راستش در آغاز فکر میکردیم که مصاحبهمان، نیمساعتی بیشتر به طول نینجامد، اما حرفهای شنیدنی و خاطرات جذاب آقای حامد مشکوری، از طلاب جانباز 70درصد ما را مجاب کرد که اگر مدت زمان گفتگو حتی بیش از دو ساعت هم باشد، باز هم جا دارد که بنشینیم و از ره توشه خاطرات روزهای حماسه و مردانگی این بی ادعاهای بیشه ی رشادت و غیرت، محتوایی خواندنی و ارزشمند برای مخاطبان خود تهیه کنیم.
این طلبه جانباز که در مرحله اول عملیات بیتالمقدس (آزادسازی خرمشهر) به توفیق بالای جانبازی در راه خدا نائل آمده و در همین عملیات پای چپش را از زیر زانو وپای راستش را از بالای زانو به تاسی از ابوالفضل العباس (ع) در راه دین خدا داده بود، در این گپ و گفت صمیمانه و به دور از تعارفات معمول، خاطراتی شنیدنی برایمان داشت از حاج احمد متوسلیان و شهید همت، از نحوه جانبازیاش و خلاصه از حال و هوای معنوی کربلای ایران.
جانبازی این همرزم شهدا البته به هیچ وجه مانع از فعالیت علمی وی نشده، تا آنجا که هم اکنون علاوه بر اشتغال به درس خارج حوزه، دانشجوی دکترای علوم سیاسی است.
آن چه در ادامه میآید، برشهایی خواندنی از این گفتگوی حدوداً دو ساعته است.
حضور در جبهه؛ آغاز حجِ عشق
خانوادهام اهل تهران بودند و من برای تحصیلات حوزوی به قم آمده بودم. در آغازین سالهای دفاع مقدس از لشگر محمد رسولالله (ص) سپاه تهران عازم جبهههای حق علیه باطل شدم و در اولین حضورم در جبهه عضو نیروهای اطلاعات عملیات این لشگر شدم.
اواخر سال شصت که عملیات فتحالمبین درحال انجام بود قصد شرکت در این عملیات را داشتم، اما وقتی به منطقه رسیدیم که عملیات تقریبا تمام شده بود.
بعد از آن تا زمان آغاز عملیات بیتالمقدس که دارای چند مرحله نیز بود در منطقه ماندم؛ در مرحله اول که نیروهای جان بر کف ما میخواستند جاده خرمشهر اهواز را بگیرند ومسیر تا شمال خرمشهر آزاد شود بنده توفیق حضور داشتم که عملیات نیز موفقیتآمیز بود.
در آن مقطع، اطراف خرمشهر اشغال شده به وسیله نیروهای خودی محاصره شد و تا آنجا که به یاد دارم، شانزدهم یا هفدهم اردیبهشت ماه سال 61 بود که عملیات بیتالمقدس رسماً آغاز شد.
منع از رفتن به خط مقدم و عنایت حاج احمد متوسلیان
از آنجا که بنده طلبه بودم، مسئول اطلاعات عملیات لشکر به من اجازه نمیداد که جلو بروم و میگفت: "تو طلبه هستی و همینجا {عقب} بمان تا منشا خدمت بیشتری به رزمندگان باشی" خب من خیلی ناراحت بودم که چرا نمیتوانم جلو بروم.
سنگر ما چسبیده به سنگر فرماندهی بود که همان سنگر حاج احمد متوسلیان بود و البته حاج همت که معاون حاج احمد در آن ایام بود. سنگر ما با یک تخته نئوپان از سنگر فرماندهی جدا شده بود و لذا ما همه تصمیمات را میشنیدیم و به این محل نیز طبعاً رفت وآمد داشتیم (مثلاً میشنیدیم که تعداد زیادی از نیروهای خودی در فلان منطقه گرفتار شدهاند و حتی گریه بچهها را به خاطر این مسایل میشنیدیم).
فردای آن روز حاج احمد متوسلیان مرا دید وگفت تا حالا خط رفتهای؟ گفتم: بله یک بار برای شناسایی رفتهام، گفت: پس میتوانی باز هم به جلو بروی، من هم از خدا خواسته گفتم: بله و خلاصه رفتن ما هم جور شد.
یکسری پلاکارد برای بچهها آماده کرده بودند که در مسیر نصب کنند تا بچهها مسیر را گم نکنند. حاج همت به من گفت با یک راننده پلاکاردها را برای نصب ببرید و همین هم بهانهای شد برای رفتن ما به خط مقدم.
فعالیت در بخش اطلاعات عملیات لشکر
آدرس دقیق را هم از بچههای اطلاعات عملیات گرفته بودیم. به ما گفته بودند که عراقیها 10-15 کیلومتر آن طرف تر هستند، به خاطر همین خیالمان تقریباً راحت بود که تا حدود نسبتاً زیادی از آنها فاصله داریم. آنطوری که یادم هستند به ما گفتند برای نصب پلاکاردها از جاده به طرف راست 2 کیلومتر بروید و بعد آنها را نصب کنید.
ما هم طبق برنامه جلو رفتیم. قبل از جاده خاکریزی زده بودند و برخی از بچهها خبر دار شده بودند که عراقیها پیشروی داشتهاند ولی متاسفانه ما خبر نداشتیم.
از همین رو به راننده گفتم خیالت راحت برو. یک دفعه صدایی به گوشمان رسید که جلوتر نروید ... سریع تر برگردید. ماهم که دیدیم قضیه جدی است سریع برگشتیم اما ماشین همینطور دم جاده ماند و من نگران بودم که نکند عراقیها ماشین رابزنند.
بنده خدا رانندهای که با ما بود، مثل این که میترسید که تنها برود و ماشین را بیاورد به همین خاطر باهم به یک ترفندی رفتیم و دنده عقب برگشتیم این طرف؛ خدا را شکراتفاقی برایمان رخ نداد. بعد از آن کلنگ را برداشتیم تا چاله بکنیم و پلاکاردها را در مکانهای مورد نظر قرار دهیم، اما در آن وضعیت من همینطور حس میکردم که از زیر دست و پا و به قول معروف بیخ گوشمان، صدای تیراندازی و درگیری بلند است.
به هر طریق و دردسری که بود پلاکاردها را که نوشته بود منطقه عملیاتی لشکر محمد رسول الله (ص) را در کنار جاده نصب کردیم تا بدین وسیله بچههای گردانهای دیگر متوجه مسیر باشند و گم نشوند.
توبیخ فرمانده و جواب قانعکننده!
سپس برگشتیم به طرف جاده ی اصلی و دیگر توی خط بودیم که صمد {اسم مستعار} فرمانده ی اطلاعات عملیات را دیدیم که داخل خودروی جیپ حاج احمد متوسلیان بود.
خب ایشان همان کسی بود که به من گفته بود تو طلبه هستی و جلو نرو، لذا وقتی مرا دید گفت شماها چرا جلو آمدید؟! که من گفتم حاج همت دستور دادند.
ایشان به من گفت که فرمانده تو من هستم و از اینطور حرفها که بنده هم گفتم که ایشان هم فرمانده همه ما هستند و خلاصه این که به ما گفتند حالا دیگر اشکالی ندارد بیایید با این وسیله نقلیه برگردیم.
برخورد اخلاقی فرماندهان با رزمنده ها
در این خودرویی که عرض کردم، من بودم و فرماندهام صمد، حاج احمد متوسلیان و یک نفر بی سیم چی؛ در همینجا یک خاطرهای از حاج احمد برایتان بیان کنم باید بگویم که ایشان واقعاً اخلاق والایی داشت و با نیروهایش مثل یک رفیق صمیمی برخورد میکرد.خب من شنیده بودم که در ارتش وقتی به نیروهای تحت امر خود آموزش میدهند، چگونه است و برخوردها چطور است.
خاطرهای از خضوع و صفای باطن حاج احمد
بنده چون این صحنهها و وضعیت را به عینه از نزدیک دیدهام میتوانم چند شاهد مثال بیاورم از جمله این که خوب یادم هست، یک وقتی بچهها عملیات کرده بودند و همه خسته و کوفته بودند و دیگر حال و رمقی برای کسی باقی نمانده بود.
در همان شرایط یک ماشین آمده بود برای بچههای خط که یخ آورده بود تا افراد جعبههای حاوی قالبهای یخ را خالی کرده و در جای مخصوص قرار دهند. راننده عجله داشت و میخواست بعد از بارگیری به عقب برگردد اما به علت خستگی فراوان، کسی نبود که کمکش کند. راننده رفت به حاج احمد گفت که حاجی کسی نیست به من کمک کند. حاج احمد هم بدون اینکه کسی را صدا بزند گفت: "خودم که هستم، کمکت میکنم."
خلاصه حاجی دست به کار شد، بعد من به راننده گفتم: فلانی! ایشان فرمانده لشکر هستند، بنده خدا گفت که من چکار کنم، کسی کمک نمیکند، یخها را خالی کنیم.
حاج احمد متوسلیان با این که فرمانده لشکر بزرگی مثل محمد رسول الله (ص) بود، اما به خاطر شخصیت وتواضعی که داشت اجازه نمیداد که به یک نیروی بسیجی که تحت امرش بود، تحقیری صورت گیرد و خودش دست به کار شد و جعبهها را جابجا کرد.
یک وقتی هم یادم هست که بچههای رزمنده خیلی خسته و عصبانی بودند و اعتراض کردند به حاجی که این چه وضعیه؟!
ما مدتی اینجا هستیم نه پتویی برای ما میآورند و نه آبی است که بنوشیم. ایشان با آرامش و خلوص و بدون آن که عصبانی شوند، دست روی سینه گذاشته و گفتند: من سفارش میکنم که کارهایی انجام شود.
در جبهه ما واقعاً همچنین شخصیتهایی وجود داشت که آدم لذت میبرد از این که در جبهه است و با اینطور افراد بزرگی همنشین و همسنگر است.
سردارانی که برای خدا خالص شده بودند
آدم وقتی شهید همت و حاج احمد متوسلیان را در جبهه میدید، با آنها احساس انس و صمیمیت پیدا میکرد و ما یقین پیدا میکردیم که این انسانهای بزرگ فقط و فقط برای خدا کار میکنند و میجنگند. همه چیزشان برای خداست و این خلوص نیت و ایمان و اراده واقعی در وجودشان شکل گرفته است.
لذا وقتی حرف میزدند، صحبت هایشان در قلب همه بسیجیها و رزمندهها مینشست و آنها از اعماق وجود، فرماندهان خاکی و مخلصشان را دوست داشتند.
عطرِ کلام حاج همت هنوز در خاطرم است
همانطور که عرض کردم، ما بعد از عملیات فتحالمبین، حدود یک ماه ونیم در انتظار عملیات در منطقه ماندیم. در این مدت البته اتفاقات مختلفی افتاد، اما گذشته از همه اینها، برای من به شخصه سخنرانیهای جذاب و روح بخش شهید همت خاطره انگیز بود.
یک بار اتفاقی از جایی که ایشان صحبت میکرد، رد شدم دیدم که خیلی جذاب سخن میگوید و همانجا با تمام وجود محو صحبتهای ایشان شدم بعدها فهمیدم که ایشان شهید همت بوده است.
این سردار بزرگ اسلام آنقدر در رفتار و کردارش ساده و متواضعانه برخورد میکرد، که در نگاه اول کسی نمیدانست با چه شخصیت مهم و بزرگواری روبرو است.
البته آن ایام از ظاهرکسی تشخیص داده نمیشد و فرق بین سپاهی و بسیجی خیلی مشخص نبود، بچهها هم، درجه یا لباس خاصی نداشتند مگر اینکه شناخت قبلی باشد.
سخنرانیهای بعدی شهید همت برایم یک حالت حماسی داشت چرا که قبل تر صحبت هایشان بیشتر با آرامش و طمانینه همراه بودولی بعدتر که نزدیک عملیات هم میشد، ایشان لشگر را فریاد میزد وبه حرکت در میآورد.
ماجرای مجروحیت و یک رویای صادقه
به نظرم، لطف خفیه ی خدا بود که میخواست مرا برای جانبازی آماده کند قضیه این بود که ما در منطقهای بودیم در دار خوین به نام انرژی اتمی؛ آنجا محوطهای داشت و من یک روز در کنارکانتینرهای آنجا مشغول قدم زدن بودم که یک دفعه در حالت رویا خودم را در اتاق مهمانخانه مان در تهران دیدم که پاهایم را از دست دادهام ومادرم بالای سرم ایستاده است. با خودم فکر کردم که قطع نخاع شدهام که بعد از لحظاتی به خودم آمدم دیدم هنوز در محوطه ایستادهام.
دقایقی که گذشت و از حالت بُهتی که داشتم خارج شدم، با خودم فکر کردم که نکند میخواهم قطع نخاع شوم. به هر حال آمادگی شهادت داشتم چرا که در حال و هوای معنوی جبههها آن هم با همه وعدههای قرآن و بزرگان همه آرزوی شهادت داشتند ولی اینکه شهید نشوم و قطع نخاع شوم ونتوانم راه بروم، واقعیتش آمادگیاش را نداشتم.
بعد فکر کردم همین که قسمت باشد، با جانبازی، اعضا ی بدنم را در راه خدا بدهم باز هم در راه خداست واشکالی ندارد اینها را با خودم مرور میکردم و درحالت بیداری بودم نه خواب بودم نه خمار بودم تا این که بعدها که در عملیات مجروح شدم فهمیدم که دیدن آن مسئله و آن رویا، لطف خدا بود که آمادگی پیدا کنم.
جالب این بود که وقتی بعد از مجروحیت و جانبازی به تهران برگشتم، مادرم گفت: خواب جانبازی ات را دیده بودم وفهمیدم که مجروح شدهای و به این ترتیب مادرم هم آمادگی را به خواست خدا برای دیدن من در آن وضعیت پیدا کرده بود.
روز بعدی که در واقع اولین شب آغاز عملیات بیتالمقدس بود، به ما خبر دادند که قرار است دشمن خط را بشکند، تا یک نقطهای هم جلو آمده بودند. حاج احمد {متوسلیان}به سمت منطقهای که عملیات شده بود به راه افتاد و بنده و شهید صمد و یک نفر بی سیم چی با ایشان همراه بودیم.
با ماشین به راه افتادیم و به جایی که بچهها به حاجی اعتراض میکردند وایشان آنطور صبورانه برخورد کردند، رسیدیم، بعد ازآنجا به نقطهای رسیدیم که گلوله مثل باران میبارید. آنجا هم برای من از نوع برخورد فرماندهان رده بالای دفاع مقدس، خاطره و درسی بود و آن هم این که معمولاً فرماندهان رده اول پنج، شش کیلومتری عقب تر از منطقه درگیری میایستادند اما فرماندهان ما مثل حاج احمد خودشان در قلب درگیری حضور داشتند.
آرزوی شهادت داشتم
در این حین، گلوله به ماشین ما اصابت کرد. آن قدر نزدیک بود که ما پریدیم پایین وخوابیدیم روی زمین وخاک وسنگها روی سروکله ما میریخت ولی حاج احمد انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده بود، همچنان مشغول راهنمایی بچهها بود. گلولهها همینطور میآمد و ایشان مشغول کار خودش بود؛ حقیقتاً آن لحظه برای من خیلی جذاب و جالب بود به خصوص آیاتی که راجع به مجاهدین بود مثل این که (ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاً کانهم بنیان مرصوص) همینطور به ذهنم خطور میکرد.
در آن لحظات ناب، حقیقتاً یکی از آرزوهایم این بود که مصداق این آیات باشم وقتی رسیدم آنجا من ازصمد اجازه خواستم بروم پشت سنگر اجازه داد اسلحه خوبی داشتیم اسلحه کلاش تاشو از روبرو. در زوایای مختلف آتش تانکهای عراقی دیده میشد و منطقه هم پر از تانک بود همینطور آتش و گلوله میبارید.
حاج احمد مرتب در این گیر و دار، مرتب دستور میداد که همه پشت سنگر باشند کسی پایین نباشد نمیدانم شاید به خاطر اینکه کاملاً اشراف داشته باشند به قضیه که اگر نیروهای عراقی آمدند سریع عکس العمل نشان بدهند یا به این دلیل که پشت سنگر محفوظ ترند واحتمال زیاد اولی درست تراست.
لحظهای که دو پایم قطع شد!
مقداری گذشت ویک گلوله جلوی خاکریز ما افتاد که فکر میکنم، نیم متری به هوا پرتاب شدم؛ در آن حین این احتمال را دادم که گلوله بعدی پرتاب شود (فرق گلوله تانک با گلوله توپ در این است که گلوله توپ به صورت هلالی میرود بالا ومی آید پایین اما گلوله تانک مستقیم میآید) خلاصه آن که گلولهای که آمده بود خورد به خا کریز و آن را خراب کرد. در آن شرایط گلوله بعدی آمد که من بر اثر آن پرت شدم بالا و آمدم پایین و رفتم داخل خاکریز و همانجا ماندم.
در آن وضعیت با خودم فکر کردم که احتمالاً همین گلوله بلایی سرمن آورده باشد نگاه کردم دیدم که ظاهراً خبری نیست وسالم ماندم چند لحظه پایین خاکریز منتظر ماندم گفتم الآن گلوله بعدی میآید دیدم نه خیر مثل این که خبری نشد. رفتم بالای خاکریز دیدم خاکها نرم هستند خاکهای نم دار زیر خاک ریز آمده بودند بالا از بس که ضربه سنگین بود.
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که گلوله بعدی آمد یک دفعه صدای بلندی به گوشم خورد و و موج انفجار مرا پرتاب کرد به سمت هوا که همینطور توی هوا میچرخیدم و خاک بود که بر سرو رویم میریخت. در همین وضعیت، این فکر به ذهنم آمد که شهید شدهام و این روحم است که در حال پرواز است.
یاد مادر در موقع جانبازی
آن لحظه تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد، یاد مادرم بود - تنها کسی که به او تعلق داشتم واوهم به من تعلق داشت و نگرانش بودم چون خیلی در آن روزها نگرانم بود- در همان فکر و خیالها، یکباره به پشت بر زمین افتادم. یک لحظه احساس کردم چیزیم نیست وفکر کردم شاید بیشتر از دفعه قبل پرتاب شدم بلند شدم که راه بروم دیدم که پایم قطع شده و شلوارم درآن ناحیه پاره پاره شده بود. به پشت خوابیدم تا این که بچههای امداد سریع خودشان را به من رسانده و باآمبولانس مرا به عقب بردند.
سه بیمارستانی که مرا بُردند
یادم هست که یک بیمارستان موقت در منطقه انرژی اتمی دارخوین زده بودند. بعد از آن هم با هلی کوپتر مرا به اهواز و بعدترش هم به بیمارستان قائم مشهد بردند. در حین این که مرا به بیمارستان میبردند، یکی از رفقا به نام مجید همراه من بود خیلی ناراحت بود و گریه میکرد من گفتم چرا هِی غُر میزنی؟ گفت من به خاطر شما ناراحتم گفتم شهید هم بشوم شهید میشوم دیگر. این را هم گفتم که وصیتنامه من داخل جیبم است با پلاکم آن را بردار. در آن لحظات و دقایق اول بعد از جانبازی واقعاً احساس میکردم که شهید میشوم. به دوستم گفتم هروقت برگشتی اینها را به خانوادهام بده که ایشان به من گفت تو شهید نمیشوی ولی وصیتنامه ات را بر میدارم و متأسفانه من شهید نشدم وایشان شهید شدند. در مرحله بعدی عملیات و بعد از مدتها در وسائل ایشان وصیتنامه من بود که آن را به من برگرداندند.
در لحظه مصدومیت هردو پایم همان لحظه قطع شد. گلوله تانک از دو جهت صدمه میزند یکی از ناحیه ترکشها و یکی هم موج انفجار یعنی در یک لحظه که گلوله میآید، آنقدر سرعتش زیاد است که هرچیزی را در مسیر هست با خود میبرد و قطع میکند.
محرومیت از دو پا، آغاز دوران شکوفایی تحصیلیام شد
بنده قبل از گرفتن دیپلم در تهران حول و حوش سالهای 59، 60 تحصیل حوزوی خود را شروع کردم و بعد از اخذ دیپلم در سال 61 بود که به جبهههای حق علیه باطل اعزام شدم.
بعد از قضیه جانبازی و قطع دو پا، حدود شش ماه دوره بستری ودرمان من طول کشید و بعد از آن در تهران مشغول شدم هم تحصیل و هم تدریس را دنبال میکردم.
جالب این بود که در همان وضعیت جانبازی، بیکار ننشستم و دروس مقدماتی حوزه را به اقوام و دوستان تدریس میکردم. بعد از یک سال به حوزه برگشتم وادامه تحصیل دادم. در حال حاضر نیز دو پای مصنوعی دارم و با یک عصا میتوانم هر مسیری را بروم قبلاً یک پای مصنوعی و دو عصا داشتم که این کار را برایم مقداری سخت میکرد، اما الان با یک عصا راحت تر هستم.
طلبه درس خارج حوزه و دانشجوی دکترای دانشگاه
بعد از اتمام دروس سطح،حدود 10 سال در درس خارج حضور داشتم ودروس دانشگاهیام را نیز به موازات تحصیلات حوزوی تا کارشناسی وارشد طی کردم و هم اکنون نیز دانشجوی دکتری علوم سیاسی هستم.
خانوادهای از تبار شهیدان و جانبازان
برادر کوچکترم (محمد تقی مشکوری) طلبه رزمندهای بودند از بچههای تخریب لشگر محمد رسول الله (ص)؛ ایشان 2 سال بعد از اتمام جنگ در عملیاتی که برای مقابله با اشرار کردستان برایشان پیش آمد، شهید شد، ضمن آن که دو تن از برادر خانم هایم هم به توفیق شهادت نائل آمدند.
2 نفر دیگر از برادران خانم هم جانباز شدند وبرادر دیگر خودم هم به توفیق جانبازی نائل آمده است.
ماجرای ازدواج و شرط همسرم
ازدواج بنده بعد از مجروحیت وجانبازیام اتفاق افتاد. قضیهاش هم بر میگردد به حدود 6-7 ماه بعد از آن که در عملیات بیتالمقدس جانباز شدم. در آن ایام یکی از دوستانم که از فرماندهان بود و نقشی هم در اعزام بنده به جبهه داشت، برایم تعریف میکرد یکی از دوستانش به خواستگاری رفتند که طرف قبول نکرده وگفته من فقط با یک جانباز ازدواج میکنم. خلاصه آن که ما هم ترغیب شدیم و رفتیم برای خواستگاری و پسندیدیم.
دشواریهای زندگی با یک جانباز
خب خانم بنده همانطور که عرض کردم، از خانواده شهدا بودند. و با وجود آن که طبعاً زندگی با یک جانباز قطع دو پا سخت است ایشان قبول کرد چرا که واقعاً دوست داشت از این جهت خدمتی کرده باشند به انقلاب ونظام اسلامی و لذا با میل و علاقه این تصمیم{ ازدواج با بنده} را گرفت.
بهطور طبیعی زندگی با یک جانباز فرق دارد با زندگی با کسی که از جهت جسمانی، سالم است. بی شک زندگی کردن با فرد جانباز توام با مشقات و سختیهایی است. همسرم هم واقعاً در طول این سالها زحمات و سختیهایی زیادی در زندگی تحمل کردند که بنده حقیقتاً ممنون و سپاسگزار ایشان هستم که در تحصیل و زندگی همیشه یار و مددکار من و بچهها بوده اند.
5 فرزند صالح؛ رهاورد یک زندگی عاشقانه
به لطف الهی وعنایت شهدا، ما زندگی خوبی را شروع کردیم و در حال حاضر نیز 5 فرزند شامل یک فرزند پسر و 4 فرزند دختر داریم که پسرم در حال حاضر دانشجوست، یکی از دختر هایم در مقطع دبیرستان و3 دختر دیگرم نیز مشغول تحصیلات دانشگاهی هستند.
جنگی که واقعا ًگنج بود
این که میگویند جنگ ما یک گنج بود، واقعاً حرف درستی است. واقعاً آن شرایط و حال و هوا و آن دستاوردها برای ملت ما بالاترین ذخایر معنوی و گنجها را در پی داشت.
آن چه مهم است این که باید از این گنجها به درستی استفاده کرد و میبایست دستاوردهای 8 سال دفاع مقدس را در وهله نخست خوب بیان کرد و آن را در سطح جامعه و به ویژه نسل جوان نهادینه ساخت.
به نسل جوان بگوییم...
به خصوص باید جزییات جنگ تحمیلی را بازگو کرد چرا که با یک سری بیان مطالب کلی نمیتوان تبیین کرد که واقعا فرماندهان ما چه اخلاق و سبک زندگی داشتند و رزمندهها چطور آدمهایی بودند و با چه نیرویی آن هم با دست خالی و اقل امکانات با دشمن بعثی که دنیای کفر و استکبار پشت سر و حامیاش بودند، میجنگیدند.
باید برای نسل کنونی، روحیات ایثار وصمیمیت وشجاعتی که بچهها در آن دوران داشتند را به خوبی بیان کرد.
من که جوان 18 سالهای بودم، قبل از رفتن به جبهه از تاریکی هم میترسیدم اما واقعاً در آن سالها و در جبهه، هیچ ترسی از مرگ نداشتم واین مسأله کمی نیست و اگر دقت کنیم متوجه میشویم که مسأله عجیب و چیز بی نظیری است.
معجزه دم مسیحایی امام (ره) و 8 سال رشادت و ایستادگی
هیچ عامل خارجی باعث آن نبود مگر ایمانی که بچهها پیدا کرده بودند و دم مسیحاییای که امام (ره) در بدنه جامعه به ویژه رزمندگان ایجاد کرده بود.
به راستی اگر این روحیه معنوی و ایثار و شهادت طلبی در بچهها نبود و اگر ما آن چنان فرماندهان مخلص و شجاع و ولایت مداری نداشتیم، قطعاً نمیتوانستیم جنگ را به اینجا برسانیم. اگر ایمان و اراده در بچهها وجود نداشت و این طرز فکر نبود که ما داریم راه سیدالشهدا (ع) را میرویم، معلوم نبود که سرنوشت جنگ 8 ساله ما چه میشود.
بالاخره هر شیعهای آرزویش این است که در رکاب امام حسین (ع) بجنگد و شهید شود و بچههای ما با این نیت میجنگیدند.
به هر ترتیب، این مسائل باید بازگو شود. بالاخره این جنگ خیلی فرق دارد باآن جنگی که صرفاً برای پس گرفتن خاک وطن است و احیاناً مسایل نژاد پرستانه و یا میهن پرستانه در آن مطرح است.
توفیق تبلیغ را دارم
بنده الان اگر چه ملبس نیستم اما با این حال گاهی برای تبلیغ لباس مقدس روحانیت را بر تن میکنم. وقتی برای تبلیغ به جایی میروم، مردم وقتی میفهمند که جانباز دفاع مقدس هستم، لطف دارند و محبت میکنند و من از این جهت ممنون آنها هستم و اعتقادم این است که ما برای مردم کاری نکرده ایم بلکه وظیفهای داشتیم که آن را ادا کرده ایم.
قبلاً بیشتر برای تبلیغ در مناطق جنگی با لباس میرفتم والآن در مناسبتها ی مذهبی و فرهنگی هم حضور دارم.
بنده حتی پس از دوران مجروحیت و جانبازی نیز برای برنامههای فرهنگی و عقیدتی و آموزشی چند باری در جبهه حضور داشتم که هم جبهه جنوب را شامل میشد و هم جبهه غرب را.
لزوم خودسازی در جهاد اکبر برای مهیا شدن در جهاد اصغر
اساساً حضور در جبهه و جنگ در اسلام به عنوان جهاد اصغر معرفی شده و حال آن که همه میدانیم، جهاد با نفس از نگاه آموزههای دینی ما، جهاد اکبر به شمار میرود و در قرآن هم داریم که توفیق در جهاد اکبر بسیار مهم تر و دشوارتر است.
آن چه مهم است این است که در جهاد اکبر باید خودسازی و صبر را پیشه کنیم و کسانی که مقاوم و صابر باشند، قطعاً در برابر دشمن موفق خواهند بود و الا ضعف بر آنها غلبه مییابد.
در شرایط فعلی، شاید به ظاهر در جهاد اصغر بسته باشد اما در جهاد اکبر همیشه باز است و ما همه در این میدان مشغول کارزار با نفس خویش و شیطان هستیم.
ضمن آن که در این وضعیتی که ما قرار داریم، دشمن کمر بسته که با جنگ فرهنگی وجنگ نرم اصل اسلام و انقلاب را مورد هدف جدی خود قرار دهد. و لذا مهم ترین کار ما در این کارزار، استقامت، بصیرت و مقابله با هوای نفس و شیطان است و این که بدانیم و آگاه باشیم که کار فرهنگی امروز چقدر در جامعه حیاتی و ضروری است، به ویژه طلاب جوان ما باید به این نکته مهم بیش از دیگر اقشار مردم توجه و عنایت داشته باشند.
نقش بی نظیر روحانیت در جبهههای مردانگی
بدون تردید حضور طلاب و روحانیون در دوران دفاع مقدس، نقش بی نظیری در روحیه دادن به رزمندگان و ایجاد فضای معنوی و ایمانی در آن ایام داشت.
خب کسانی که جبهه آمده بودند عمدتاً کسانی بودند که با ذوق وشوق کامل راهی جبهه شده بودند و عشق و نیتشان این بود که در راه خدا بجنگند و لذا آماده هر نوع ایثاری بودند ولی بعضاً شاید یک ضعفی که در برخی از آن مشاهده میشد این بود که خیلی نمیدانستد نظر آیات قرآنی و روایات اهل بیت (ع) درباره جنگ و جهاد و احیاناً احکام آن چیست.
به همین خاطر تشنه این بودند که بدانند وضعیتشان در جبهه از دیدگاه آیات و روایات چگونه است. خب در این حالت، وقتی یک نفر روحانی را میدیدند که اطلاع داشت ومی توانست به آنها بگویند که چه مقام وجایگاهی دارند خیلی خوشحال میشدند و انرژی میگرفتند از این که بدانند اگر شهید بشوند کجا میروند وخدا چه علاقهای به آنها دارد یادم هست که عموم رزمندگان به دقت وبا تمام وجود به حرفهای روحانیون اعزامی و تبلیغی گوش میدادند
از سویی روحانیون نقش بزرگی در تقویت روحیه ایثار و شهادت در بین بچههای رزمنده داشتند، البته این را باید بگویم که ما طلاب و روحانیون حقی به گردن مردم قائل نیستیم ما کاری بود که باید انجام میدادیم و هدفی بود که باید دنبال کردیم والآن هم به یاری خدا دنبال میکنیم.
به هر صورت در مسیر تبلیغ دین خدا و دفاع از ارزشها، همواره سختیها و سنگلاخهایی است، اما آن چه مهم است این است که نباید نا امید شد و به تعبیر حضرت امام (ره) ما مأمور به تکلیف و وظیفه هستیم و نه نتیجه.
همین که ما بکوشیم مصداق آیه مبارکه "ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله" باشیم، برای ما کافی است که رضایت خدا را به دست آوریم.
گفتگو از: سید محمد مهدی موسوی