پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ |۱۹ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 21, 2024
کتاب «در کمین گل سرخ»

حوزه/ قسمتی از کتاب «در کمین گل سرخ» که روایتی است از زندگی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی منتشر شد.

به گزارش خبرگزاری حوزه، در بیست‌وششمین سالگرد شهادت شهید علی صیاد شیرازی هستیم. وی روز ۲۱ فروردین ۱۳۷۷ مقابل منزل خود توسط عوامل گروهک تروریستی منافقین (مجاهدین خلق) ترور شد و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

از آنجا که در ماه مبارک رمضان قرار داریم، خاطره‌ای از یکی از ماه‌های رمضان در دانشکده افسری که در کتاب «در کمین گل سرخ» آمده است، منتشر می‌شود.

کتاب «در کمین گل سرخ» روایتی است از زندگی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی که توسط محسن مؤمنی به نگارش درآمده و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.

ماه رمضان در دانشکده افسری

از نظر او، تنها ایراد دانشکده این بود که فرایض دینی رسمیت نداشت؛ هرچند کسی مانع انجام فرایض دینی نمی‌شد و به قول سرگرد، موسی (ع) به دین خود و عیسی (ع) به دین خود بود، اما گاهی اتفاق می‌افتاد که همین سرگرد به بهانه‌ای مزاحمت ایجاد می‌کرد.

این سرگرد به جای سروان، فرمانده گروهان شده بود. او متخد که تعلق به فرقه بهائیت دارد. از حق نباید گذشت که نسبت به علی ارادت داشت و معمولاً سعی می‌کرد به قول خودش هوای او را داشته باشد، اما هرچه که بود، علی علاقه‌ای به او نداشت. شاید این به‌علت واکنش‌های او در برابر بعضی از مسائل دینی بود. مانند آن اتفاقی که در ماه رمضان سال آخر افتاد:

در آن ایام، علی به درخواست سرگرد در بعضی از امور گروهان همکاری داشت. مانند تظیم لوحه نگهبانی و... وقتی که ماه رمضان آمد، علی اسامی دانشجویانی را که می‌خواستند روزه بگیرند را گرفت.

آنگاه برای اینکه آنان هنگام بیدار شدن برای سحری، مزاحم دیگران نشوند، نموداری تنظیم کرد که تخت و اتاق آن‌ها مشخص شده بود و پاسدار آسایشگاه می‌توانست بدون زحمت بیدارشان کند.

علی خوشحال از ابتکارش، نمودار را به دفتر فرمانده گروهان برد. سرگرد وقتی آن را دید، با بی‌اعتنایی پرسید: این دیگه چیه؟

علی توضیح داد، اما سرگرد آن را به کنار انداخت و گفت: امسال کسی روزه نمی‌گیرد!

خشم سراپای علی را فراگرفت. طوری که در آن لحظه حاضر بود پشت پا به همه سوابقش بزند، اما این اهانت را نپذیرد.

شهید صیاد در این مورد گفت: «خدا می‌داند که من جاهایی شده که با یک جرقه ایمانم چند برابر شده است... تا فرمانده گروهان این کار را کرد، یک خشم درونی در من به‌وجود و یک آمادگی برای دفاع از عقیده و ایمانم؛ و آماده شدم برای اینکه هر چه می‌خواهد بشود، بشود. در چنین حالتی هیچ برایم مهم نبود که بعد از سه سال زحمت کشیدن من را بیرون کنند.»

... آن روز کسی از گروهان ۱۰ برای ناهار به رستوران نرفت. علی به آشپزخانه اطلاع داد ناهار آنان را برای سحرشان نگه دارند. سحر، همه گروهان به رستوران آمده بودند تا آماده روزه شوند.

سرِ میز گروهان نشستند، اما هرچه که گذشت، خبری از غذا نشد؛ در حالی که غذای روزه‌گیران گروه‌های دیگر روی میزهایشان چیده شده بود. علی بلند شد و رفت علت را پرسید.

شنید: فرمانده گروهانتان دستور داده جیره گروهان شما برای سحری قطع شود!

عرق سردی بر پیشانی علی نشست. این جوانان به‌علت فعالیت و تحرکشان، نیاز به غذای مکفی داشتند؛ حالا چطور باید تمام روز را بدون سحری، روزه می‌ماندند؟ این دیگر چه لجبازی است که سرگرد می‌کند؟

وقتی دانشجویانِ گروهان‌های دیگر فهمیدند ماجرا از چه قرار است، بچه‌های گروهان ۱۰ را به اصرار و خواهش سرِ میزهای خودشان بردند و آن روز سحری را با هم خوردند و به پیشواز صبح رفتند. آن سحر، مهربانی در همه دل‌ها خانه کرده بود، دل‌هایی که در ماه خدا مهمان خدا بودند! اما خبر این ماجرا، سرگرد را جداً برآشفت. بعد از مراسم صبحگاه، گروهانش را نگه داشت.

او آمد، سخنرانی کرد و گفت: «دانشجویان توجه کنند که همین خدمت شبانه‎روزی ما و زحمتی که می‌کشیم، روزه و عبادات ماست. دانشجو چه معنی دارد که خودش را ضعیف کند؟ از صبح تا عصر درس دارد، در کلاس‌ها می‌خواهید مطالب را یاد بگیرید، اما با شکم گرسنه که نمی‌شود مطالب علمی را فهمید؛ پس بنابراین امسال کسی روزه نمی‌گیرد. من دستور داده‌ام که جیره گروهان ما را در سحری قطع کنند.»

ماه رمضان در دانشکده افسری

البته به این هم بسنده نکرد. در دفترش کوشید روزه بعضی از دانشجویان را بشکند، اما موفق نشد، اما موفق نشد؛ پس به علی توپید (و گفت): این کارها چه معنی داره؟ می‌دانید از این بچه‌ننه‌بازی‌هاتان برداشت سیاسی میشه و ممکنه برای همه‌تون دردسر درست کنه؟

نه؛ او نمی‌دانست. اصلاً در آن ایام که او ۲۳ سال داشت، در خط این چیزها نبود. وقتی هم نداشت به این چیزها فکر کند. از صبح تا شب می‌کوشید بنیه علمی و فیزیکی خود را تقویت کند تا فردا که از دانشکده رفت، یک افسر لایق و توانا باشد.

گفت: جناب سرگرد! من حرف‌های شما را نمی‌فهمم. بچه‌ها همه مسلمانند و می‌خواهند روزه بگیرند و فکر می‌کنند کسی نمی‌توانند آن‌ها را از دستور خدا و پیغمبر (ص) باز بداره؛ همین!

آن روز خبر ماجرای سرگرد و گروهانش، دهان به دهان گشت و در همه دانشکده منتشر شد. سرگرد تازه فهمید دست به کار خطرناکی زده است؛ شاید هم دستور از بالا رسید. پس در هنگام عصر که وقت استراحت بود، با دستپاچگی همه بچه‌ها را جمع کرد؛ لحن مهربانانه به خود گرفت و گفت: «بچه‌ها! خوب بود! می‌خواستم ببینم از دانشجویان، چه کسانی روزه می‌گیرند و کدام یک از دانشجویان در روزه گرفتن مقاوم هستند. این بود که آن دستور را دادم!

اعلام کرد دستورش را لغو کرده و هر کس بخواهد، می‌تواند هر چقدر که دلش بخواهد، روزه بگیرد.» ...

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha