به گزار ش خبرگزاری حوزه، در خانوادهای مذهبی به دنیا آمدم. پدرم مقید به انجام فرایض دینی بود. دامدار بود و معتقد به امرار معاش از راه حلال. با درس خواندن دخترها مخالف بود. برای همین، من و سه خواهرم برای آموزش قرآن و مسائل شرعی به مکتب میرفتیم. در مراسم مذهبی شرکت میکردیم. در خانهمان مجلس روضه برپا میشد. همین اعتقادهای پدرم باعث شده بود تا بازیهایمان هم رنگ و بوی مذهبی به خود بگیرند. با چادرهایمان تکیه درست میکردیم و برای بچهها روضه میخواندیم و نذری میپختیم.
صبحها با طلوع آفتاب از خواب بیدار میشدیم و با غروب آن میخوابیدیم. هر روز صبح برای نماز بیدار میشدم و به کنار چشمه میرفتم و وضو میگرفتم. از همانجا هم به مسجد نزدیک خانهمان میرفتم و نماز میخواندم. وقتی به خانه برمیگشتم، مادرم بیدار بود و بچهها را از خواب بیدار کرده بود. بعد از خوردن صبحانه، همگی با هم یک ساعت قرآن میخواندیم. بعد از آن هر کس مشغول کاری میشد. بیشتر اوقات قالیبافی میکردیم یا در کارهای خانه به مادرم کمک میکردیم.
در این ازدواج یکی از درهای باغ بهشت به روی دخترت باز میشود
18 ساله بودم که برایم خواستگار آمد. مادرم از آنها وقت گرفت تا استخاره کند. پیش همان بزرگی رفت که در مکتب، قرآن را از او یاد میگرفتیم. در جواب استخاره به مادرم گفته بود در این ازدواج خیری است که یکی از درهای باغ بهشت به روی دخترت باز میشود. مادرم به خواستگارها جواب مثبت داد.
محل کار همسرم تهران بود. بعد از ازدواج آمدیم تهران. خانهای کوچک اجاره کردیم و زندگی را به سادگی و با قناعت شروع کردیم. همسرم در راهپیماییهای انقلابی شرکت میکرد. بیشتر جمعهها به نماز جمعه میرفت، حتی در روزهای بارانی. بعضی از جمعهها من هم همراهش میرفتم. در خانه مجلس روضهخوانی میگرفتیم. همانطور که در خانه پدریام روضه داشتیم.
خوش به حالت! این بچه نقاب دارد
صاحب چهار فرزند شدیم؛ یک دختر و سه پسر. پسر اولم شب عید غدیر به دنیا آمد. وقتی قابله، بچه را در دستانش گرفت، اشک در چشمانش جمع شد. گفت: «خوش به حالت! این بچه نقاب دارد.» یک پرده کوچک و نازک روی صورتش را گرفته بود. با توافق پدرش اسمش را مهدی گذاشتیم. پیشنماز مسجد اذان را در گوشش خواند.
همه مهدی را دوست داشتند. همه محل میشناختندش از بس به همه کمک میکرد. هرکس کاری برایش پیش میآمد و کمک میخواست، به سراغ مهدی میآمد.
اول راهنمایی بود که خواست به جبهه برود
تا کلاس اول راهنمایی شاگرد زرنگی بود و در حد استعدادش درس میخواند. همه از اخلاق و رفتارش راضی بودند. همان سال برای رفتن به جبهه اقدام کرد. یک روز وقتی از مدرسه برگشت به من گفت: «مادر، هر روز یکی از بچهها صبحانه میآورد، فردا نوبت من است. برایم یک قالب پنیر و چندتا نان آماده کن.» من هم از همهجا بیخبر نان و پنیر را برایش آماده کردم. فردا وقتی به حیاط رفتم دیدم پاکت نامهای در حیاط افتاده. نامه را مهدی برایم نوشته بود: «مادرجان، من به جبهه رفتم، دنبالم نگرد. ترسیدم اگر به شما بگویم، جلویم را بگیرید.» اما مهدی به خانه برگشت. بهخاطر سن کمش اجازه رفتن نداده بودند.
مادر من خدایی دارد که نگهدار اوست
یک سال بعد از فوت پدرش عازم حج شدیم و مهدی به جای پدرش با من همراه شد. یکبار به جای پدرش مُحرم شد، یکبار هم برای خودش. آنجا هم به مسئولان کاروان در انجام کارها کمک میکرد. تا پایان سفر همه میشناختندش. وقتی برای خرید سوغاتی به بازار رفتیم، هرچه اصرار کردم که مهدیجان! یک چیزی هم برای خودت بخر، قبول نکرد. تنها یک عرقچین خرید و گفت: «مادر، این را هم به اصرار شما خریدم.»
دو روز بعد از برگشتمان از حج عازم جبهه شد. هرچه پیشنماز مسجد و عمویش به او گفتند تو حالا باید سرپرست مادرت باشی، واجب نیست که به جبهه بروی، زیر بار نرفت. در جوابشان گفت: «شما به صدام بگویید دست نگهدارد تا من سرپرست مادرم باشم. داییجان! مادر من خدایی دارد که نگهدار اوست. آن دنیا جواب حضرت زهرا را چطور بدهم؟» بالاخره با همان عرقچینی که خریده بود و یک شیشه آب زمزم، راهی جبهه شد.
خدایا! شکر که بچهام را از من قبول کردی
یادم میآید روزه بودم که پسرداییام که آنموقع در سپاه کار میکرد از گناباد زنگ زد خانه همسایهمان. گفته بود که میخواهد با دخترم صحبت کند. میخواست خبر شهادت مهدی را بدهد.
نزدیکیهای افطار بود که دخترخاله و دخترداییام و همسایهمان به خانهمان آمدند. سرزده آمدنشان برایم جای تعجب داشت، اما چیزی نپرسیدم. بعد از اذان و جمع شدن سفره افطار دخترم با صدای لرزان گفت: «مادر، به آرزویت رسیدی.» گفتم: «کدام آرزو؟» گفت: «یک آرزو داشتی!» گفتم: «مهدی آمد؟» گفت: «نیامد، فکر کنم شهید شده باشد.» همانجا سجده شکر کردم. گفتم: «خدایا! اگر بچهام را از من قبول کردی، من هم راضیام به رضای تو.»
برای دیدن مهدی به معراج شهدا رفتم، اما آنجا نبود. گفتند مهدی را به مشهد بردهاند. مهدی در مدارکش آدرس زادگاه پدرش را داده بود. از همانجا به سمت مشهد حرکت کردم. برای شناسایی مهدی به معراج شهدای مشهد رفتم. چندتا از شهدا را نشانم دادند، اما شهید من بین آنها هم نبود. یکی از مسئولان گفت: «اسم شهیدت را بگو مادرجان.» گفتم: «مهدی حسینیمقدم.» گفت: «حاجمهدی؟ بردندش گناباد!»
قبل از حرکت به سمت گناباد، به زیارت امام رضا(ع) رفتم و از امام خواستم تا یکبار دیگر مهدی را ببینم. وقتی به گناباد رسیدم، پسرداییام با دیدن من تعجب کرد. خواست مرا به منزلشان ببرد، قبول نکردم. گفتم تا مهدی را نبینم جایی نمیروم. با اصرار زیادم پسرداییام مجبور شد تابوت مهدی را نشانم بدهد، اما اجازه باز کردن درش را ندادند. باز هم قبول نکردم. وقتی جدیتم را برای دیدن مهدی دیدند، گذاشتند جعبه را باز کنم. آنجا بود که با پیکر بی سر مهدی روبهرو شدم.
خدا را شکر میکنم که قدرتی بهام داد تا بهراحتی با مهدی صحبت کنم. گفتم: «مهدیجان! سرت فدای سر علیاکبر امام حسین. نمیگذارم که خونت پایمال شود. پیرو راهت هستم. من حلالت کردم. شهادتت مبارک.»
منبع: ماهنامه فکه