما از چه سالی وارد فضای عراق و سوریه شدید؟
قرار بود این سؤال را نپرسید.
* اگر دوست دارید کلیاتی را بفرمایید. خیلی دوست داریم که هدف شما را هم بدانیم.
اول اینکه میگویید شیرین صحبت میکنید، گفت: «بلبل از فیض گل آموخت سخن / ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش». شیرینی مال شهداست. آنچه که گفتوگوی شیرین و حلاوت سخن است به خاطر جانسوز بودن و جانمایه داشتن خاطرات شهدا و خاطرات جهاد و اصل جریان جهاد و شهادت است، ما که چیزی نبودیم.
* شهید زندهای که از شهدا صحبت کند حتما ... .
نه این چیزها نیست.
در رابطه با آن سؤالی هم که قرار بود سؤال نکنید و باز هم سؤال کردید... . آن دفعه با هم قول و قرار گذاشتیم که نپرسید.
خیلی کوتاه و گذرا میگویم اواخر سال ۹۴ و بعد هم در سال ۹۵ تا عید ۱۴۰۱ هر چه خدا توفیق داد در اعزامهای متعدد در سوریه و بعضا هم در عراق در کنار رزمندگان اسلام قرار گرفتم.
آن مقداری هم که در آنجا بودم فقط کشش شهدا و جاذبهی جهاد فی سبیل الله بود که خداوند توفیق داد و من را در این فضا قرار داد و این برگ فراموش نشدنی زندگی ما بود. اگر خودمان در آستان الهی آبرویی نداریم، حتما به خاطر دوستان شهیدمان مثل همین شهید محمدامین کریمیان و یا محمدمهدی مالامیری، اولین روحانی شهید مدافع حرم و یا بسیاری از شهدای عزیز پاکستانی، عراقی و شهدای با صفای دیگری که از بچههای افغانستان و لبنان بودند و در کنار آنها نفس کشیدیم و زیستی برای ما اتفاق افتاد، این یک ذخیرهای باشد که ای کاش روز قیامت دست ما را بگیرند و ما را فراموش نکنند. ذخیرهی دیگری در این عالم نداریم.
* به خود شما نگفتند که چرا به عراق و سوریه رفتید؟ شما که به عنوان یک روحانی هستید، شما کجا، آنجا کجا؟
زیاد گفتند؛ حتی در حوزه هم برخی از افراد وقتی متوجه میشدند که من به سوریه رفتهام، اولین چیزی که میگفتند این بود: شما چرا میخواهید خودکشی کنید؟ چرا میخواهید اضرار به نفس کنید؟ از راه فقه هم وارد میشدند.
گاهی اوقات توجیهات زیاد میشود. بعضی هم این حرف را میزدند که چرا زندگی خودتان را تباه میکنید؟ جوانی و انرژی که دارید را میتوانید صرف همین کاری که مشغول آن بودید بکنید.
من در حوزهی علمیه مدرس بودم، در مقاطع مختلف تدریس کردم و آنها مثلا دلسوزانه این حرف را میزدند. بعضی از مردم جامعه هم میگفتند: شما دیگر چرا به سوریه میروید؟ خیلی حرفهای اینطوری میگفتند و کم نبود.
* شنیدم که وضعیت خودتان را برای رهبر انقلاب هم تشریح کردید. دوست دارم جواب ایشان را بشنوم.
آن جریان در رابطه با روایتگری شهدا بود که ما سال ۹۸ خدمت حضرت آقا رسیدیم. یک بار سال ۸۸ برای روایتگری خدمت حضرت آقا رسیدیم و آقا گروهی از دوستان را به حضور پذیرفته بودند و محضر ایشان مشرف شدیم. یک بار هم سال ۹۸ بود که در دیدار غیررسمی در گوشههایی از آن دیدار بعضی از خاطرات را بعضی از دوستان تعریف میکردند و بنده هم چند کلمهای از خاطرات و از شهدای مدافع حرم عرض کردم.
آن زمان حاج قاسم هم در قید حیات بودند و بعضی از کلمات را در رابطه با شهدایی که مرتبط با حاج قاسم بودند گفتم و بعد در گفت وگوهای هر نفر با حضرت آقا که ایشان اهدای انگشتر میکردند، خدمت ایشان گفتم: آقا! جنگ تمام شده؛ اما ما اسلحه را بر زمین نگذاشتهایم و روایت سیرهی شهدای والامقام عزیزمان را انجام میدهیم.
عرض کردم: آقا! در حوزههای علمیه برای روایتگری شهدا و جنگ و دفاع از حرم و دفاع مقدس، گردانهایی وجود دارد. حضرت آقا خیلی تحسین کرده و دعا نمودند که ای کاش اینها کمّاً و کیفاً گسترش پیدا کند. امید داریم که هم در بخش نظامی حوزههای علمیه، تیپ امام صادق(ع) و هم در بخش آموزشهای کاربردی حوزهی علمیه این جریان روایتگری شهدا گسترش پیدا کند که خودش باعث ساخته شدن بسیاری از شهدای عصر جدید ما شد. یک نمونه را فکر میکنم در رابطه با شهید عقیل احمد با هم گفت وگو کردیم که اگر مناسب دیدید در رابطه با آن هم صحبت میکنیم.
* بحث از عراق و سوریه شد، شاید خیلیها ندانند که رزمندگان بدون مرز انقلاب اسلامی و همان مدافعان حرم ما در آنجا چه میکردند؟ برنامهی روزانهشان چه بود؟ چطور میگذراندند؟ آیا دائما جنگ و جبهه بود؟ دوست دارم در مورد جزئیات برنامههایشان و حال و هوای آنجا توضیحاتی را بفرمایید.
تا سالیان سال طول میکشد که بتوان واقعیت بچههای مدافع حرم را کشف کرد اما همین مقدار بگویم که زندگی این بچهها در آن شرایط سخت، خیلی شرایط متفاوتی داشت و نسبت به دفاع مقدس پیچیدهتر بود.
ما از مردمی دفاع می کردیم که همزبان و همفرهنگ با آنان نبودیم. در مکانی برای جنگ حضور داشتیم که وطن ما نبود و جبهه را جلوتر از وطن خودمان تشکیل داده بودیم ولی یک ویژگی خاص داشت و آن هم وجود نازنین اهل بیت(ع) و وجود حرمهای مطهر اهل بیت(ع) بود.
مثلا در سوریه آستان مقدس حضرت زینب کبری(س)، آستان حضرت رقیه(س) و یا مکانهای تشرف کاروان اسرای کربلا در حماة، در حمص، در حلب بود.
نقطهای که سر مبارک حضرت سیدالشهداء(ع) در آنجا قرار گرفته، مسجد النقطه بود که آماج گلولههای سنگین دشمن بود و برای تصرف آن بسیار تلاش کردند. تمام اینها یکی از بخشهای مهم زندگی این بچههای مدافع حرم بود.
در کنار آنها هم چون جنگ در شهرها اتفاق میافتاد بخشی از وقت بچهها به گفت وگو با مردم این شهرها میگذشت. فرهنگ انقلاب اسلامی به واسطهی این بچهها در آن شهرها وارد شد.
من یادم است که زمانی در یک قرارگاه پشتیبانی یک منطقهای از حلب یک ماشین بلندگو داشتم، به هر جایی که میرفتم، وقتی زمان نماز میرسید، فلش را در ضبط ماشین میگذاشتم و ۳ تا بلندگو هم بالای ماشین بود و ضبط ماشین من به آن بلندگوها وصل بود و این اذان را پخش میکردم.
این اذانی که معروف به اذان انتظار است که در کشور ما زیاد پخش میشود. بچههایی که به جبهههای راهیان نور میروند و یا در پایگاه بسیج هستند به این اذان علاقهمند هستند. این اذان و یا اذان مؤذنزادهی اردبیلی ناب و از سبکهای آوازهای ایرانی است. من این را گذاشتم و اتفاقا اذان پخش شد. در ماشین نشسته بودم و موتور ماشین هم روشن بود که باتری نخوابد. دستم هم کنار پنجرهی ماشین بود. کسی روی شانهی من زد. برگشتم و نگاه کردم و دیدم که حاج قاسم سلیمانی است. خواستم پایین بیایم، درب ماشین را نگه داشت و گفت: بیزحمت یک اذان دیگر بگذار. گفتم: حاجآقا! چه بگذارم؟ منو (Menu) باز است. گفت: اذان غلوش داری؟ گفتم: غلوش هم دارم. اذان غلوش را پیدا کردم و بلندگو پخش کرد. آستینهای حاجآقا بالا بود و رفت و وضو گرفت و اذان تمام شد و پایین آمدم و رفتیم و نماز جماعت خواندیم.
حاجی در صف اول نشسته بود، خودش را جلو کشید و کنار من نشست و شروع به صحبت کرد. احوالپرسی کرد و گفت: چطور هستید و کجا بودید و چه کردید؟ گفتم: حاجآقا! زینبیون بودیم و اینطوری شد و به فلان جا رفتیم و به اینجا آمدم که چند متر موکت و یک مقداری آذوقه بگیرم. گفت: برای شما مینویسم و هر چه که میخواهید ببرید. تشکر کردم و بعد گفت: نپرسیدی که به چه دلیل گفتم که اذان را عوض کن. گفتم: نه. حاجآقا! شما فرمانده بودید، ما یاد گرفتیم که در مقابل فرمانده فقط چشم بگوییم. گفت: برایت میگویم.
ما به اینجا نیامدیم که این مردم را شیعه کنیم. ما برای تغییر مذهب این مردم به اینجا نیامدیم. ما برای نجات این مردم از دست ظالمان آمدیم. فرهنگ انقلاب اسلامی این است. فرهنگ شیعه این است. فرهنگ اسلام این است که ما برای نجات مظلومان در هر نقطهای از دنیا لازم باشد میرویم. بعد خود حاجی گفت: باید با رفتارمان کاری کنیم که اینها علاقهمند به شیعه شوند.
آن روزی که حاجی این حرف را زد، من به یاد دارم که اواسط جنگ بود. یادم است که آن روز شاید هیچ مأذنهای در حلب نام مبارک امیرالمؤمنین(ع) را نمیگفت. یعنی تمام اذانها، اذانهای اهل سنت بود؛ اما امروز در حلب بعد از پایان جنگ حداقل آنچه که من میدانم از ۵ مأذنه مساجد بزرگ «أشهد أنّ علیاً ولیّ الله» پخش میشود در حالی که مذهب آنها هم تغییر نکرده است، ولی اذانی که پخش میکنند اذانی زیباست.
این چه مفهومی دارد؟ مفهوم این امر این است که انقلاب اسلامی در آگاهیسازی، روشنگری و هدایت مردم هم تأثیرگذار است. بسیاری از خدماتی که رزمندهها به این بچهها کردند، در ذهن مردم فراموش نمیشود.
ببینید:
بخشی از زندگی این بچهها برخورد با همین مردم بود. البته سوریه، شیعه هم دارد و عراق هم که بیشمار شیعه دارد ولی در کنار خدماتی که به آن شیعیان میدادیم، با مردم مظلوم و مردمی که تحت ظلم قرار گرفته بودند هم کار میکردیم.
گفت وگو با بعضی از مردمی که الان از دست داعش نجات پیدا کرده بودند بخش دیگری از زندگی بچهها را میگذراند. یک پیرمردی بود که جلوی خانهاش مینشست و گریه میکرد، یکی از بچهها دائما به آنها خدماترسانی میکرد. دوست ما از نیروهای مقاومت با او گفت .گو کرده بود که چرا گریه میکنی؟ گفته بود: تو داغ فرزند ندیدی. گفته بود: میدانم، بالأخره داغ فرزند سخت است ولی جنگ همین است. ایشان گفته بود: من در این جنگ گناهی نداشتم. وقتی که داعش منطقهی المیادین ... .
منطقهی المیادین از استان دیرالزور است. المیادین یک شهری بین بوکمال و دیرالزور است. ایشان اهل روستایی در کنار المیادین بود. وقتی داعش اینجا را تصرف کرد، امیر آن زمان المیادین که در آنجا امیر شده بود و از طرف داعش خلیفه شده بود، یک روز آمد و گفت: من دختر تو را میخواهم. گفتم: دختر من کوچک است و به سن ازدواج نرسیده است. گفت: من اتفاقا شرط کردهام که چنین دختری را به کابین ببرم. دستهای دلار جلوی من پرتاب کرد و گفت: دخترت را به عنوان کنیز میبرم. من خیلی با دخترم صحبت کردم و سفارش به صبر کردم و گفتم بالأخره چارهای نیست و برای هر دختری پیش میآید که به خانهی همسر برود.
بعد از چند هفته دخترم به خانه آمد و جلوی من و عیالم یک پیت بنزین روی سرش ریخت و خودش را آتش زد و وقتی داشت این کار را میکرد گفت: تو مرا به یک نفر شوهر دادی یا ۵۰ نفر؟ التیام دردهای مردم که ناشی از فاجعهها و جنایتهایی که در سوریه توسط داعش ایجاد شده بود، بخشی از کارهای رزمندههای جبههی مقاومت بود.
انتقال فرهنگ اسلام ناب محمدی به شام که سالها تحت سیطرهی امویان بوده است و تا همین جنگ اخیر هم اسلام آنها اسلام اموی بود، از کارهای بزرگ بوده و این کار به تنهایی از دست بچههای جبههی مقاومت بدون طلبههای وارد شده در آن جمعیت میسر نبود.
همچنین بعد از اینکه این مناطق فتح میشد، ما کلاسهایی را برای بچهها و یا برای رزمندهها و یا برای توابین داشتیم. مثلا عده ای از عشایر به خاطر ترس و اجبار، با داعش همپیمان شده بودند؛ اما الان توبه کرده بودند و در جبههی ما قرار گرفتند و ما برای اینها کلاس میگذاشتیم.
بسیاری از اینها میآمدند و تحت تعلیم قرار میگرفتند. به آنها قرآن آموزش میدادیم. نه اینکه به آنها تشیع را آموزش دهیم، با قرآن حقیقت اسلام را به اینها انتقال میدادیم، با آیات قرآن به اینها میآموختیم که اسلام آمریکایی داریم و اسلام محمدی (صلوات الله و سلامه علیه) داریم. این گوشه ای از کارهای بچه های رزمنده بود و البته خیلی کارهای دیگر هم هست که فرصت بیان آن نیست.
* خیلی دوست دارم بدانم روحانیونی که در عراق و سوریه حضور پیدا میکردند چطور جذب شده و از چه کانالی وارد میشدند؟
میخواهید اینها را رسانهای کنید؟
* اگر صلاح میدانید.
آن چیزی که قابل رسانهای شدن هست را میگویم، نه آن بخشهای دیگر.
* بله، بفرمایید. می خواستم بدانم آیا با علاقه خود می آمدند؟ یا نکته دیگری وجود دارد؟
همین را میخواهم بگویم. ما افرادی مثل روحانی شهید مالامیری را داشتیم که وقتی جنگ ۳۳ روزهی لبنان اتفاق افتاده بود، او به مرز ایران و ترکیه رفت تا از آنجا به سوریه رفته و بعد هم به لبنان برود؛ اما نیروی انتظامی او را در مرز گرفته بود.
یا افرادی را داشتیم (نام نمیبرم) که اینها شناسنامهی افغانی یا کارت افغانی برای خودشان درست کرده بودند و به عنوان فاطمیون به جبهه رفتند.
اساس جذب نیروهای طلبهای که وارد عرصه میشدند، اشتیاق اینها به رفتن به جهاد بود. اساس جذب اینها بر اساس این بود که آنقدر خودشان را به در و دیوار میزدند که بالأخره یک راهی باز کنند و به آن مسیر بروند و هدف این طلبهها هم برای رفتن به آن عرصه، ابتدا جهاد و در ادامه روشنگری و غایت هدف آنها هم رسیدن به وصال الهی و شهادت بود؛ یعنی عموما عاشق شهادت بودن بچهها را به جبهه میکشاند.
اینکه شما میگویید فرآیند جذب این بچهها چطور اتفاق میافتد باید بگویم که نیروی قدس به دنبال نیرو نمیگشت. نیروهای شهادتطلب به دنبال نیروی قدس میگشتند و پیدا میکردند.
* در سؤال قبلی از حاج قاسم نام بردید، یک خاطرهای از جنابعالی درباره حاج قاسم شنیدم و آن داستان ساختمان سه طبقهی محکمی است که در سوریه بود و برای اینکه مدافعین حرم ساکن آن منزل شوند، حاج قاسم با صاحبخانه تماس گرفت و کسب اجازه کرد؛ دوست دارم این خاطره را از زبان شما بشنوم.
بله؛ در بوکمال یک ساختمان محکمی بود که بچه ها وارد آن منزل شده بودند تا به عنوان محل استقرار از آن استفاده کرده و بتوانند به کارهای خود برسند.
حاج قاسم جایی که برای محل استقرار مشخص میکردند سؤال میکرد: صاحب این خانه را پیدا کردهاید؟ چون وقتی منطقه ای فتح میشد مردم در آنجا حضور داشتند، یعنی خیلی از مردم در آنجا بودند و یا میتوانستیم شماره تلفن صاحبخانه را پیدا کرده و با صاحبخانه تماس بگیریم و یا اینکه خود صاحبخانه در آنجا حضور داشت و حاجی عموما اینطور بود که ابتدا سؤال میکرد: با صاحبخانه تماس گرفته شده است؟ در آن صحنه یکی از نیروهای محافظ به حاجی گفت: حاجی شما به خانه بفرمایید و دربارهی آن توضیح میدهیم.
حاجی فرمودند: نه، ابتدا بگویید که چه خبر؟ چه کردید؟ صاحبخانه را پیدا کردید؟ گفتند: نه، هنوز داریم تلاش میکنیم. گفت: خب پیدا کنید، خودم با او حرف میزنم.
وقتی شماره تلفن او را پیدا کردند، خود ایشان با زبان عربی با صاحبخانه صحبت کرد و آن فرد هم اعلام رضایت کرد و گفت: خانه و زندگی من که در آنجا رها شده و معلوم نیست که به دستم برسد ولی شما مجاز هستید که وارد خانه شوید.
حاجی تأکید داشت که تفاوت ما با دشمن در همین چیزهاست. امیرالمؤمنین علی(ع) که مولای همهی شهیدان و شیعیان و مولای متقیان است در سفارششان در جنگ میفرمایند: اشجار، یعنی درختان را قطع نکنید، مردم را آزار ندهید، خانههای آنها را خراب نکنید، مزارع آنها را به آتش نکشید. تمام اینها کارهایی است که داعش انجام میداد. تمام کارهایی است که تمام ارتشهای دنیا وقتی به یک منطقهای میرسند بعد از فتح انجام میدهند؛ ولی اینها همان کارهایی است که امیرالمؤمنین(ع) فرمودند که انجام ندهید و اتفاقا سردار شهید حاج قاسم سلیمانی دستور اکید بر این مطالب داشت و خودش روی این مطالب نظارت میکرد و اگر تخلفی میدید به شدت با این مسائل برخورد میکرد و می گفت: هیچگاه مردم را مورد آزار قرار ندهید، خانههایشان را تهدید نکنید، بدون رضایت وارد خانههای آنها نشوید.
از اینها بزرگتر هم این بود که حاج قاسم سلیمانی با اینکه خودش در خطر قرار داشت و وقتی یک نیروی جنگی در خطر قرار دارد باید جان خودش را حفظ کند، اصلا به فکر این چیزها نبود، به فکر مردم بود، به فکر حفظ مال مردم، حفظ جان مردم بود.
من یادم نمیرود زمانی میخواستیم وارد منطقهای شویم که مسکونی بود و با بچههای لشگر زینبیون بودیم. حاجی به آنجا آمد و برای اینکه تهییج کرده و یک مقداری ایجاد انگیزه کند، سخنرانی کرد. بعد از اینکه صحبتهایش را انجام داد، گفت: بچهها! حواستان جمع باشد که وارد خانههای مردم نشوید، به اسباب و اثاثیهی مردم دست نزنید. خیلی از بچههای پاکستانی و افغانستانی این گفت وگوهای دینی که در منبرها بچههای ما در انقلاب اسلامی در این ۴۰ سال شنیدهاند، اینها را نشنیده بودند، خیلی از آنها جدیدالورود در اسلام ناب محمدی (صلوات الله و سلامه علیه) بودند. اینها خیلی تأثیرگذار بود که حاجی دستور میداد: وارد خانههای مردم نشوید، دست به اموال مردم نزنید. یا مثلا دستور میداد و میگفت: اگر لازم است یک دیواری را تخریب کنید، حداقل تخریب را انجام دهید و سعی کنید خانه و زندگی مردم از بین نرود. اینها چیزهایی بود که من یادم نمیرود.
مقام معظم رهبری هم در جایی میفرمایند: ایشان (حاج قاسم) به شدت متشرع بود. ما که نمیخواهیم غلو کنیم و یا از کسی بت بسازیم. حاج قاسم آنقدر در دلها جا دارد که نیازی به این چیزها ندارد، ولی حاج قاسم به شدت متشرع بود.
من گاهی اوقات پای صحبتهای حاج قاسم مینشستم... . رشتهی من تفسیر بود و ارشد تفسیر علوم قرآن خواندم. فکر میکردم که این کلماتی که حاجی میگوید در تفاسیر است. بعد هم فضولی میکردم، آدم پررویی بودم و گاهی از حاجی سؤال میکردم.
زمانی من از حاج قاسم در قرارگاه پشتیبانی جنوب حلب سؤال کردم. جلسهی قرارگاه بود و تمام شده بود؛ من وارد آن اتاق شدم و گفتم با حاجی کار دارم. کنار ایشان نشستم و چند تا از کارهایم را گفتم. بعد از او سؤال کردم و گفتم: حاجی! شما در جنگ ۳۳ روزه چطور زنده ماندید؟ از آن گذرگاه بین سوریه و عراق چطور رد شدی؟ حاجی میخندید و جواب هم میداد. در این مورد جواب داد و گفت: آن زمانی که من داشتم رد میشدم مطمئن بودم که شهید میشوم. یعنی میدانستم که اصلا اسرائیل این گذرگاه را گذاشته است - چون تمام گذرگاهها را با موشک زده بود که من رد شوم و بزند؛ ولی با علم به اینکه اگر بروم میزند و شهید میشوم، رفتم و نزد.
خود ایشان تعبیر میکرد و میگفت: حتما از دعای مقام معظم رهبری بوده است. قبل از رفتنم، نزد ایشان رفته بودم که گزارش بدهم و آقا فرمودند: نگران جان شما هستم. گفتم: آقا! نگران نباشید، بادمجان بم است و هنوز خبری نیست. آقا هم در گوش من دعای «الله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» را خواندند و سفارش کردند: به رزمندگان اسلام بگویید که جوشن صغیر بخوانند.
خود ایشان تعریف کردند و مصاحبهشان هم هست و در تلویزیون هم پخش شده است که گفتند: نزد سید حسن نصرالله و عماد مغنیه رفتم و همانجا را با موشک زدند و بعد به جای دیگر رفتیم و آنجا را زدند. من از حاجی سؤال کردم و گفتم: شما چطوری در آنجا زنده ماندید؟ گفت: اتفاقا من مطمئن بودم شهید میشوم که به آنجا رفتم ولی به تکلیفم عمل میکردم، چون باید میرفتم و در کنار عماد مغنیه و سید حسن میماندم و تکلیفم این بود که بروم و در کنار اینها بمانم تا کار به پایان برسد.
در این مورد هم من گاهی اوقات از حاجی سؤال میکردم و نمونههای سؤالات اینطوری هم داشتم که مثلا از حاجی میپرسیدم: حاجی! شما این همه اطلاعات در رابطه با تفسیر دارید، از کجا میدانید؟ گفت: من تفسیر میخوانم، در خانهمان هست و در محل کارم هم هست و مطالعه میکنم. انسان اهل مطالعه، انسان متشرع، انسانی که ارتباط او با علما از همان دوران نوجوانی و جوانی برقرار بود. انسانی که رفیق عقد اخوتی خودش را یک طلبهای به نام آقای خالقی انتخاب میکند، این آدم با دیگران تفاوت اساسی دارد.
خیلیها هستند که در عرصهی نبرد هستند ولی این انسانها انسانهایی هستند که تکامل آنها خیلی سریع اتفاق میافتد و سیر سلوک آنها به سوی خدا سیر سلوک با سرعت نور است.
* از حاج قاسم خاطرهای دارید که تا حالا نگفته باشید؟
همان خاطرهای که گفتم و خیلی هم در این طرف و آن طرف هم نقل شده را شیرینتر از همهی خاطرات میدانم و آن هم این است که عید سال ۹۸ وقتی در یکی از مناطق جبهه مقامت حضور داشتم، حاج قاسم به آنجا تشریف آوردند و چند جا سخنرانی کردند.
ما مأمور بودیم که مقدمات این برنامه ها را برپا کرده و هماهنگی های لازم را انجام می دادیم.
وقتی آخرین سخنرانی ایشان تمام شد گفتند که برویم و به خانوادههایی که در اینجا هستند یک عیدی بدهیم و عید را تبریک بگوییم.
خانوادههایی از بعضی از بچههای سپاه قدس همراه با همسرانشان در آنجا بودند که البته خیلی مظلوم هستند و جهاد اینها جهاد عجیب و غریبی است.
یادم نمیرود وقتی دوست عزیزم شهید علیرضا جیلان به شهادت رسید، خانوادهی او در منطقه بودند و خیلی ناگهانی خبر شهادت ایشان به همسرش رسید و آنجا شوکه شده بودند. یعنی خیلی به سرعت خبر شهادت را میشنیدند و پیکر را میدیدند. خانوادههای خیلی غیور و مظلومی هستند و حاجی به اینها توجه داشت.
آمد و عیدی داد و به بچههای رزمندهای که در آنجا بودند انگشتر داد. ۳ تا از بچههای سپاه بودند که تأمین ایستاده بودند، برای حفاظت بودند و آمدند و گفتند: حاجی! به ما انگشتر نرسیده است. خدمت حاجی رفتم، او در ماشین نشسته بود و درِ ماشین باز بود. داشتند به سمت فرودگاه میرفتند. گفتم: ۳ تا از بچهها انگشتر نگرفتهاند. به شهید پورجعفری گفت و شهید پورجعفری یک انگشتر از کیفش درآورد، خودش هم یک انگشتر در جیبش داشت که درآورد و یکی هم از دستش درآورد. این سه را داد و من هم به آنها دادم و اینها با شدت و سریع آنها را گرفتند و خیلی خوشحال شدند.
حاجی گفت: خودت انگشتر گرفتی؟ گفتم: نه. گفت: عکس که گرفتی؟ گفتم: عکس هم با شما نگرفتم. گفت: همه جمع شوید میخواهیم یک عکس یادگاری بگیریم. از ماشین پیاده شدند و ایستادند و آن عکس یادگاری موجود هست که با حاجی عکس گرفتیم.
وقتی داشت میرفت که در ماشین بنشیند، هنوز دست من را در دستش نگه داشته بود که عکس گرفته بودیم و این دستهایمان در دست هم بود.
وقتی خداحافظی میکردیم، به حاج قاسم گفتم: حاجآقا! با اجازه ی شما من به ایران برمیگردم. گفت: چرا؟ گفتم: در اینجا آمریکایی ها که مرد جنگ نبودند و فرار کردند. داعش هم که بلد نبود و هدفگیری خوبی نداشت و به این طرف و آن طرف میزد.
خندید و گفت: یعنی چه؟ گفتم: یعنی شهادتی نیست، خبری نیست، چرا اینجا بمانم؟ گفت: میخواهی به قم بروی که چه کنی؟ گفتم: همان کاری که قبلا میکردم، درس و بحث و مباحثه و تبلیغ و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و روایتگری و این کارها.
گفت: خب بروید ولی هر کدام از شما باید یک گردان تربیت کنید. گفتم: چرا؟ گفت: تازه جنگ میخواهد شروع شود. وقتی این حرف را زد همهی بچهها جلوی ماشین آمدند، یعنی توجه همه جلب شد. یکی گفت: حاجآقا! کجا؟ یمن؟ آن یکی گفت: حاجآقا! کجا؟ میخواهیم به... برویم؟ هر کسی یک چیزی گفت. حاجآقا گفت: کاری به مکان آن نداشته باشید، یک جنگی شروع میشود. این جملهی شهید حاج قاسم سلیمانی بود که گفتند: یک جنگی شروع خواهد شد که در آن مبارزهی سنگین دنیای استکبار با رزمندگان انقلاب اسلامی اتفاق میافتد و در این نبرد آنقدر اجر و ثواب هست که شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم آرزو میکنند ای کاش با شما بودند و در این نبرد با دشمن میجنگیدند.
ما نمیدانیم که آن جنگ کدام جنگ است ولی همین مقدار میدانیم که با شهادت حاج قاسم سلیمانی این نبرد بزرگ رقم خورده است و با تکه تکه شدن بدن مطهر حاج قاسم سلیمانی و به یادگار ماندن انگشتری از او که تصویر آن در تمام رسانهها پیچید، این انگشتربخشی به اوج خودش رسیده است. انگشتربخشی که از مولایمان امیرالمؤمنین(ع) شروع شده است. «إِنَّمَا وَلِیکُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَیؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُون» آیهی ۵۵ سورهی مائده که آیهی ولایت است.
این انگشتربخشی امیرالمؤمنین(ع) که مقام معظم رهبری این رویه را دارند و حاج قاسم سلیمانی با این انگشتربخشیاش چه حرکتی در دنیای ما راه انداخت و آخرین انگشتر را هم آنگونه به همه هدیه کرد. این حرکت شروع شده است، یعنی این جنگ و این نبرد رقم خورده است و دنیای استکبار در این چند ماه گذشته هم تمام تلاشش را کرد و همهی جبههاش را به میدان آورد و از پا نمینشیند، چون محکوم به نابودی است. اگر نتواند جبههی اسلام را به زمین بزند حتما خودش نابود میشود.
* انشاءالله. من دو سؤال دیگر از شما دارم که یک سؤال را دوست ندارید و به یک سؤال هم احتمالا جواب دهید.
ابتدا آن سؤالی که دوست ندارید را میپرسم، انشاءالله که جواب دهید.
از پسردایی شما نام نمی برم؛ ولی دوست دارم از پسردایی عزیز خودتان که عزیز ایران هم هست، نکاتی را برای ما بفرمایید.
گفت: «گیرم پدر تو بود فاضل / از فضل پدر تو را چه حاصل». منظور شما آقا محسن حججی است، این شهید بیسر و این اسطورهی مقاومت.
ما با هم تفاوت سنی و فاصلهی مکانی داشتیم؛ چون من در قم به دنیا آمدم و بزرگ شدم، البته هر چند اصالتا اهل نجفآباد اصفهان هستم و نوههای مرحوم آقا شیخ ابوالقاسم حججی هستیم که از فرزانگان استان اصفهان هستند و در مدرسهی صدر اصفهان تدریس داشتند و فقه و اصول درس میدادند. مقام معظم رهبری هم نسبت به ایشان و اخوی بزرگتر ایشان، مرحوم آیتالله آقا شیخ احمد حججی هم عنایت داشتند و فکر میکنم ۱۶-۱۵ سال پیش در پنجاهمین سالگرد وفات آقا شیخ احمد حججی، پیامی هم در کنگرهی ایشان که برگزار شد، صادر کردند.
ما با محسن ضمن تفاوت سنی، بُعد مکانی هم داشتیم و یکدیگر را کم می دیدیم؛ ولی آن چیزی که برای من از محسن خیلی قابل توجه است، جریانی است که بیان می کنم.
ما کلاسهای زیادی برای بچههای رزمنده داشتیم و شاید اولین سؤالات فقهی و یا احکامی که بچهها از ما سؤال میکردند، مجوز خودکشی بود. این خیلی مهم است. توجه کنید. یک بچهی رزمندهی اهل افغانستان که نام فاطمیون به خودش گرفته از شما سؤال کند: حاجآقا! ما اجازه داریم خودمان را بُکُشیم یا نه؟ یعنی چه؟ تو اصلا شهادتطلب هستی، آمدی که مدافع حرم شوی و جان خودت را تقدیم کنی.
جریان چه بود؟ در بسیاری از موارد که بچهها در محاصره افتاده و یا گیر دشمن میافتادند، میدانستند که دشمن با وضعیت خیلی بدی سر آنها را میبرّد و آنها را به شهادت میرساند و شکنجه میدهد. نمیخواستند که از این وضعیت سوءاستفاده شود؛ چون تصاویری که از این شهادتها در رسانههای دنیا مخابره میشد تصاویری بود که ظاهرا حاکی از ضعف این شهیدی بود که داشتند سر او را میبریدند. ظاهرا آنها اینطوری نشان میدادند. بالأخره علم فتوشاپ و بسیاری از کارهای تصویر و کارگردانی که شما بهتر از من میدانید را داشتند و خیلی کار میکردند که بتوانند این کار را انجام دهند و در بسیاری از موارد البته برای مردم ناآگاه دنیا و نه برای مردم خودمان، موفق هم بودند؛ ولی در دل مردم خودمان و همچنین رزمندگان هم رعب و وحشت ایجاد میشد که اینها بد سر میبرند و بد برخورد میکنند.
ما در آنجا میگفتیم: نه، مجوز نیست و مقام معظم رهبری حکم کردهاند که شما تا آخرین لحظه پایداری کنید و اگر هم بالأخره اسیر شدید باید در این اسارت صبر کنید، هر چند که شما را شهید میکنند. چون داعش اسیر را زنده نمیگذاشت. جزو مبانی داعش بود که اگر اسیر گرفته شد حتما باید کشته شود. یعنی اسیر را نه مبادله میکردند و نه نگهداری میکردند. این جزو مبانی فکری داعش است. وهابی هستند دیگر، تمام وهابیها و تکفیریها خیلی سریع حکم قتل صادر میکنند. قضیهی محسن حججی یکدفعه این جریان را وارونه کرد. در اوج جنگ با داعش در میانهی نبرد هم بود که محسن یک خواستهای از خدا دارد که میگوید: خدایا! میخواهم شهادتم جریانساز شود. یکی از جریاناتی که شهادت محسن رقم زد این بود که دیگر دشمن از جریان رسانهای برای سر بریدنها نمیتوانست استفاده کند؛ چون اصلا نوع حرکت محسن، با شجاعت راه رفتن او و سینه جلو دادن او در اسارت، تمام این توطئهها را از بین برد.
از جمله کارهایی که محسن کرده بود این بود که به هیچ وجه در مقابل اینها کرنش انجام نداده بود.
آن کسی که پیکر شهید محسن حججی را با یکی از نمایندگان داعش مبادله کرده بود ... .
چون میدانید که ما دو نوع داعش داریم. یکی از انواع داعش، افرادی هستند که با ما ارتباط میگرفتند و نسبت به افراد دیگر کمی ملایمتر با مردم و گروهها برخورد میکردند و به دنبال این بودند که گاهی مبادله کنند و اسرای خودشان را از دست ما بگیرند.
اما گروهی از دواعش بودند که میگفتند اگر اسیر در دست دشمن است به هیچ وجه نباید به دنبال آنها رفت و آنها باید به دست آنها کشته شوند.
این نوعی که کمی خباثت کمتری داشتند پای مذاکره آمده بودند. دوست لبنانی ما به او گفته بود: شما چرا او را بعد از کُشتن، تکه تکه کردید؟ چرا سر بریدید؟ او گفته بود: تقصیر خودش بود. از او اطلاعات خواستیم، اطلاعات نداد. کتک زدیم و حتی کمی هم ناله نکرد. حتی گفته بود: مثلا پهلوی او زخمی بود و ما چقدر خنجر در آن فروکردیم، چقدر میل داغ گذاشتیم، چه کردیم، ولی هیچ تأثیری بر روی او نداشت.
در نهایت به او میگفتیم که حداقل تو التماس کن تا تو را نکشیم. البته دروغ هم میگفتیم و میخواستیم که التماس او را ببینیم، ولی او کوچکترین التماسی به ما نکرد.
چرا ما نباید این آدم را تکه تکه کنیم، چرا نباید سر بِبُریم؟ او هیمنهی اینها را شکست. اینکه شهیدی مثل محسن حججی هیمنهی ارعاب دشمن را بشکند، این جریان بسیار بزرگی در جبههی مقاومت بود. این فوقالعاده عظیمتر از آن جریان مظلومیتی بود که مردم ما به خاطر آن پای تابوت محسن حججی بودند.
* خیلی متشکرم. سؤالات زیاد و فرصت کم. آخرین سؤال ما این است که معمولا ما از خود شما راویان شنیدیم که در عملیاتهای مختلف، گاهی اوقات کار به تنگنا میرسید و دست خدا بود که به رزمندگان کمک میکرد. خود شما حتما غیر از فعالیتهای فرهنگی، فعالیتهای رزمی و عملیاتی هم در سوریه داشتید که گوشه ای از آن را شنیده ام؛ اما چون دوست نداشتید، سؤال نکردم؛ ولی میخواستم بدانم که آنجا هم دست خدا را دیدید و نمونهای سراغ دارید که برای ما بفرمایید؟
اصلا اگر کسی در جبههی اسلام وارد شد و بدون دیدن دست خدا کار کرد، شک کند که به جبههی اسلام وارد شده یا نه.
شُهود در جبهههای نبرد به خاطر نزدیکی به مرگ بسیار بالاست، بسیار بالاست. اگر هم کسی مثل منِ نالایق شهید نشد، قطعا انتخاب خودش بود که نالایقانه و متضررانه حیات این دنیا را انتخاب کرد و شهادت را نپسندید.
حقیقت این است که همه جای جبههها دست خدا دیده میشد. حاج قاسم سلیمانی با نیروهایش ۱۲ روز در محاصرهی حلب بودند. خود ایشان فرمود: آن لحظهای که احساس کردم هیچ کاری از دستم برنمیآید، سر سجاده نشستم و رو به قبله کردم و دستهایم را بالا گرفتم و گفتم: خدایا! از حاج قاسم هیچ کاری برنمیآید. عملیات، طراحی، جبههی مقاومت، فرماندهی، نیروی قدس و همهی اینها بیخودی است، تو باید کار را حل کنی، تا غروب نشده، روز دوازدهم محاصره شکست.
حاج قاسم سلیمانی همه جای جبههها خدا را میدید. همهی بچههایی که به جبهه وارد شدند به چشم خودشان خدا را میدیدند و اصلا فیض جبههی نبرد حق علیه باطل همین دیدن خداست؛ حتی اگر لذت شهادت هم شامل حال کسی نشود و متضرر شود و بیچاره شود، مثل منِ بیچاره، همین مقدار که پا در جبهه میگذارید آنقدر حضور خدا شیرین است که لحظهای از آن را با تمام عمرتان نمیتوانید عوض کنید.
من حاضرم تمام عمرم را بدهم و لحظاتی از آن لحظاتی که در جبههها بودم و با تمام وجودم، با پوست، گوشت، استخوان، با رگ و پی و با مردمک چشمم خدا را احساس میکردم را دوباره احساس کنم.
بله، خدا احساس میشد، کاملا احساس میشد. ما بارها در محاصره افتادیم، بارها کار برای ما سخت شد، لحظات سنگینی بود که درِ خانهی حضرت زهرا(س) میرفتیم، چون واقعا انسان وقتی خیلی مستأصل میشود رو به مادرش حضرت صدیقهی طاهره، فاطمهی زهرا(س) میآورد. بله، در آن لحظات فقط شفاعت حضرت صدیقهی طاهره(س) و آستان الهی بود که رحم بر جان ما مینواخت.
* خیلی از سؤالات را نپرسیدم ولی وقت هم بیش از این اجازه نمیدهد. متشکرم. اگر نکته ی پایانی در ذهنتان باقی مانده که دوست دارید بیان شود، بفرمایید.
خواستم آن خاطرهی عقیل احمد را به عنوان مطلب پایان خدمتتان بگویم. من در روایتگری هم خدمت حضرت آقا اینطور عرض کردم و گفتم: یک روزی ما به شلمچه و طلائیه و هویزه و فکه و اروند میرفتیم و در همهی جبههها از شهدا میگفتیم.
گفتم: ما زمانی سر سهراهی شهادت طلائیه میگفتیم: حاج ابراهیم همت، همت کرد و همهی جان خودش را به اینجا آورد و گردانهای حاج همت وقتی در اینجا به شهادت رسیدند و یک دسته نیرو نداشت تا خطش را حفظ کند رو به آستان الهی برد و از خداوند طلب شهادت کرد و خدا زیباترین وجههی جبهههای ما، چهرهی حاج همت را طلبید و ترکش به سرش خورد و صورت او آسمانی شد. گفتم: آنجا هم وقتی ما تعریف میکردیم که حاج حسین خرازی سر سهراهی شهادت طلائیه، دستش از پیکرش جدا شد و او را به سوی بهشت بردند. خودش گفت: به من گفتند: حسین! میآیی یا میمانی؟ دیدم که هنوز کار دارم و من را رها کردند و در خاک طلائیه افتادم؛ ولی تا کربلای ۵ با یک دست علمداری خمینی کرد.
گفتم: آقا! ما آنجا گفتیم که «إِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِیَائِه». گفتم: ای کاش خدا سفرهی جهاد برای خودش را برای ما هم میگشود. گاهی نگاه میکردم و میدیدم که بچههای پاکستانی، افغانستانی، عراقی و لبنانی پای منبر ما، پای روایتگری ما نشستهاند و گریه میکنند. بعد از روایتگری میآمدند و میگفتند: آقا! میشود که سفرهی جهاد برای ما هم گشوده شود؟ میگفتم: چرا نمیشود؟ از خدا طلب کنید. اینجا مکانی است که خون شهدا ریخته است که امام صادق(ع) فرمود: «طِبْتُمْ وَ طَابَتِ الْأَرْضُ الَّتِی فِیهَا دُفِنْتُمْ». اینجا دعا کنید و دعای شما مستجاب میشود. آنها هم دعا کردند.
یکی از آنها عقیل احمد بود. طلبهی جامعة المصطفی(ص) بود که به راهیان نور آمده بود. من زمانی چشم باز کردم و در حلب دیدم که همهی اینها در اطراف من هستند. همان بچه بسیجی، همان بچه پاکستانی، همان افغانستانی، همان لبنانی، همان عراقی، همه با هم هستیم و در یک جبهه داریم میجنگیم. عقیل گفت: حاجآقا! به یاد داری که یک روزی گفتی دعا کنید که جبهه برای شما هم باز شود؟ من در آنجا دعا کردم و گفتم: خدایا! آرزو میکنم که خداوند نصیب من و همهی اینها با هم جهاد فی سبیل الله کند.
زمانی عقیل احمد در گوشهای نشسته بود و به موبایلش نگاه میکرد و میخندید و گریه میکرد و ناراحت میشد. گریه که میگویم یعنی یک حالت عبوسی به خودش میگرفت. گفتم: در موبایلت چه چیزی داری؟ گفت: نامم در لیست سیاه رفته است. او پاکستانی و از بچههای زینبیون بود. قبر او در همین بهشت معصومهی(س) قم است و خانوادهای هم در قم ندارد.
شهدای زینبیونی که بر خلاف برخی از شهدای دیگر ما دولت آنها، آنها را تروریست اعلام کرد و گفت: نام من در لیست سیاه است و حتی پیکرهای اینها را هم نپذیرفت و اینها فقط در قم در بهشت معصومه(س) جایگاه دارند و شاید سالها میگذرد و خانوادههای اینها نتوانند به زیارت اینها بیایند و بر سر مزار اینها عاشقان و عارفان میروند، به جای دلسوختگان، یعنی خانوادههای شهدا میروند و آزادگان از این تربت شفا خواهند گرفت، دارالشفای آزادگان خواهد شد.
گفتم: حالا ناراحتی؟ عقیل احمد گفت: نه، ناراحت که نیستم که در لیست سیاه رفتهام. نامزدم پیام داده و نامزدیمان را بههم زده است. گفتم: چرا؟ گفت: خب به من میگوید که تو در هر فرودگاهی در کشور پیاده شوی، همان اول به تو دستبند میزنند و تو را میبرند و دیگر هم پیدایت نمیکنیم. بهتر است که راه ما از هم جدا شود.
گفتم: تو چه گفتی؟ گفت: من هم او را حلال کردم و گفتم: درست میگویی و نام من در لیست سیاه قرار گرفته است.
در بخش اطلاعات شده بود، در عملیات بوکمال در نقطهی رهایی بچهها در ستون داشتند میرفتند و یکدفعه دیدم که یک دستی به شانهی من خورد و دیدم که عقیل است. گفتم: عقیل! کجا؟ گفت: حاجآقا! این کلید موتور من است. موتوری که از بچههای اطلاعات بود، کلیدش را به من داد. گفتم: در جیبت بگذار. تو داری میروی که این ستون، این گردان و گروهان را جلو ببری، دوباره برمیگردی و موتور میخواهی. گفت: دیگر برنمیگردم، تمام شد. همینطور که داشت میرفت و دست تکان میداد، گفتم: کجا داماد فراری؟ گفت: به سوی بهشت. گفتم: اینقدر مطمئن؟ گفت: بله. دیشب حضرت زهرا(س) وعدهی بهشت به من دادند، دیشب حضرت زینب(س) وعدهی بهشت به من دادند.
اینکه دفاع مقدس ما پلی شد برای اینکه گروهی از جوانان انقلابی دنیا با انقلاب اسلامی و مسیر شهادت آشنا شوند، مسئولیتی سنگین بر روی دوش راویان روحانی ما میگذارد که ما بدانیم این روایتگری چه انسانسازی بزرگی را در پی خواهد داشت و چه کار بزرگی را در عالم میتوان با روایتگری شهدای دفاع مقدس و گفتن از همت و خرازی و ردانیپور و میثمی رقم زد.
انشاءالله در این مسیر کم نگذاریم. اگر گروهی پیر شدند و محاسن آنها در این راه سفید شد، گروه دیگری به میدان بیایند و مسیر روضهخوانی شهدا را همچون مسیر روضهخوانی سیدالشهداء(ع) نگذارند که به فراموشی سپرده شود.
مشاهده فیلم کامل گفتوگو
گفت و گو از: محمد رسول صفری عربی
نظر شما