به گزارش خبرگزاری حوزه، مشغول سروسامان دادن و بستهبندی کمکهای مردمی بودیم که مسئول اعزام وارد شد و ایستاد وسط سالن. بعد از بسمالله، بیمقدمه گفت: «سلام برادرا! زیاد وقتتونو نمیگیرم. کیا امشب میرن جلو؟»
منظورش از جلو، کشیک بیمارستان بود. عادت داشت با تکیهکلامهای دوران جبهه و جنگ صحبت کند. چشم چرخاند بین سی چهلتا جوان دهههفتادی و دستهای بالا رفته را شمرد. دستی به ریشهای مرتب و سیاهش کشید و گفت: «خب! هفده تا داوطلب داریم ولی امشب فقط ده نفر برای خط مقدم لازم داریم.»
بغلدستیم دستش را بالاتر برد و پچپچ کرد: «از شبای عملیات فقط صدای حاج صادق آهنگران و دعوا سر سربند یا فاطمه رو کم داریم.» مسئول اعزام دوباره نگاهش را چرخاند بین ماهایی که هنوز دستمان را پایین نیاورده بودیم و گفت: «دلاورا! یا هفت نفرتون انصراف بدین یا مجبورم قرعهکشی کنم.»
اسمم توی قرعهکشی درآمد. تا گفتم: «خدا رو شکر!» بغلدستیم آستینم را کشید و زیر گوشم التماس کرد:
«آقا میشه امشب جاتو بدی به من؟»
به قلم لیلا پارسا فر
۳۱۳/۶۱