به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از کرمان، به کوچهای پا میگذارم که دیوارهای یکی از خانههایش، پر است از پارچهنوشتههایی در تبریک و تسلیت یک شهادت. اینجا خانه پدری شهید عادل رضایی است. مداحی که در حمله تروریستی ۱۳ دی در گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید. وارد خانه که می شوم با نگاهی سریع، حاضران در جلسه را از نظر می گذرانم. دو خانم در ورودی اتاق، یک مرد مسن در میانه اتاق و یکی دو نفر دیگر هم حضور دارند. گمانم این بود که آن مرد مسن، پدر شهید باشد ولی چون لباس سیاه نپوشیده بود، این فرضیه برایم رد شد. احتمال می دهم که پدر ومادرش از دنیا رفته اند ولی چرا برادر عادل هم لباس سیاه نپوشیده است؟ باز هم خودم پاسخ می دهم: «احتمالا رسمشان این است که بعد از هفتم شهید، لباس سیاه را از تن بیرون می کنند». اما بعد متوجه شدم که داستان چیزی دیگر است!
آنچه میخوانید روایتی مختصر از زندگی شهید عادل رضایی است در گفتوگو با مهدیه صدیقی؛ همسر، محمد و علیرضا؛ برادران و محمدعلی ادیبنیا و سعید صابر دو تن از دوستانش.
شهید عادل رضایی چه سالی و در کجا به دنیا آمد؟
محمد رضایی، برادر شهید: عادل ۲۲ بهمن ۱۳۶۲ در رفسنجان به دنیا آمد. پدرم آن زمان شرکت مس سرچشمه کار می کرد و چون آنجا بیمارستان مجهز نداشت مردم مجبور بودند برای درمان به رفسنجان بیاییند. ما اصالتا اهل راین هستیم که یکی از شهرهای نزدیک بم است.
علیرضا رضایی، برادر شهید: عادل از کودکی دوستداشتنی بود. برادر بزرگترم فقط از او عکس میگرفت و عکسهایش را به جبهه میبرد. مقرّشان به دست عراقیها افتاد و تمام عکسهای عادل بر باد رفت (میخندد).
دعواهای برادرانه داشتید؟
علیرضا رضایی، برادر شهید: بهجرأت میگویم هیچوقت. عادل کوچکتر از ما بود و دوستش داشتیم، او هم اهل لجبازی نبود. من و برادر بزرگم به بهانه عادل پول سینما میگرفتیم و میگفتیم میخواهیم عادل را به سینما ببریم درصورتیکه فیلم اصلاً برای عادل نبود، برای ما بود (میخندد).
چه کسی او را با جلسات مذهبی آشنا کرد؟
علیرضا رضایی، برادر شهید: ما ۵ پسر بودیم که عادل آخرین پسر بود. همه مان دستی به میکروفون داشتیم ولی قاری بودیم. عادل از کودکی با خودمان کلاس قرآن می آمد و قرآن هم خوب می خواند. پدر و مادرمان از قدیم جلسات امام حسین – علیه السلام- برگزار می کردند و ما در همین جلسات بزرگ شدیم. هر سال مادرم روضه برگزار می کرد در ایام محرم و صفر. همیشه می گفت «خانواده ما یک مداح کم دارد». عادل از ۱۳ سالگی به مداحی روی آورد و از ۱۵ سالگی مداحی اش خیلی جدی شد.
عادل مشوق همه بچهها بود. ما در خانواده، کلاس قرآن راه انداختیم و بچهها همه به دنبال قرآن بودند. بعد قرار شد در کنار قرآن زیارت عاشورا هم بخوانیم. کلاس قرآن به سبب کرونا تعطیل شد؛ ولی جلسه زیارت عاشورا بر پا ماند. بچههای برادرانم و دو پسر عادل در هیئت شروع به خواندن کردند. عادل، مهدی - پسر بزرگتر برادرم - را وارد مداحی کرد و الحمدلله بهجای خوبی رسیده و میتوانیم بگوییم یک مداح دیگر در خانواده داریم.
اما کسی که خیلی او را در مداحی بالوپر داد، حمید - برادر مرحومم - بود. بعد از فوت برادرم، روضه حضرت ابوالفضل خواندن برای عادل سخت بود.
مداحی را نزد چه کسانی یاد گرفت؟ در چه هیئتهایی میخواند؟
محمد رضایی، برادر شهید: در کلاسهای حضوری و غیرحضوری آقای سلحشور، میرزامحمدی و سید حسین مؤمن شرکت میکرد. در کرمان در هیئتهای عشاقالرقیه، منتظران مهدی، محبینالمجتبی و بیتاللهالحرام میخواند. هیئت ثابت نداشت، همهجا میرفت.
در دوران مدرسه، نمراتش خوب بود؟
محمد رضایی، برادر شهید: نمرههایش خوب بود و مشکلی با درس نداشت. تا کاردانی رشته کامپیوتر خواند و وارد دانشگاه آزاد هم شد؛ ولی اوضاع فرهنگی دانشگاه آزاد باعث شد که آن را رها کند.
علیرضا رضایی، برادر شهید: بسیار درسخوان بود. نمراتش در دبستان و راهنمایی عالی بود. وارد دانشگاه شد و دو ترم هم خواند؛ ولی ادامه نداد. میگفت: «من برای هیئت ساخته شدهام». حتی کار دولتی را شروع کرد؛ ولی ادامه نداد. میخواست کف میدان باشد.
شغل آقا عادل مداحی بود؟
محمد رضایی، برادر شهید: شغلش طراحی و چاپ بنر بود. عادل طراح نمونه کرمان بود. طرحهایی که در گلزار شهدای کرمان و تصاویری که در موزه دفاع مقدس نصب شده، کار عادل است. بیشتر در کارهای مربوط به شهدا فعالیت میکرد. در کنار اینها در جامعه ایمانی مشعر هم فعالیت میکرد. در تشکلهای مردمی مربوط به حاجقاسم هم بود.
از عشق و علاقه عادل به شهدا بگویید.
محمدعلی ادیبنیا دوست شهید: هر جا که اسم شهدا بود، عادل حضور داشت. حدود ۱۵ سال پیش با او آشنا شدم. دو سال پیش برای مداحی در برنامه ای او را به اختیارآباد - در ۱۴ کیلومتری غرب شهر کرمان - دعوت کردیم. از آن به بعد مداح اصلی مراسم یادواره شهدا در اختیارآباد، عادل بود.
علیرضا رضایی برادر شهید: به شهدا خیلی عشق می روزید. شهادت ابراهیم هادی ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ بوده و عادل هر سال در شب ۲۲ بهمن، برای شهید هادی مراسم میگرفت. می گفت «ابراهیم هادی در این روز متولد شده»؛ یعنی شهادت او را تولد دوباره اش می دانست.
از طرفی تولد خود عادل هم ۲۲ بهمن بود. در این مراسم نذری می داد، سخنران و مداح دعوت می کرد و خودش نمیخواند.
یادواره شهدا نبود که اسم عادل در آن نباشد. یک خودروی مدلپایین داشت. آن را عوض کرد تا برای یادواره شهدا، راحتتر به فاریاب و کهنوج برود. گفتم «عادل، آنجا که چند نفر بیشتر پای مجلست نیستند!» گفت: «برای من مهم نیست». برای سه نفر همانطور میخواند که برای سه هزار نفر میخواند.
محمد رضایی برادر شهید: در پایان روضههایش همیشه طلب شهادت میکرد و از خدا میخواست با تصادف و بیماری از دنیا نرود. به امام حسین میگفت کاری کنید که بدانم نوکر شما بودهام.
در روز تشییع شهید عادل رضایی در حرم امام رضا – علیهالسلام - آقای حدادیان میگفت او خادم بخش ویلچر حرم بوده است. برایمان توضیح میدهید نحوه خدمتگزاری او چگونه بود؟
محمد رضایی برادر شهید: من و عادل خادم بخش ویلچر حرم بودیم. در سال ۱۲ نوبت کاری داریم که هر موقع می توانستیم به حرم می رفتیم و خدمت می کردیم. عادل در کرمان خادمیار بخش رسانه و مداحی آستان قدس بود. هفتهای یک بار برای مداحی به خانه شهدا میرفت. این خدمت جواز خدمت در حرم مطهر بود.
همسر شهید رضایی: هر زمان که در حرم نوبت خدمت داشت هر مسئولیتی به ایشان داده میشد، انجام میداد. یکبار که به مشهد رفتیم از حرم به ایشان گفته بودند بیاید. در جاده نیشابور جلوی خودروها را میگرفتند و غذای حرم را به مردم میدادند. خیلی خوشحال بود و از واکنش مردم به دریافت غذای حرم میگفت.
علیرضا رضایی برادر شهید: عادل که برای خادمیاری اقدام کرد، همه خواهران و برادران به دنبال او خادمیار شدند. اگر کاری میکرد، خواهران و برادران میگفتند عادل کارش درست است و آنها هم انجام میدادند.
مداحی و کار در زمینه چاپ بنر و کارهای تبلیغات، تمام کار شهید رضایی بود؟ منظورم این است که در فعالیتهای اجتماعی هم حضور داشت؟
محمد رضایی برادر شهید: من یک سؤال از شما بکنم. شما دوست دارید در روز تولدتان کجا باشید؟ قاعدتاً در خانه و کنار زن و بچه! اما عادل روز تولدش با بچهها به اردوی جهادی در مناطق دورافتاده کرمان میرفت. به خانوادههای مستمند رسیدگی میکرد. منبع مالی نداشت؛ ولی آنقدر محبوبیت داشت که وقتی در گروه {مجازی} پیام میداد، مردم بر اساس حرف او پول واریز میکردند.
سعید صابر، دوست شهید: هیئتهای مذهبی برای مقابله با کرونا عملیاتی گسترده انجام دادند که یکی از پیشروان این حرکت عادل رضایی بود. در فرایند تهیه بستههای معیشتی و بعد هم تشکیل گروهی با نام مدافعان سلامت برای یاریرسانی به پزشکان و پرستاران، شهید رضایی نقشی مهم در تنظیم و هماهنگی کارها داشت.
بعد از آن رزمایشهایی که در کرونا انجام دادیم، تصمیم گرفتیم این رزمایش را در ایام دهه فجر در مناطق محروم انجام بدهیم. سیل رودبار و مروجان در سال ۱۴۰۰ انگیزه ای شد برای اینکه دوباره دور هم جمع شویم تا در کنار کمک های دولتی و جهادی سایر گروه ها، ما هم سهم خودمان را ادا و همچنین جشن پیروزی انقلاب اسلامی برگزار کنیم. روستای زیارت میرمقداد از توابع شهر زهکلوت شناسایی و عملیات هایی در آن تعریف شد؛ از جمله ساخت ۳۰ چشمه دستشویی. این فعالیت عمرانی در کنار فعالیت های فرهنگی و مذهبی از جمله مسابقات ورزشی بود که برای ما مهمتر بود.
وجه تمایز این اردو این بود که همراه با خانواده و خودروی شخصی رفتیم. دو روز پیش از سالگرد پیروزی انقلاب به روستا رفتیم. تبلیغ جشن ۲۲ بهمن با عادل بود. خودرویی برای اطلاع رسانی تزیین و گل آرایی شده بود و عادل همراه با فرزندانش عقب خودرو می نشست و صدا می زد: «اهالی محترم روستای میرمقداد! جشن بزرگ پیروزی انقلاب اسلامی امشب ساعت ۶ مدرسه شهید کمالی». هوا سرد بود؛ ولی آن شب مراسم خوبی برگزار شد. هدایایی هم در نظر گرفته شده بود که بعد فهمیدیم داستانش چیست! عادل گفت: «امسال در کرمان نبودم تا برای شهید ابراهیم هادی مجلس بگیرم. آن نذر هر سال را اینجا به مردم میدهم.»
این اردو به دل خانوادهها و بچههایمان چسبید و تصمیم گرفتیم سال بعد هم به این اردو بیاییم. جالبتر آنکه، روزهای قبل از دهه فجر، اهالی روستا زنگ میزدند و میپرسیدند: «امسال نمیخواهید بیایید؟ برای ما جشن برگزار نمیکنید؟»
سال ۱۴۰۱ یک روز زودتر رفتیم. ۱۵ خانواده بودیم که باز هم شهید همراهمان بود. اطلاعیه برنامه را اهالی چاپ کرده و نوشته بودند « برگزاری جشن پیروزی انقلاب اسلامی؛ مداح: عادل رضایی از کرمان».
همان برنامههای سال قبل را برگزار کردیم و مجری هم عادل بود. مهمتر از آن راهپیمایی ۲۲ بهمن بود که مردم می گفتند سال ها در این روستا برگزار نشده. مردم از داخل خانه های خشت و گلی و از درون مزارع ذرت و گندم جنوب - که بسیار چشم نواز است - برای راهپیمایی می آمدند و بسیار زیبا بود.
عادل مداح بود؛ ولی هر کاری که نیاز بود انجام میداد. از پخش غذا تا مداحی در عروسی، پیگیری راهپیمایی و اجرای مراسم.
امروز که به گلزار رفته بودم، دوستان عادل از ولایی بودن و علاقه شدید او به رهبر معظم انقلاب میگفتند. در این باره نکتهای دارید؟
سعید صابر، دوست شهید: عادل امسال دوم دی در دیدار مردم کرمان با رهبر انقلاب حضور داشت و ۱۷ روز بعد در دیدار مردم قم با آقا، عکس عادل روی دست مردم بود. هیچ وقت شور و شوق او را از دیدار با حضرت آقا از یاد نمی برم. او مسئول یکی از اتوبوس ها بود. کنار اتوبوس قرار بود کارت ورود را به یکی از خواهران برساند. با شور و حرارتی می گفت «سعید این کارت را سریع به خانم فلانی برسان». این بدو بدوها برایم جالب بود.
محمد رضایی برادر شهید: عادل یکی از مداحان ولایی شهر بود. خیلی روی ولایتفقیه تأکید داشت. اگر جایی مینشست که در باره ولایتفقیه بد میگفتند از جلسه بیرون میرفت. فقط منتظر بود که آقا چه میگوید؛ همان حرفها را به آقای عابدینی – شاعر - میگفت تا شعر بگوید و او بخواند.
علیرضا رضایی برادر شهید: دلیل محبوبیت عادل همین بود که سنگ انقلاب و آقا را به سینه میزد.
از روز ۱۳ دی و حمله تروریستی بگویید. شما کجا بودید؟ چگونه از حمله مطلع شدید؟
همسر شهید: ما قرار بود عصر آن روز در موکب باشیم. چون عادل در آن روزها زیاد جلسات مداحی داشت به من گفت «خانم من این روزها برای حاجقاسم کار زیادی نکردهام». ساعت ۱۲ شب در موکب بودیم و ایشان فعالیت های داهل موکب را انجام می داد. صبح روز سیزدهم دی چند جلسه داشت که یکی از آنها در گلزار در جمع خادمیاران رضوی بود. صبح که می خواست لباس خادمیاری بپوشد و به آن جلسه برود به دنبال یک شعر خاص می گشت ولی پیدا نمی کرد. لحظه آخر که می خواستیم بیرون برویم شعر را پیدا کرد. پایان شعر اشاره ای داشت به اینکه «یا امام رضا آن چیزی که در لحظه آخر به درد ما در لحظه آخر می خورد نگاه شما و شفاعت شما است.»
بعد قرار شد به مادرانمان سر بزنیم. اول به دستبوسی مادرش و سپس خدمت مادر من رفتیم. به هر دو مادر دستهگل و هدیه داد. هر سال، روز مادر را اینگونه برگزار میکرد. وقتی به مادر ایشان سر زدیم تلویزیون روشن بود و جمعیت شلوغ مراسم حاجقاسم را نشان میداد. مادرش گفت: «کاش ما هم میتوانستیم برویم». تا این جمله را گفت همسرم گفت «مادر! ساعت یک آماده باشید تا به دنبالتان بیایم.»
مادرش قبول نکرد و گفت «شما امروز زیاد کار داری» ولی عادل گفت «دنبالتان میآییم». حدود ساعت ۲ عصر با مادرشان به گلزار رفتیم. از شلوغی جمعیت ناچار شدیم از کوچهپسکوچهها برویم. باز هم مادرش گفت بیا برگردیم؛ ولی عادل گفت «اگر لازم باشد شما را از بالای گلزار به داخل میبرم».
من نزدیک موکب پیاده شدم و ده دقیقه بعد صدای انفجار اول را شنیدم. همه چیز به هم ریخت و شلوغ شد. آنتن گوشیهایمان هم تقریباً رفت ولی توانستم یکبار با عادل صحبت کنم. انفجار دوم دقیقاً همان جایی رخ داد که عادل بود. چون ما آن اطراف بودیم و حواسمان به آرامکردن بقیه بود، حدود یک ساعت حواسم از به عادل نبود. دیگر تلفنها شروع شد، همه به دنبال عادل بودند. متوجه شدم خبری شده است. همه خبر داشتند و میخواستند ببینند من خبر دارم یا نه؟
محمدعلی ادیبنیا دوست شهید: روز حادثه من با همسر و فرزندم به گلزار شهدا رفتیم و برگشتیم. نزدیک خانه پدرخانمم بودیم که صدای انفجار آمد. همان زمان خبرهایی میآمد که انفجار کپسول گاز است؛ ولی میدانستم که این صدای انفجار کپسول نیست. با خودرو به سمت گلزار برگشتم که در دویستمتری من انفجار دوم رخ داد. سریع وارد جنگل شدم و دیدم خیلی از خانمها ترکش خوردهاند. تعداد زیادی شهید روی زمین افتاده بودند؛ از جمله شهید ریحانه سلطانی نژاد - دختر کاپشن صورتی و گوشواره قلبی - و خانوادهاش. آنطرفتر بچههای یگان امداد – شهید مداح، شهید پورشیخعلی و شهید علوی – بودند. شهید پورشیخعلی خیلی مظلوم بود. آن طور که شنیدهام اولی نفری که به سمت کیف حامل مواد منفجره میرود، ایشان بوده و به همین دلیل، بدنش هم آسیب بسیاری دیده بود.
یکوقت سرم را بالا گرفتم و دیدم عادل به یک تیر برق تکیه داده است. بالای سرش رفتم. مرا شناخت گفت «کمک کن». هنوز صدای «یا حسین یا حسین»ش در گوشم است. چند بار دستم را گرفت تا بلند شود ولی نتوانست چون ترکش به پهلویش خورده بود و رمقی نداشت. کلید خودرواش را به من داد تا بیاورم و سوارش کنم و به بیمارستان ببرم. سریع رفتم؛ ولی وقتی برگشتم او را همراه با هفت هشت نفر زخمی دیگر سوار آمبولانس کرده بودند. این آخرین دیدار من با عادل بود.
محمد رضایی برادر شهید: ما موکب داشتیم. تا محل انفجار حدود ۲۰۰ متر فاصله داشتم. به سمت آن رفتم و دیدم محشر کبری است. جنازه هایی که این طرف و آن طرف افتاده بود و بعضی حتی مشخص نبود که زن است یا مرد! بر اساس تجربه های قبلی احتمال می دادیم که انفجار دیگری هم در راه است به همین دلیل، جمعیت را پراکنده کردیم تا حادثه احتمالی بعدی تلفات نداشته باشد.
در حال جمعآوری پیکرهای مصدومان و شهدا بودیم که انفجار بعدی در فاصله حدود یککیلومتری رخ داد. به سمت موکب برگشتم. نیم ساعت گذشت که یکی از دوستان زنگ زد و گفت «عادل کجا است؟» گفتم «خبر ندارم». گفت «فکر کنم در انفجار دوم زخمی شده».
هر چه به گوشی عادل زنگ زدم کسی جوابگو نبود. یکی از دوستانش به من زنگ زد و گفت «عادل را سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان بردند؛ ولی نمیدانم کدام بیمارستان؟»
با پسر خواهرم سوار خودرو شدیم و به بیمارستان باهنر رفتیم. در این وقت یکی از دوستان عادل زنگ زد و گفت: «من بالای سرش بودم عادل کار تیر برق نشسته بود و کلید ماشینش را به من داد تا ماشینش را بیاورم؛ ولی تا ماشین را بیاورم او را سوار آمبولانس کردند. نگران نباشید فقط ترکشخورده بود.» خیالم راحت شد که خدا را شکر فقط ترکش خورده است.
تمام اتاقهای بیمارستان را گشتم و فهرست افراد را دیدم، ولی عادل نبود. برادرم هم رسید. به او گفتم «تو به بیمارستان افضلیپور برو». او رفت و زنگ زد و گفت «اینجا هم نیست». این بار من به بیمارستان فاطمه الزهرا رفتم، برادرم به بیمارستان باهنر رفت و یکی از دوستان هم به بیمارستان سیدالشهدا ولی باز هم خبری نبود!
به بیمارستان باهنر برگشتم و تلفنم زنگ زد. خواهرم بود که با گریه میگفت «اسم عادل جزو فوتیها اعلام شده است». گفتم «اصلاً اینطور نیست، به ما گفتهاند فقط پایش ترکش خورده است، تو کجایی؟» گفت «بیمارستان افضلیپور». گفتم «من الان آنجا بودم اصلاً اسمش جزو فهرست شهدا نبود!» واقعیت آن است که آن زمان که من به دنبال عادل میگشتم او در اتاق عمل بوده است! در این لحظه یکی از دوستان نزدیکش زنگ زد و با گریه گفت «سریع خودت را به بیمارستان افضلیپور برسان». وقتی رسیدیم عادل در سردخانه بود.
یک ترکش به سینه خورده و ریه را سوراخ کرده بود. یک ترکش به پیشانی، یکی به پهلو و یکی به بازویش خورده بود. بین بدنهایی که دیدم، پیکر عادل سالم بود؛ اما ترکش زیادی خورده بود.
علیرضا رضایی برادر شهید: ما سه برادر و دو خواهر هستیم که هر سال در کربلا و کرمان موکب داریم. به سبب شغلی که دارم، آن روز سر کار بودم و قرار بود عصر به گلزار بروم. ساعت ۳ بود که تماسها با من شروع شد. همه به من زنگ میزدند و از احوال خواهران و برادرانم میپرسیدند. هر طور بود بقیه خواهران و برادران را پیدا کردم و از سلامتشان مطمئن شدم؛ ولی عادل را پیدا نکردم تا اینکه برادرم محمد زنگ زد و گفت «میگویند عادل زخمی شده!»
از همان لحظه که در خودرو نشستم تا به بیمارستان برسم، به دلم افتاده بود که عادل دیگر رفته است. در این فاصله هر بار محمد زنگ میزد، میگفت «علی می گن عادل دستش قطع شده، علی می گم پایش قطع شده» و من هر بار میگفتم: «محمد، عادل رفت»، محمد میگفت «نه علی! چیزی نشده».
به بیمارستان رفتم. هر چه بیمارستان را گشتم چیزی پیدا نکردم. نه اسمش در میان زخمیها بود و نه شهدا. به بیمارستان باهنر هم رفتم؛ ولی چیزی پیدا نکردم تا اینکه وقتی به بیمارستان افضلیپور رسیدم که دیگر جان در بدن نداشت.
حضور پرشور مردم در مراسم تشییع شهدای کرمان یکی از روزهای بهیادماندنی این شهر را رقم زد. در میان شهدا، عزیزانی بودن که پیکرهایشان به استانهای دیگر منتقل شد تا در زادگاهشان دفن شود.
از مراسم تشییع عادل بگویید.
محمد رضایی برادر شهید: قرار بود همه شهدا با هم تشییع و تدفین شوند. صبح جمعه در مصلی، منتظر تحویلگرفتن پیکر بودیم. به ما گفتند «پیکر برادرتان باید تا پایان امشب دفن شود». در این لحظه از آستان قدس با برادرم تماس گرفتند.
علیرضا رضایی برادر شهید: من خادمیار رسانه حرم هستم. از آستان قدس به من زنگ زدند تا از تشییع شهیدی که از مشهد به کرمان آمده بود، فیلم و عکس بفرستم. گفتم «من درگیر شهادت برادرم هستم که در این ماجرا شهید شده است و خادمیار هم بوده است». گفتند «پس پیکر برادرتان را هم به مشهد بیاورید تا طواف و تشییع شود.»
امکانات نداشتیم، سپاه به ما آمبولانس داد. از لحظهای که به ما زنگ زدند تا لحظهای که عادل راهی مشهد شد، ۱۵ دقیقه طول کشید. با دو خودرو حرکت کردیم و در مشهد چند نفر دیگر از دوستان عادل هم به ما پیوستند. ساعت ۷ شب راه افتادیم و اذان صبح به مشهد رسیدیم. عصر آن روز پیکر عادل به همراه خانمی مشهدی که در کرمان شهید شده بود و پیکر شهیدی که تازه تفحص شده بود در خیابان وحدت مشهد تشییع و در حرم طواف داده شدند.
محمدعلی ادیبنیا، دوست شهید: آن جمعیت عظیمی که در مشهد دیدم و استقبالی که از این شهید کردند بینظیر بود. بعد از تشییع با آمبولانس وارد حرم شدیم. از صحن کوثر که وارد صحن پیامبر اعظم شدیم، مردم دنبال آمبولانس میدویدند.
محمد رضایی برادر شهید: من در عمرم چنین تشییعی ندیده بودم. موقع نماز مغرب و عشا در رواق امام خمینی نشسته بودیم که سعید حدادیان آمد به ایشان گفتم جریان این است. یک ربع نشد دو تا شعر قشنگ برای شهدا سرود. نماز که تمام شد سعید حدادیان در مراسم خواند و واقعاً سنگ تمام گذاشت.
همسر شهید: عادل در مجالس خصوصی رواق دارالهدایه حرم امام رضا خوانده بود؛ ولی در مجالس بزرگ حرم نه. موقعی که آقای حدادیان مداحی میکرد، صدای ضبط شده عادل را در رواق امام خمینی پخش کردند.
و نکته پایانی...
علیرضا رضایی برادر شهید: من و برادرم به سبب شغلمان همیشه با خودمان میگفتیم شاید شهادت نصیب ما شود ولی «از آخر مجلس شهدا را چیدند» من سیسال است که سرباز نظام و در تیررس مستقیم دشمن هستم و این اتفاق برایم نیفتاد؛ ولی نمیدانم عادل چه کرد که شهادت نصیبش شد؟!
عادل به مادرم میگفت: «دعا کنید من شهید و عاقبتبهخیر بشوم». ما سال ۱۳۸۸ یکی از برادرمان را در ۴۰ سالگیاش از دست دادیم و برایش سیاه پوشیدیم ولی برای عادل – که او هم در ۴۰ سالگی از میان ما رفت - هیچ کدام از ما، حتی پدر و مادرمان سیاه نپوشیدیم، چون او شهید شده و فوت نکرده است. وقتی فرزندتان در دانشگاه قبول می شود، مشکی می پوشید؟ عادل به آرزویش رسید و عاقبت به خیر شد. برای چه باید مشکی بپوشیم. ناراحتی ما فقط این است که او را از دست دادیم ولی اعتقادمان این است که او به آرزویش رسید.
یکی از دلایلی که عادل شهید محبوب شد، این بود که هیچگاه در مداحی دنبال مادیات نبود. مداحی میکرد و اگر هدیهای یا پاکتی به او میدادند، داخل پاکت را نگاه نمیکرد. بارها در مسیر بازگشت از مجلس، پاکت را - بدون اینکه بداند در آن چه مبلغی است - به مستمند میداد. میگفتیم «عادل چقدر میگیری؟» میگفت «به خدا نمیدانم، نگاه نمیکنم. من این پاکتها را قاتی میکنم، روی تاقچه اتاق میگذارم و خرج خانهام را از این پاکتها برمیدارم».
همسر شهید: آشنایی ما با معرفی یک واسطه بود. خودمان هم تحقیق کردیم و همه از ایشان بهخوبی یاد کردند. آن چیزهایی که ملاکهای من بود در ایشان وجود داشت؛ از جمله اخلاق و خوشرویی که در این چند سال زندگی همراهش بود. در سال ۱۳۸۷ عقد کردیم. دو سه هفته بعد با ایشان به عتبات عالیات رفتیم و دو ماه بعد در ۱۷ ربیعالاول زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. جشن سالگرد ازدواجمان را به شمسی و قمری میگرفتیم. برای اینکه همدیگر را شگفتزده کنیم بعضی اوقات یک هفته زودتر به استقبال میرفتیم!
سه فرزند دارم، دو دختر و یک پسر. محمدهادی ۱۴ساله، محمدحسن ۱۰ساله و زهرای ۳.۵ساله. اسم بچهها را با هم انتخاب کردیم. برای پسر اولم چند اسم را در میان قرآن گذاشتیم و قرعه انداختیم که محمدهادی در آمد. برای پسر دوم هم این کار را کردیم ولی گفت: «خانم اگر میشود اسم او را بدون قرعه کشی محمدحسن بگذاریم» –خیلی امام حسن را دوست داشت- . گفتم: «نه! باید قرعه بیندازیم» و دقیقاً محمدحسن در آمد! اسم زهرا را هم خودم خیلی دوست داشتم و بدون قرعه انتخاب کردیم. به ایشان هم گفته بودم اگر خدا ده دختر به من بدهد اسم همهشان را زهرا میگذارم.
چون میدانستند من حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را دوست دارم دو تابلو به من هدیه دادند که روی آن یازهرا نوشته شده است. خیلی وقتها هدیه بیمناسبت میداد. این اواخر، علاوه بر روز تولد و روز مادر، هر مناسبتی را به خانمش وصل میکرد. روز پزشک، روز خیاط و هر مناسبت دیگری را هدیه میگرفت و تبریک میگفت.
تنظیم: علی بابایی
نظر شما