به گزارش خبرنگار خبرگزاری «حوزه» در اهواز، علیرضا نیلهچی، فرزند عبدالمحمد متولد اردیبهشت ۱۳۴۱ ساکن «اهواز» بود. او دوران دبستان را در مدرسه خیام سپری نمود و دوران راهنمایی را در مدرسه امیرکبیر گذراند و سالهای اول انقلاب مصادف با تحصیلش را در دبیرستان شهید مصطفی خمینی طی کرد.
خورشید انقلاب به ثمر نشست و او علیرغم خصوصیات بارزش در تدین و تعبد در دین، فردی شاداب، سرحال و مقتضای نوجوانیاش پر جنبوجوش بود.
*سیره عملی شهید نیلهچی از زبان مادرش...
در عین حال مؤدب به آداب اسلامی و مهذب به تعالیم دینی، بسیار خوشرو و خوشاخلاق بود؛ تا جایی که مادر فاضل و بزرگوارش میگوید: علی مصداق بارز این آیه مبارکه است که میفرماید؛ «بَرًّا بِوَالِدَتِي وَلَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّارًا شَقِيًّا ؛ و مرا نسبت به مادرم نيكوكار كرده و زورگو و نافرمانم نگردانيده است».
علی یک پارچه آقا و سرتاپا حیاء بود و هر موقع با او صحبت میکردم، چشم به زمین میدوخت و اطاعت میکرد. و وقتی از او سؤال میکردم که چرا اینچنینی؟ چیزی نمیگفت! ولی خواهر و برادرهایش میگفتند: «مادرجان علی هنگام صحبت کردنتان به این جهت سر به زمین میدوزد که میخواهد شما در حرف زدن راحت باشید، مثلاً یک موقع دلتان نخواهد حرفی بزنید ولی با نگاه به صورتش، رویتان نشود». به نظرم این نهایت ادب ایشان مقابل والدینش بود.
در احترام گذاشتن، فرقی بین بزرگترها و کوچکترها قائل نمیشد و به همه احترام میگذاشت.
*«حوزه» و «مسجد» بیشترین مکان حضور شهید نیلهچی
دوران نوجوانیاش مصادف بود، با اوج درگیری قیام مردم علیه ستمشاهی و به همین خاطر نیز، او به دریای مواج انقلابیون پیوست و از همان دوران، جزء گروههای فعال مذهبی و اجتماعی آنوقت شد. انقلابی بود و همیشه در دو مکان یعنی «حوزه» و «مسجد» بیشتر حضور داشت.
انقلاب که به ثمر نشست، فعالیتهای مذهبی و اجتماعیاش شدت گرفت و از طریق مسجد وارد حوزه علمیه شد که از همانجا به سربازی حضرت ولیعصر(عج) نائل آمد.
*علی یک دستش قرآن بود و دست دیگرش سلاح!
حوزه را بر همهچیز ترجیح میداد! بهگونهای که واقعاً درک کرده بود، این مکان سربازخانه امام زمان(عج) است. علی پس از تحصیل در حوزه و با آغاز جنگ تحمیلی، وظیفه خود را در دفاع از اسلام و خاک این مرزوبوم تشخیص داد و اکنون او یک طلبه رزمنده شده بود که هم نبرد میکرد و هم تبلیغ.... علی یک دستش قرآن بود و دست دیگرش سلاح!
از خصوصیات بارزشان اخلاص و دوری از خودنمایی و ریا بود. از فعالیتهای خارج از منزل چیزی نمیگفت؛ یعنی اینگونه نبود که باید بگوید چنین و چنان کردم.
یکی از روزها که از جبهه به منزل باز میگشت، پیراهن خود را من داد و خواهش کرد مقداری از آن را که پاره شده بود، بدوزم. به او گفتم: مادرجان! چطور شده که پیراهنت پاره شده؟ در جواب من گفت: «به سیم خاردار...!» ناگهان سکون و گفت: «به جایی گیر کرده و پاره شده» حتی حاضر نبود که به ما بفهماند که من در جبهه چه کار میکنم و چه فعالیتی انجام میدهم و چه شد که زخمی شدم یا چه شد که پیراهنم پاره شده است.
نمیگفت کجا میرود! چه میکند! حتی حاضر نبود در جبهه از او عکسی بگیرند. میگفت: «مگر میخواهیم خودنمایی کنیم!». خدا سرلوحه کارش بود. برای رضای او همه کار میکرد.
جبهه که میخواست برود، گفتم: مادر کجا میروی؟ پفت: «همانجایی که همه میروند»، آخرین باری که او را دیدم در منزل بود و در حال عزیمت به جبهه که به من گفت: «مادر جان ممکن است فردا خبر شهادت مرا به تو برسانند»، حرفش را قطع کردم و گفتم مادرجان این چه حرفی است که میزنی! خدا نکند.
شوهر خواهرت که شهید شد، کمم بود! حالا تو هم میخواهی بروی جبهه شهید شوی!؟ در جواب به من گفت: «بادمجان بم آفت ندارد:)» مصلحت جامعه را میدید و این شد که خدا او را برگزید و فیض شهادت را برایش انتخاب نمود.
عاشق جبهه بود، از نیروهای اطلاعات و شناسایی بود. بارها از نواحی مختلف دست و سر مجروح شد. آخرین بار قبل از شهادتش که از ناحیه سر و دستها مجروح شده بود، بلافاصله او را به بیمارستان انتقال میدهند، وقتی بالای سرش رسیدم بهسختی صحبت میکرد، اما به میزان قدرت و تواناییاش میگفت: «مادرجان! فکر نکن که دیگر نمیتوانم به جبهه بروم! همینکه خوب بشوم، به جبهه برمیگردم».
*نحوه شهادت
او علیرغم اینکه تنی مجروح داشت و از ناحیه سر و چشم بهشدت آسیب دیده بود، عازم منطقه شد و در منطقه بدر «هورالهویزه» درحالیکه از نیروهای شناسایی بود، در ۳۱ مردادماه ۱۳۶۴ به آسمان شهیدان پر گشود.
وقتی خبر شهادت پسرم را به من دادند، از خدا طلب صبر کردم و جمله «إِنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُون» را زمزمه کردم.
*شوخیهای طلبگی شهید نیلهچی
دوران جنگ که بچهها شورونشاطشان بیشتر بود ایام محرم که در مسجد جمع میشدند بعضی شبها تا پاسی از شب به عزاداری و سینهزنی مشغول بودند.
بعد از پایان مراسم که بچهها دورِ هم جمع میشدند بهیکباره شهید علیرضا نیلهچی میآمد و روی سینه بچهها میزد.
اگر طرف خودش رو به عقب میکشید میگفت این خیلی با اخلاص و سنگین سینه زده و اگر هم عادی بود میگفت این خوب سینه نزده و بچهها میخندیدند.[۱]
*بخش دیگری از زندگی شهید نیلهچی از زبان خواهرش
علیرضا نیلهچی جوان عرصه خوف و خطر بود، انقلاب اسلامی بعد از ۱۵ رژیم پادشاهی به ثمر نشست و قالبهایی که ریشه در فطرت انسانی نداشت، در هم شکست! در این حال تمام دنیای کفر برای شکست انقلاب متحد شدند و او میدانست که حفظ انقلاب از انقلاب کردن سختتر بوده و نیاز به جانفشانی دارد، او بارها مجروح شد، اولین بار که زخمی شد، حدود ۲۰ روز در تخت بیمارستان بود که پس از مرخصی بلافاصله به جبهه برگشت و به یک هفته نکشید که مجدداً مجروح شد و دوباره در بیمارستان بستری گردید.
*به یاد اباعبدالله(ع) گریه کنید...
حتی اصابت ترکش به سر علیرضا نیز او را خانهنشین نکرد. سومین باری که مجروح شد، چشمش به شدن آسیب دید اما او برای شهادت لحظهای را از دست نمیداد؛ چراکه میدانست بالاتر از شهادت در محضر خداوند متعال نیکی وجود ندارد. آن روز سهشنبه آمده بود، او شمع محفل خانواده بود؛ وقتی همه اهل خانه آمدند، گفت: «پنجشنبه شما برایم گریه میکنید، ولی به یاد اباعبدالله(ع) گریه کنید». او بین خود و مهدی تمیمی[۲] قرار گذاشته بودند که قرا کدامشان زودتر به شهادت رسیدند، پیکر دیگری را به خانه برگردانند و علی به او گفته بود اگر زودتر از تو شهید شدم، هر وقت آب به عزاداران دادید، به یاد لبهای تشنه سقای کربلا باشید.
و سرانجام مهدی در عملیات خیبر مفقودالاثر گشت، یک سال و اندی بعد یعنی در سال ۱۳۶۴ علیرضا به او پیوست و اکنون آن دو مهمان سفره احسان مادر شهیدان حضرت زهرا(س) بوده و عِندَ رَبِّهِم يُرزَقون اند.
پینوشت:
[۱]: راوی: محمدجواد شالباف
[۲]: مهدی تمیمی، از رزمندگان دلاور شهر اهواز است که در عملیات خیبر مفقودالاثر گشت و شوهر خواهر شهید علیرضا نیلهچی است.