به گزارش سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه»پدر این روحانی شهید در زندگینامه فرزند خود چنین آورده است :
سوم راهنمایی را با نمرات عالی تمام کرد. معدلش بالا بود. برای ثبتنامش در دبیرستان با برادرم که مدیر مدرسه بود، مشورت کردم. او دبیرستان خوارزمی را پیشنهاد کرد، اما مهدی قبول نکرد. گفت: من در آن مدرسه درس نمیخوانم. به خواسته خودش در دبیرستان شفیع ثبتنامش کردیم و مشغول به تحصیل شد. یک بار که علت نرفتن به دبیرستان خوارزمی را ازش جویا شدم گفت: آنجا مرا محدود میکردند، نمیتوانستم فعالیت انقلابی بکنم. سال دوم دبیرستان بود که يك روز از سر کار به خانه آمدم. وقتی مهدی را در خانه دیدم، تعجب کردم. خیلی ناراحت بود. پرسیدم: بابا جان، چرا به مدرسه نرفتی؟! گفت: از مدرسه فرار کردهام! برایم تعریف کرد به مناسبت چهارم آبان از آنها خواستهاند رژه بروند و درباره شاه انشا بنویسند. او و چند نفر از همکلاسیهایش رژه نرفتند و علیه رژیم پهلوی انشا نوشتند. بعد هم عکس شاه را از سر در دبیرستان پاره کردند و فرار کردند. همانطور که داشت جریان را تعریف میکرد، در دلم کارش را تحسین کردم، اما چيزي نگفتم. چند روز بعد از فرار از دبیرستان به قم رفت و در حوزه علمیه ثبتنام کرد. مهدی تصمیم داشت در قم علاوه بر حوزه، به هنرستان هم برود. برای ثبتنام در هنرستان، لازم بود که پروندهاش را از تهران بگیرد. وقتی برای گرفتن پرونده به دبیرستان رفتم، مدیر گفت: پدرجان! ساواک در به در دنبالش است. مواظب باشید به دست ساواک نیفتد. بعد از دو ماه تلاش، بالاخره در هنرستان قدیر قم ثبتنام کرد. درس حوزه را روزانه میخواند و درس هنرستان را شبانه.
*تمام فکرش پیروزی انقلاب و سربلندی امام بود
مهدی در قم به فعالیتهای انقلابیاش ادامه میداد. یکبار خبردار شدم، همراه با چند نفر از دوستانش که نوار امام را همراه داشتند، دستگیر شدهاند و با ضمانت پدر یکی از آنها آزاد شدهاند. تمام فکرش پیروزی انقلاب و سربلندی امام بود.
مهدی همیشه خنده بر لب داشت. اخلاق و رفتار پسندیدهای داشت. در جمع خانواده و فامیل، جوانترها در کنارش بودند. عید آن سال میخواستیم به شمال برویم، اما مهدی گفت: ما عید نداریم، چون فرزند امام، حاج آقا مصطفی را به شهادت رساندهاند. او همراه ما نیامد و به قم برگشت.
مهدی مدام از قم به تهران میآمد، تا از جریان انقلاب دور نباشد. در راهپیمایی معروف قیطریه در تهران بود. قرار بود نماز صبح فردا را در میدان ژاله بخوانند. با این که رژیم پهلوی حکومت نظامی اعلام کرده بود، اما صبح زود بیدار شد و هر طور بود خودش را به میدان ژاله رساند. ظهر آن روز لنگلنگان به خانه آمد. فقط یک لنگه کفش پایش بود. صورتش خونی و غبارآلود بود. خیلی ناراحت و گرفته بود. همان شب به قم رفت، اما دست از فعالیتهای انقلابی نمیکشید.
هنوز ساعت پنج نشده. خدایا! چرا خوابم نمیبرد؟ همة شب در فکرش بودم. آخر چه میشود؟ میآید یا نه؟ منتظرم ساعت مقرر برسد، چرا که چند سال است وصف او را شنیدهام و چهرهاش را در خیالم تصور کردهام. ساعت شش نمازم را خواندم و سراسیمه خودم را به دانشگاه رساندم. چه غوغایی در خیابانها بود! من آمده بودم تا به آرزویم برسم. اطراف خیابانها پر از جمعیت بود. وسط خیابان را گلباران کرده بودند.
ناگهان موتورهای چهارسیلندر رد شدند. بالاخره آقا آمد. امام آمد. همه اشک میریختند. تلاش میکردند همدیگر را کنار بزنند تا به صف جلو برسند تا امام را ببینند. قلبم میتپید. سر و صدا بلند بود. همهاش دود اسپند بود و شعار. چند ماشین از جلویم رد شدند. امام رفت و نتوانستم او را ببینم. از هیجان و شوق دیدار امام نفهمیدم چه مدتی طول کشید تا به بهشت زهرا رسیدم. بعد از صحبتهای امام، پیاده به خانه برگشتم. به هر کسی که میرسیدم، میپرسیدم: امام چه گفت؟ شما امام را دیدید؟
وقتی به خانه رسیدم، زدم زیر گریه. پدرم گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: چرا گریه نکنم؟! او را ندیدم. از ورود امام سه روز گذشته بود. منتظر فرصت مناسبی بودم تا به دیدار امام بروم. خبردار شدم امام در مدرسه علوی سخنرانی دارد. مردم در خیابان ایران صف کشیده بودند. آن روز بعد از کلی زحمت، بالاخره توانستم امام را ببینم. عصر آن روز به قم برگشتم. شش ماه بعد، امام به قم آمدند. به فکرم افتاد تا دوباره دیداری تازه کنم.
*دستان امام را بوسیدم
ساعت دو و نیم نصف شب با جمعی از طلاب، کنار نردههای نزدیک منزل امام نشسته بودیم. ناگهان در باز شد. امام آستینهایش را بالا زده بود تا برای نماز شب وضو بگیرد. به داخل خانه رفتیم. دستان امام را بوسیدم و بیرون آمدم. در راه برگشت به این فکر بودم كه آخر امام از کجا به اینجا رسیده است که قلب کودک، جوان و پیر مملو از عشق به او شده است؟!
بعد از پیروزی انقلاب، دیپلم هنرستان را از همان مدرسه قدیری گرفت و با خیالی آسوده از پیروزی انقلاب به خواندن دروس حوزه ادامه داد. مهدی بعد از پیروزی انقلاب، خیلی کمتر به تهران میآمد. تصمیم گرفتم برای دیدنش به قم بروم. از نگهبان حوزه سراغش را گرفتم و نگهبان، حجرهاش را نشانم داد. به داخل مدرسه رفتم. وقتی به حجرهاش نزدیک شدم، دیدم روی حصیر خوابیده. صدایش زدم. با شنیدن صدایم جا خورد. گفت: بابا! شما اینجا چی کار میکنید؟! چرا به خودتان زحمت دادید؟ گفتم: بابا جان، بیا برویم ناهار کباب بخوریم. گفت: من کباب نمیخورم. نان و پنیر غذای من است. با هم به زیارت رفتیم. گوشه حیاط نشست و شروع کرد به خواندن زیارتنامه. من هم به دنبالش زمزمه ميکردم.
شروع جنگ و حمایت مهدی از ادامه راه امام و دفاع از اسلام، راه تازهای را برایش رقم زد. یک روز يك وانت جلوی خانه ایستاد و مهدی از آن پیاده شد. تمام اثاثیهاش را به تهران آورده بود. گفت: بابا، تمام وسایلم را در زیرزمین خانه انبار میکنم. میخواهم به جبهه بروم.
خدایا! این بندة ضعیفت را پذیرا باش که به جهاد بياید
جالب است، چادری که در آن هستم، شبیه خیمههای اصحاب حسین است! در این خیمهها هالهای از نور حسین، چهره تک تک عاشقان خدا را روشن کرده است. یک روز از آمدنم به جبهه میگذرد. هنوز عرق جبینم از خستگی راه خشک نشده بود که صدای میکروفون توجهم را جلب کرد. به داخل خیمه رفتم و به صف نماز پیوستم. سخنران در بین نماز از جهاد سخن به میان آورد. تمام ذهنم را مشغول کرد. خدایا! این بندة ضعیفت را پذیرا باش که به جهاد بياید. آیا این جهاد، عشق آفرین است؟
روز بعد با اصرار برادران قرار شد بعد از نماز برای عزیزان رزمنده صحبت کنم. من از جبهه برایشان حرف زدم:
جبهه، منظر جاذبههای الهی، عبودیت و عرفان است. مشهدِ نزول ملائک برای صعود شهید و جایی برای خودسازی روح آلوده از پلیدیهاست. جبهه، آمال زیارت شهیدان است. که لحظه لحظه عمر خود را در آرزوی وصال گذراندند و همة ما رزمندگان به امید ذات حق، به عشق و حب لقاي «او» تا رسیدن به وصالش در جبهه میمانیم و از جبهه درس میگیریم.
وقتی در عملیاتهای شبانه بیست تا سی کیلومتر راه میرویم تا جایی که دیگر پاهایمان از رمق افتاده و نیروی راه رفتن ندارد، با خدای خود چنین سخن میگویم: معبودم! آیا میشود پاهایی که به خاطر تو رنج دیده، عذاب دوزخت را بچشد؟! خدایا! آیا فضل تو را چنین بپندارم، قلبی که عشق خلیفهات مهدی را در سینه دارد و به یاد او میتپد، بسوزانی؟! چگونه عذابت را تحمل کند؟!
یکی از دوستانش دختری از خانوادهای متدین به او معرفی کرد. قبل از این که به خواستگاری برویم، مهدی درباره عقاید و افکار دختر و خانوادهاش پرسوجو کرد. او در اوایل سال 61 ازدواج کرد. ثمره ازدواجشان یک دختر و یک پسر شد.
همیشه زیر عبایش لباس بسیجی میپوشید
مهدی با این که مُبلغ بود ولی همیشه سلاح در دست داشت. در عملیات شکست حصر آبادان تکتیرانداز بود. بعد از آن هم مسئوليتهاي زيادي داشت. فرمانده تبلیغات سپاه در جبهه شمالغرب، مسئول عقیدتی پادگان شهدای کرمانشاه، تبلیغات گردان، مسئول تبلیغات قرارگاه خاتمالانبیا و جانشین تبلیغات جبهه جنوب بود و در عملیاتهای زیادی هم شرکت کرد. مهدي حدود 20 ماه در جبهه بود. او با حرفهایش همه را مجذوب خودش میکرد. همیشه زیر عبایش لباس بسیجی میپوشید. آخرین باری که ميرفت، پسرش محمدرضا شیرخواره بود. موقع رفتن سفارش کرد: به برادرم حمید بگویید من در لشكر علیبنابیطالب(ع) هستم، آنجا پیشم بیاید.
*خیبر و خاطرات همرزمان
داود حقیقت همرزم شهید
در عملیات خیبر، نیروها زیر آتش سنگین دشمن به خاکریز رسیده بودند، اما آتش دشمن آنقدر زیاد بود که بچهها زمینگیر شدند. دشمن لحظه به لحظه به ما نزدیک میشد. نیروها خسته و گرسنه بودند. چند شب بود که چیزی نخورده بودند. در همين حال و هوا بودیم که شهید عبدوس با لباس روحانی که به تن داشت، به طرفمان آمد. یک کارتن کیک در دست داشت. کیکها را بین بچهها تقسیم میکرد و فریاد میزد: برادران عزیز! بلند شوید و سینههایتان را راست کنید. دشمن خیلی زبون و ترسو است...
از صحبتهای یک روحانی که چنین کوبنده و شجاعانه حرف میزد، بچهها روحیه تازهاي گرفتند. با این که تجهیزاتمان کم بود ولی رضا صابران، آرپیجی را آماده کرد و اولین تانک دشمن را منهدم کرد. با این حرکت، دشمن وحشتزده شد و عقبنشینی کرد و رزمندگان توانستند در مواضع فتح شده مستقر شوند.
*سیدصادق قادری همرزم شهید
در پاتک سیزده روزة عملیات خیبر در جزیره مجنون، در گردان موسيبنجعفر از لشكر17 علیبنابیطالب مشغول دفاع بودیم. حجم آتش دشمن، حمله شیمیایی و عدم ارتباط با عقبه به خاطر نبود جاده مواصلاتی، فشار روحی زیادی به نیروها وارد کرده بود. تعداد شهدا زیاد بود. در آن غروب خونین، مردی عمامه به سر، بلندگوی دستی در دست گرفته بود و با صدای بلند میگفت: برادران، نترسید! از امام و اسلام دفاع کنید. از کشتن و کشته شدن نهراسید! بعد حدیثی از حضرت علی(ع) خواند: سرهایتان را به خدا بسپارید...
حرفهایش در آن موقعیت، شور و اشتیاقی در بین رزمندگان ایجاد کرد و در زمانی کوتاه، به نیروهای خسته و رنجور قدرتی داد که سبب شد دشمن را تا مسافتي طولانی به عقب برانند و پیروزی را برای ملت اسلامی به ارمغان بیاورند.
سرانجام مهدی در 4/10/ 65 در عملیات: کربلای4 ماموریت داشت برای تخریب پل درياچه ماهی برود بعد از تخریب پل، با ترکش خمپارهای به پهلویش به شهادت رسید.