به گزارش خبرگزاری حوزه، حجت الاسلام والمسلمین محمدرضا رجب نژاد، به مناسبت هفته دفاع مقدس، نوشتاری را با موضوع «ناگفته های یک طلبه اردبیلی از عملیات کربلای پنج» در اختیار رسانه رسمی حوزه قرار داده است که تقدیم نگاه شما خواهد شد.
اکنون حدود ۳۴ سال از زمان عملیات کربلای پنج می گذرد که زمان نسبتا طولانی است، وقتی به کلیات آن عملیات و دورنمای آن که بسیاری از جزئیاتش را فراموش کرده ام، می نگرم و تأمل می کنم، بُهت و اعجاب همه وجودم را فرا می گیرد.
گروهی از جوانان بسیج و سپاه اردبیل که میانگین سنّ آنان حدود ۱۸ تا ۲۴ سال بود، به جنگی صد در صد نابرابر و ظالمانه و ناخواسته که دشمنانشان به هیچ یک از اصول اخلاقی و انسانی پایبند نبودند، با عشق و التماس، تمنا و شوق اعزام شدند.
این جوانان عمدتا دانش آموز و برخی نیز دانشجو بودند، گروهی نیز میانسال و سالخورده از اقشار گوناگون و متنوع مردم شهری و روستایی حضور داشتند. امامِ امتِ بت شکن، از نوجوانان و جوانان، میانسال و سالخوردگان زن و مرد، انسان دیگری ساخت که شباهت به قبل نداشتند. ساده و بی آلایش بودند و چشم به فرمان امامشان داشتند، خشنودی او را خشنودی خدا و اهل بیت نبوت «علیهم السلام» می دانستند. مطیعِ بی چون و چرای امام بودند. متحد و در خدمت به انقلابِ اسلامیشان در عمل، استوار و محکم بودند.
هیچ کدام از رزمندگان و بسیجیان، سابقه تجربه نظامی و مدیریتی نداشتند. حتی بسیاری از فرماندهان دسته و گروهان و گردان نیز مانند سایر رزمندگان و بسیجیان، پیشتر نظامی نبودند و تجربه نظامی نداشتند. فرماندهانشان نیز که بسیجی و پاسدار بودند از جنس خودشان بودند. یعنی هم مردمی بودند و هم سنّ فرماندهان نیز مانند سایر رزمندگان بسیجی حدود ۲۰ تا ۲۴ ساله بود. سنگ قبر مزار مطهر شهیدان را نگاه کنید.! شاهد گویای این ادعا است.
من نیز آن زمان، در همین سنین بودم. طلبه ای بودم در مشهد که از اردبیل مهاجرت کرده بودم و با جدیتِ تمام، به معنای واقعی کلمه، همه وجودم را درس و بحث طلبگی - که آن را بر خود واجب عینی می دانستم، فرا گرفته بود و آن را به تشویق و پیشنهاد مرحوم آیه الله مروج[۱] و نیز استخاره از قران مجید که این سخن خدای سبحان «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» [۲] در خطاب به آن استخاره آمده بود، انتخاب کرده بودم. این سخن خدای سبحان در پاسخ استخاره، صراحت در مهاجرتم به حوزه داشت. غرق در درس و بحث بودم که از طریق یکی از دوستانم، خبردار شدم، عملیاتی در جبهه به زودی در پیش است، عزم هجرت کرده و حرکت نمودم.
امروز حدود ۳۴ سال از سنّ من به عنوان بسیجیِ رزمنده طلبه اردبیلی که در عملیات کربلای پنج، توفیق حضور داشتم می گذرد، از جهت تجربیات و بلوغ فکری و مطالعاتی، قابل مقایسه با سی و چهار سال قبل خود نیستم. پس علل و راز و رمز پیروزی ها و آن روحیه شجاعت و دلیری و نترسیدن از مرگ و هراس نداشتن از دشمنِ گرگ صفتِ بی رحم، با گروهی جوان پاسدار و بسیجی دست خالی در مقابل همه مستکبران و استکبار عالم که از سگ هاری بعثی خود که آن همه حمایت و پشتیبانی از هر حیث می کردند، چه بود؟ سگ هاری بعثی تا دندان مسلح به انواع تجهیزات غیر قابل وصفِ آن زمان که نه پایبند شرع بودند و نه اخلاق انسانی و نه به اصطلاح قوانین بین المللی حقوق بشری ساخته خودشان و همه سازمان های بین المللی، به معنای واقعی کلمه از صدام، چشم بسته حمایت می کردند. ؛ امّا رزمندگان اسلام همان جوانانی که با یک دست لباس ساده خاکی که کم نبودند در بین رزمندگان حتی پوتین نظامی نیز نداشتند و با کفش های ساده که در شهر و روستا می پوشیدند، با همان وضع، عمدتا با یک اسلحه ساده کلاشینکف، در جنگ نابرابر که از آن به دفاع مقدس یاد می کردند، حضور یافته بودند.
با تأمل و عمق نگری به سی و چند سال قبل و تصوراتم آن چه در ذهن باقی مانده را مرور می کنم، تنها نام معجزه و امدادهای غیبی را باید بر آن نهاد.
وقتی پروردگار قادر بی همتا، صِدق رزمندگان و بسیجیان و فرماندهان جوان بسیجی و پاسدار مخلص را مشاهده می کند که چه میزان پاک و طاهر، با قلب های ساده و بی آلایش با وضعِ ظاهر کاملا مردمی، بی ادعا، جان خودشان را در طبق اخلاص گذاشته و برای اعتلای پرچم اسلام ناب علوی و فاطمی و حسینی به فرمان امامشان، به میدان آمدند، خدای سبحان نیز با تمام جلال و شکوهش، فرشتگان مقرب خود را به کمک این مظلومان و محرومان و ستمدیدگان می فرستد، تا با امدادهای غیبی، رزمندگان اردبیلی و سایر شهرها را به فرماندهی مهدی و حمید باکری ها، حسین خرازی ها، اسماعیل دقایقی ها، داور یسری ها، شاپور برزگرها، محمدرضا رحیمی ها و طلبه های شهیدی همچون نادر دیرین ها و رحیم فتحی ها و ابوالفضل پیرزاده ها آن کند که در اندیشه و تحلیل های دنیوی و مادی احدی نمی گنجد. این وعده قطعی تغییر ناپذیر پروردگار نظام هستی است که به عیان در دفاع مقدس به چشم خود شاهد آن بودیم.
انجام مقدمات هجرت به کربلای پنج: اوائل دی ماه ۱۳۶۵ در حوزه علمیه مشهد مقدس با جدیت به معنی واقعی کلمه مشغول تحصیل و تدریس بودم، اطلاع یافتم عملیاتی در جبهه در پیش است. خدمت مرحوم حضرت آیه الله علمی نجفی اردبیلی -صاحب رساله عملیه «ذخیره المعاد» [۳]- که استاد بنده و مانند پدر دلسوز بودند، خدمتشان رسیدم و جریان رفتن به جبهه را عرض کردم. آن مرحوم در آن زمان شاید نزدیک به ۷۸ سال سن داشتند. عرایض بنده را شنیده و من و برادر بزرگ ترم مسعود را که او هم در مشهد مشغول تحصیل دروس حوزوی بودند، بسیار تشویق به این موضوع کرده و دعا نمودند و فرمودند: حتما بروید و این که اگر برای من در این سنّ سالخوردگی و پیری ممکن بود، من هم در جنگ حضور می یافتم و به رزمندگان کمک می کردم؛ در حالی که می دانستیم آن مرحوم، به کیفیت و کمیت و چگونگی درس خواندن ما و این که نباید هیچ امری سبب تعطیلی درس و غفلت از آن شود، بسیار تأکید و حساس بود، اما نسبت به رفتن به جبهه ما، را ترغیب نمود. آن زمان نخستین فرزندم سعید، نزدیک به سه سال سن داشت. در هنگام تولد سعید نیز در جبهه دشت عباس در عملیات فتح المبین بودم. همسر و فرزندم را با اتوبوس به تنهایی از مشهد به اردبیل فرستادم و خود از مشهد، مستقیم به اهواز جهت پیوستن به لشکر عاشورا عزیمت نمودم.
از آن جهت که برخی فرماندهان گردان های لشکر عاشورا بنده را خوب می شناختند، از سوی دیگر نیازی نبود، خودم به اردبیل رفته تا از طریق بسیج سپاه اردبیل به جبهه اعزام شوم، زمان هم این را اجازه نمی داد، از این رو قصد کردم مستقیم از مشهد به اهواز بروم. از ابتدا هدفم در جبهه، تبلیغات (عموما طلاب اعزامی آن زمان به قصد تبلیغ اعزام می شدند) نبود، بلکه به عنوان رزمنده طلبه اعلام آمادگی کردم.
از اهواز هم به طرق گوناگون به محل عملیاتی گردان های لشکر عاشورا حرکت کردم. وقتی به آن جا رسیدم، بعد از ظهر بود و مرحله نخست عملیات کربلای پنج تقریبا به اتمام رسیده بود. در جمع گردان حضرت قاسم علیه السلام وارد شدم که در حال برگشت به مقر اصلی خود در پشت جبهه بودند. در این گردان که از قبل، دوستان بسیار نزدیک پاسدار داشتم، رزمندگان حاضر در نبرد مرحله اول کربلای پنج، گروه به گروه پیاده و خسته و به طور کامل در حال و هوای خون و شهادت و جراحت های عملیات، به مقر اصلی گردان و چادرهای خودشان می رسیدند و من نیز دقایقی قبل به گردان رسیدم. به دیگر سخن، رسیدنم به گردان، همزمان با برگشت رزمندگان از مرحله اول عملیات کربلای پنج شد.
کسانی که در عملیات های مستقیم دفاع مقدس شرکت داشته و خود آن را لمس کردند، حال و هوای برگشت رزمند گان از عملیات به چادرها را می توانند تصور کنند. هم به جهت تلاش های فراوان در نبرد بسیار خسته اند و هم شهیدان و مجروحان زیادی را به چشم دیده اند. آن هم کربلای پنچ و ما ادریک ما کربلای پنج؛ ما چه می دانیم کربلای پنج چه بود. خدای سبحان و فرشتگان و مقربان درگاهش و زهرای اطهر سلام الله علیها که رمز عملیات کربلای پنج بود، آگاهند و دیدند در کربلای پنج، عاشورای دیگری در ایران زمین و قطعه ای از کره خاکی با نام و یاد سیدالشهدا، به رهبری امام امت و گروهی از جوانان و مردم عادی شکل گرفت. همه مستکبران عالم یکدست شده و از صدام بعثی دست پرورده خودشان حمایت می کردند و سپاه پاسداران تصمیم گرفت، عملیاتی در منطقه شلمچه، کربلای ایران صورت گیرد.
گردان حضرت قاسم علیه السلام که مربوط به اردبیل و اطراف اردبیل بود، جزو بسیار کوچکی از خیل جوانان آماده به شهادت بود. هدف اصلی عملیات، آزاد سازی بصره بود که دست یابی به آن سخت و دشوار نبود، بلکه از جهت محاسبات دنیوی و مادی، محال و غیر ممکن بود. دشمن بعثی، شلمچه را مملو از استحکامات و انواع تله و موانع بسیار زیاد و سنگین کرده بود که عبور از آن را غیر ممکن نموده بود. به همین جهت علیرغم چند مرحله عملیات، دستیابی به هدف نهایی که فتح بصره بود، عملی نشد. یزیدیان زمان با حمایت همه فرعونیان روزگار، یکدست با همه تجهیزات و سلاح های مدرن و پیشرفته آن زمان صف کشیدند، امّا این سوی جبهه، گروهی با ایمان با حداقل سلاح که قابل مقایسه با امکانات دشمن نبود، به نبرد آمدند. از این رو، وجب به وجب منطقه عملیاتی شلمچه، خون شهیدی است. این اغراق آمیز نیست، بلکه واقعیت است.
به یکی از چادرها رفتم و با دوستان گذشته ام که تازه از مرحله اول عملیات کربلای پنج برگشته بودند، سلام و علیک نمودم. احساس کردم مانند گذشته با من گرم نگرفتند. مدتی بعد علت این نوع رفتار با خودم را متوجه شدم فضای حاکم بر چادر این است که برخی کوله پشتی و اسلحه را در می آورند تا بنشینند، برخی دیگر دقایقی است نشسته اند، اما با سکوت سنگین همراه با غم و خستگی مفرط، چادر را فرا گرفته است. من نیز از سر حیا و این که دیر رسیده و موفق نشدم در مرحله اول شرکت کنم، جرأت نمی کنم از دوستان رزمنده ام سوالی بپرسم. اما دقایقی دیگر، سکوت شکست و برخی لب به سخن گشودند و از حال دوستانشان از دیگر رزمندگان پرسیدند که آیا فلانی را دیدید. سالم است؟ آن دیگری از دوستان و برادران شهیدش و نحوه شهادتش می گوید. یکی پرسید، از فلانی چه خبر، پاسخ شنید که من او را دیدم در حالی که درست از پیشانی اش تیر خورده و به حالت سجده به خاک افتاده و شهید شد. آن دیگری از مجروح شدن و ریختن احشا و امعای درون شکم و قطع شدن یک دست رزمنده ای دیگر می گفت، من نیز گاه جویای حال سلامت برخی از دوستان رزمنده ام که خبری از آنان نداشتم شده و این که از او چه خبری دارید؟. اکنون علت آن بی اعتنایی و گرم نگرفتن از خودم را در هنگام ورودم به گردان که همزمان با برگشت آنان از عملیات مرحله اول کربلای پنج بود را متوجه شدم، که اینان هنوز در حال و هوای خون و شهادتند. مدتی گذشت تا این که یکی از دوستانم از من پرسید، چطور آمدی و ما را یافتی.؟ شب با همین حال و هوای مرحله اول عملیات خوابیدیم.
روز دوم آمدنم و آمادگی مرحله دوم عملیات کربلای پنج: پس از نماز صبح، چون مستقیم از مشهد به لشکر عاشورا پیوسته بودم و کارت و برگه جبهه نداشتم، برادران دستور دادند، تا برایم پلاک مخصوص جنگ که نام و نام خانوادگی و گروه خونی در آن ثبت می شد، به همراه زنجیر پلاک که مانند دانه های تسبیح در هم فرو رفته بود، آماده کنند تا به گردنم آویزان کنم.
نکته مهم دیگری که روز دوم اتفاق افتاد، این بود که یکی از فرماندهان گردان، پیام آورد، که خود را آماده کنم برای سخنرانی در جمع رزمندگان اسلام که از مرحله اول عملیات کربلای پنج سالم برگشتند. هدف اصلی سخنرانی این است، از بین دو گردان که دیروز از عملیات برگشتند و بازماندگان آنان هستند، یک گردان آماده کنیم برای مرحله دوم عملیات؛ زیرا از هر دو گردان تعدادی شهید و مجروح شدند و تعداد گردان کم شده است.
مرحله دوم عملیات کربلای پنج که مأموریتی برای لشکر عاشورا به طور عموم و به اختصاص برای گردان حضرت قاسم علیه السلام و یا حبیب بن مظاهر پیش بینی شده بود از جهات مختلف سخت تر، دشوارتر و پیچیده تر از مرحله اول بود و آن، اطلاع و آمادگی دشمن بعثی از عملیات و بیداری و هوشیاری مستکبران عالم در دادن اطلاعات به صدام بود، از سوی دیگر خستگی مفرط رزمندگان اسلام در مرحله اول و کمبود نیروی رزمنده، سخت احساس می شد. به واقع رزمندگان ما هنوز خستگی مرحله اول رفع نشده، خود را آماده مرحله دوم عملیات می کردند. طبیعی است وقتی گردانی آماده عملیات مرحله دوم می شود، یا می بایست نیروی تازه نفس، جایگزین نیروی عمل کننده قبلی شود و یا حداقل چند روز، نیروهای عمل کننده قبلی استراحت کنند، تا در صورت نیاز مجددا بتوان از آنان استفاده کرد. کسانی که جبهه جنگ دیده باشند، یادشان هست که پشت جبهه نیز فاقد امکانات استراحت ساده و اولیه بود که بتوان نام استراحت را بر آن گذاشت. مثلا کمبود محل اجابت مزاج، کمبود به اصطلاح دوش حمام و مانند آن. حال برای این رزمندگان این استراحت اسمی هم رخ نداده است.
این جوانان رزمنده، فرشته نیستند که نیازمند خواب و استراحت نباشند، در عین حال خدای علیم به همه نظام هستی که هیچ چیز از او مخفی نیست، شاهد است که جوانان رزمنده و برخی سالخوردگان در عملیات، علیرغم خستگیِ سنگینی جنگ نابرابر مرحله اول عملیات که غیر قابل وصف و درک، برای امروز ما است، هیچ کدامشان لب به گلایه و شِکوه نگشودند که ما خسته ایم، نمی توانیم در مرحله دوم عملیات شرکت کنیم و بهانه های دیگر. البته اگر سوال و اعتراضی هم می کردند، بهانه نبود بیان واقع بود. زیرا اینان حداقل یک بار تا لب شهادت پیش رفته و امتحان پس داده بودند.
اکنون که سال ها از آن عملیات سخت و توانفرسا، در عین حال با عظمت می گذرد، باید اعتراف کنم تا با این اندک اعتراف، بیشتر قدردان شهیدان دفاع مقدس و کربلای پنج باشیم و آن اعتراف این است که تعداد رزمندگان ما در عملیات کربلای پنج نسبت به آن هدف بزرگ عملیات، کم بود. این گونه نبود که سیل عظیم مردم به جبهه های نبرد حق علیه باطل رهسپار شوند و کمبود و مشکل نیروی رزمنده نداشته باشیم. کم نبودند مردمی که در زمان دفاع مقدس، حاضر نبودند جانشان را به خطر بیندازند و در جبهه حضور یابند، بگذریم از این که اندکی از مردم نیز از این فرصت به دست آمده استفاده می کردند، برای جمع آوری ثروت برای گروهی مال اندوز و برای گروه دیگر تحکیم و گسترش قدرت سیاسی برای خودشان و منافع شخصی کوتاه مدتشان. سنگینی بار جنگ هشت ساله نابرابر را گروه ها و طیف های خاصی از مردم که عمدتا از محرومان و طبقه متوسط جامعه بودند بر دوش کشیدند. این گروه جبهه می رفتند و اگر شهید نمی شدند، اندکی به شهر و دیار خود بر می گشتند، مجددا مدتی بعد همان فرد از همان خانواده، برای چندمین بار عازم می شد. این گونه نبود که همه مردم تا این حد حاضر باشند که آگاهانه و با اراده و خواست خود، جانشان را فدای انقلاب و دفاع از آن کنند.
این جا است که از آن عزیز یگانهِ بی همتا، عاجزانه درخواست می کنم به آن رزمندگانی که حاضر شدند، جانشان را نثار اسلام ناب کنند و فرمان ولیّ فقیه و نائب امام زمان «روحی له الفداه» را به گوش جان شنیدند و مهاجر الی الله شدند و به جبهه های نبرد شتافتند، به ویژه شهیدان عارف و سالک الی الله، مقام و منزلتی در آخرت عطا فرماید که همگان به حالشان غبطه بخورند.
مرحله دوم عملیات کربلای پنج: به فضل الهی گردان جدیدی از اردبیل از بین رزمندگانی که در مرحله اول شرکت داشتند و بازماندگان مرحله نخست بودند، شکل گرفت و آماده اجرای مرحله دوم عملیات کربلای پنج شدند، من و برادر بزرگ ترم مسعود که دیر رسیده بودیم و مرحله اول را درک نکرده بودیم، نیز در خیل این سربازان حضرت حجت علیه السلام و نائب بر حقش خمینی کبیر قرار گرفتیم و در معیت سایر رزمندگان به عنوان رزمنده که عمامه سفیدی نیز بر سر داشتیم، حمله را آغاز کردیم. ناگفته نماند که محل عملیات مرحله دوم، سخت تر از مرحله اول بود و دشمن منتظر حمله ما بود و استحکاماتشان نیز محکم تر از ردیف اول دفاعی آنان بود.
در مرحله دوم با سنگرهای بتونی مواجه شدیم. سنگرهای مستحکم دیده بانی و تیر بار نیز از قبل سنگرهای تانک احداث کرده بودند. مواضع هلالی شکل نیز داشتند و دژهای تسخیر نیافتنی برای خود درست کرده بودند. اتفاقا محل مأموریت گردان ما نیز آزاد سازی بخشی از این استحکامات بود. تقریبا همه عملیات ها، شب در تاریکی صورت می گرفت، اما مرحله دوم در روز روشن نیز ادامه داشت. نیروی رزمنده ما اندک و خسته، اما به واقع با دل های صاف و ساده و بی آلایش که خودشان را نمی دیدند، در انتخاب و انجام کار، آن چه سخت تر بود را بر خود انتخاب می کردند، [۴] از کار در رفتن بی معنا بود، کار تنها برای خدا و بس، کمک به دیگر برادران همرزم علیرغم این که خود رزمنده بیشتر به کمک نیاز داشت. ، این ایمان قلبی و اشتیاق به شهادت، خوشحال از رضایت امام امت از رزمندگان، سبب شد، آن مشکلات فوق طاقت آسان شود. نخستین خاکریز دشمن بعثی، به اذن و توفیق الهی، معجزه آسا فتح شد و پشت خاک ریزی که دشمن ساخته بود قرار گرفتیم. اما توپخانه های دشمن و انواع سلاح های بعثی ها، نَفَس را از ما سلب کرده بود. چقدر برادرانمان به واسطه ترکش های همین توپ ها شهید می شدند. لحظه ای به معنی واقعی کلمه صدای زو زوی گلوله ها از گوش سمت چپ و راستم قطع نمی شد. به وضوح صدای صوت گلوله ها را می شنیدم. از بس شلیک انواع خمپاره ها و توپ ها و تانک ها و گلوله ها زیاد بود که دیگر امکان دراز کشیدن هم وجود نداشت.
به یاد می آورم در حال درست کردن سنگر کوچکِ دو سه نفره برای حفاظت خودمان از خاکریز فتح شده دشمن بودیم که ناگاه آمبولانسی را مشاهده کردم که راننده اش آن برادر علمدار اردبیل، شهید بزرگ ما داور یسری را دیدم. البته نفهمیدم که اصل آمدنش به آن منطقه عملیاتی خط مقدم جبهه به چه منظور بود، اما احساس کردم آن انسان بزرگ و فرمانده قابل، در پی جمع آوری مجروح و شهید نیز هست. یک لحظه ناخواسته روبروی هم قرار گرفتیم، در آن لحظات سخت که شلیک های دشمن لحظه ای قطع نمی شد.
شهید داور یسری، بنده را از زمان تشکیل سپاه اردبیل می شناخت و با برادر بزرگ ترم بهمن نیز پیش از انقلاب آشنایی داشت. همواره شهید داور یسری، در چشمم بسیار پر هیبت و با شکوه بود، چشمان بسیار نافذ و تیزی داشت که انسان از هیبت فراوان او، جرأت نمی کرد مستقیم، چشم در چشمش نگاه کند. من به یاد ندارم با همه سابقه دیدار و آشنایی که با این شهید داشتم، یک بار در عمرم توانسته باشم مستقیم به چشمانش نگاه کنم. بسیار قاطع و نفوذ ناپذیر بود. صدای ملیح و نمکین داشت که وقتی سخن می گفت با آن صدای ملیح و تیزش، کلماتش تا عمق قلب آدمی نفوذ می یافت. بدن و جسم لاغر قد بلندی که مانند درخت سرو با شکوه بود، عدل محور بود و تنها، ملاحظه خدا را می کرد و بس. از این رو برخی از دوستان نزدیکش، گاه از او رنجیده خاطر می شدند. من برخی از آن دوستانش را خوب می شناختم که آنان نیز همرزم در سپاه پاسداران با او بودند، اما از شدت عدالتش، از او دلگیر شده بودند.
شهید داور یسری، ویژگی های صد در صد منحصر به فردی داشت که آن را در هیچ کس دیگر در اردبیل و غیر اردبیل مشاهده نکردم و تاکنون نیز که سی و چهار سال از آن زمان می گذرد، نظیر آن شهید را ندیدم. مرحوم آیه الله مروج، نماینده حضرت امام در اردبیل، با آن که او نیز از جهات گوناگون، حقیقتا انسان استثنایی بود و ابهت و عظمت معنوی بزرگی داشت، به گونه ایی که داور یسری خود را مرید و شاگرد مرحوم آیه الله مروج، امام جمعه به واقع محبوب می دانست. من بارها شخصا، مرحوم آقای مروج را که شوخی های ملیح و پدرانه ای داشت را دیده بودم، اما تا مشاهده می کرد، شهید داور یسری می خواهد بیاید، سریع شوخی خود را به ادب و احترام آن شهید، قطع می کرد و باز به مزاح همراه با جدی می فرمود: «اللّهون فضلی گلدی». لقب داور یسری را «اللهون فضلی» گذاشته بود.
اینک در آن صدای شلیک توپ ها و خمپاره ها و گلوله ها که لا ینقطع ادامه داشت، مرحوم شهید داور یسری را دیدم. با ادب فراوان عرض کردم، سلام برادر یسری! شما این جا چه می کنید.؟ نتوانستم کلمه آمبولانس را به زبان بیاورم، اما با دست اشاره کردم به آمبولانس و عرض کردم، شما این جا چه می کنید.؟ ابتدا آرام بغلم کرد و انگشت اشاره خود را به لبش آورد و فرمود: به کسی نگو که این جا مرا دیدی. او چیزی نگفت، اما باز احساس کردم از چشم فرماندهان ارشد فرار کرده و به صورت مخفی برای کمک به رزمندگان، به خط مقدم آمده بود، بدون این که شناخته شود. خاطرم نیست جملات دیگری نیز در آن حال و هوا، بین من و ایشان که هیچ سنخیتی بین بنده و ایشان از هر حیث نبود، رد و بدل شد یا نه، اما هر چه بود سریع خداحافظی کرد و رفت و شاید دیدار ما چند دقیقه طول نکشید و این آخرین دیدار من با شهیدِ علمدار، داور یسری با آن شخصیت استثنایی اش بود و دیگر او را ندیدم تا این که شهید شد، امید آن دارم، ان شاالله پایان زندگیم با شهادت، همان گونه که دوستان شهیدم به شهادت رسیدند، ختم به خیر شود و به آنان ملحق شوم و در آن جهان ابدی، خداوند مرا از همنشینی و هم صحبتی با ایشان و سایر شهیدان محروم نفرماید. [۵]
مرحوم شهید داور یسری را که در مرحله دوم عملیات در حال رانندگی آمبولانس اتفاقی دیده بودم، سریع رفت و من باز در سنگر کوچک خاکریز جا گرفتم. دشمن بعثی توپ و خمپاره و گلوله ها را مانند باران بر سرمان می باراند، ما نیز با اسلحه کلاشینکف روسی پاسخ می دادیم، آن هم با احتیاط که مبادا فشنگ ها را زیاد مصرف کنیم. هم بیت المال است و هم نباید هدر داد، زیرا فشنگ تمام می شود و کمبود داریم. شما خود قصه بخوانید از این مجمل که طرف مقابل ما، با اسراف بسیار بسیار زیاد، با انواع توپ و خمپاره و بمب های هواپیما، زمین شلمچه را وجب به وجب شخم می زند که هر بار به زمین اصابت می کرد، احساس می کردم زمین تکان خورده و به لرزه افتاده و ما تنها با اسلحه کلاشینکف روسی و حداکثر با آر پی جی به جنگ نابرابر رفته بودیم، آن هم به گونه ایی که در شلیک، جانب احتیاط را به جهت عدم اسراف رعایت می کردیم. شلیک های ما نیز تا حد امکان نباید هدر برود. تا اندکی سر خود را از خاکریز بیرون می آوردیم، چیزی اصابت می کرد و یا ترکش های پشت سر ما بر بدن های رزمندگان اصابت می نمود. چقدر بچه های مظلوم ما در هنگام زدن آر پی جی به شکل های گوناگون شهید شدند. غالب آر پی جی زن های اصلی ما شهید می شدند، به ناچار ما که تجربه شلیک با آن را نداشتیم، چاره ای نبود باید از آن استفاده می کردیم. سنگرهایمان در آن خاکریز، دست ساز و کوچک بود، دو یا سه نفر در آن اسقرار داشتیم. امکان دراز کردن پا وجود نداشت. اما از شدت خستگی غیر قابل وصف، در آن تنگی و کوچکی سنگر و در صداهای سهمگین توپ و خمپاره ها که زمین می لرزاند، من بارها در حال نشسته خوابم می برد و دوستان همرزم نیز سر را به دیواره سنگر تکیه داده و به راحتی خوابشان می برد.
به قدری شلیک های دشمن زیاد بود که گاه امکان جابه جایی برای رفتن به اجابت مزاج وجود نداشت. بارها می دیدیم که رزمنده ای یک متر از سنگر فاصله می گرفت، مورد اصابت ترکش و تیر قرار می گرفت. از سوی فرماندهان دسته و گروهان به بچه ها گفته می شد، اندکی مقاومت کنید، نیروی کمکی می آید تا جایگزین شما شوند. اما نیروی جایگزین نمی آمد. یا نیرو بسیار کم بود و یا اگر بر فرض هم وجود داشت، در عمل، جایگزینی و نقل و انتقال، غیر عملی و غیر ممکن بود. یک روز دیگر در همان شرایط در آن سنگر ماندیم و حملات سنگین دشمن با معجزه و مقاومت دفع می شد.
از صدا و سیمای جمهوری اسلامی نیز گاه نیروهایی می دیدم که با دشواری زیاد، خود را به خط مقدم رسانده و فیلم و خبر و مستند تهیه می کردند. یک بار اتفاقا خواستند با من مصاحبه کنند که نپذیرفتم. چون آن زمان احساس می کردم، در چشم ها دیده نشوم برای اخلاصم بهتر است. از سوی دیگر به واقع آن زمان، شناخت درستی از عظمت و ضرورت تهیه فیلم و مستند را نداشتم و درک من به گونه ای بود که این فلیم برداری ها و مانند آن، در آن بحبوبه جنگ چه سود و فایده ای دارد. تصور می کردم، بهترین خدمت اینان نیز اسلحه به دست گرفتن و جنگیدن مستقیم است که کمبود نیروی رزم داریم. اما پس از جنگ که با برنامه های «روایت فتحِ» مرحومِ عارفِ شهید سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینیِ بسیار عزیز و دوست داشتنی ام را دیدم، متوجه شدم کار او و کار امثال آنان، چه میزان لازم و ضروری و حیاتی بوده است.
در همان خاکریز، الان به خاطر ندارم که چه اتفاق افتاد که شهید یوسفی مسئول تعاون را دیدم که گاه اسلحه به دست می گرفت و تیراندازی می کرد و گاه به کار خود که تعاون لشکر بود مشغول می شد. شهید یوسفی از جهت سنّی از من و از بسیاری از رزمندگان بزرگ تر بود. با او نیز چند دقیقه اندک سخنی گفتم که از دوستان نزدیک و همکاران گذشته ام بود. خوشحال شدم که او نیز در کنار رزمندگان می جنگد. این دیدار من با شهید یوسفی نیز، آخرین دیدار دنیوی ما بود و پس از آن، همدیگر را ندیدیم تا شهید شد.
امتحانی دیگر: تصور می کنم روز سوم عملیات بود، یکی از فرماندهان آمد و چند نفر در گوشه ای دور او جمع شدیم. ایشان نقطه ای را به ما نشان داد تا چند نفر با اختیار خودشان، برای گرفتن آن منطقه حساس، اعلام آمادگی کنند. اعلام داشت کمتر از ده نفر نیاز هست. چون افراد بیش از این، امکان رفتن نداشتند و دشمن متوجه نقل و انتقال می شد. آن برادر به صراحت بیان داشت که احتمال برگشتِ سالم، بسیار اندک است و به احتمال زیاد همه کسانی که بروند شهید شده و بر نگردند. منطقه ای بود دارای سنگرهایی که با بتون ساخته بودند، تعدادی تانک نیز پشت سنگرهای بتونی وجود داشت. من جزو کسانی بودم که اعلام آمادگی کردم. برادر بزرگ ترم مسعود که او نیز در حوزه علمیه مشهد مشغول تحصیل و تدریس بود، در این گروهِ کمتر از ده نفری قرار گرفت. حال دو برادر در یک گروه کوچک، بنای عملیات سختی را در پیش دارند.
به واقع تنها در عمق دلم، از آمدن برادرم در این عملیات به چند دلیل خوشحال نشدم. اولا: او برادر بزرگ ترم بود و احساس کردم، حضور ایشان دست و پای مرا ناخواسته برای حمله خواهد گرفت، اندکی حواس مرا به خود جلب خواهد کرد که برادرم اکنون در چه حالی است، مبادا به او آسیبی برسد. ثانیا: فرمانده گفته بود، حمله دشواری است و احتمال شهادت بسیار بالا است و برادران رزمنده با چشم باز بروند، خود نیز به اندازه درک و اطلاعات اندکم می دیدم که کار دشواری در پیش است.
ثالثا: در دل با خود نجوا می کردم که پیشتر، دو برادر دیگرم جانباز شدند. حاج نادر که از نیروهای مرحوم شهید دکتر چمران، آن انسان بی نظیر، در جنگ های نامنظم بود که از سوی جهاد سازندگی[۶] در اوائل جنگ به جبهه رفت و در همان جنگ های نامنظم و نیز بعدها در مهندسی سپاه در حمله ایذایی، تیری به چشم برادر ارشدم می خورد و یک چشمش از بین می رود. البته در حقیقت همان یک چشمش را ابدی و جاویدان کرد. برادر دیگرم ناصرکه از من کوچک تر بود و بارها به عنوان غوّاص در لشکر عاشورا خدمت می کرد، او نیز سابقه مجروحیت داشت. از این رو، در دل از عمق وجود، از خدای متعال در خواست کردم، شهادت دو برادر برای مادرم در یک عملیات سخت می شود، عاجزانه مسألت نمودم، به برادرم مسعود، تیر و یا ترکش کوچکی اصابت کند، تا این که او را به پشت خط مقدم منتقل کنند، تا فارغ البال و راحت تر بتوانم در خط مقدم حضور داشته باشم.
با این دعایی که در دل کردم و کسی از دعایم مطلع نشد، حرکت کردیم. مسیر اصلی حرکت ما، درون کانال های باریکی بود که قبلا عراقی ها برای تردد و پنهان شدن و مانند آن کنده و ساخته بودند. در برخی بخش های کانال از بس کشته های عراقی وجود داشت، برای رفتن به مقصد، گاه چاره ای نبود جز این که پاهایم را روی جنازه های آنها می گذاشتم تا پیش بروم. گرچه تلاش می کردم تا می توانم این عمل اتفاق نیفتد، ولی گاه چاره ای جز این نبود. نیم نگاهی نیز در حرکت آرام و با احتیاط در کانال به برادرم داشتم. به سنگرهای بتونی بعثی ها، نزدیک شده بودیم و الحمد لله تاکنون مجروح و شهید نداده بودیم و شاید هنوز متوجه نفوذ ما نشده بودند. از چگونگی درگیری ما با آنان نکته ای در خاطرم نیست، اما یادم هست که به فضل الهی، نفوذ ما که کمتر از ده نفر جوان کم تجربه و به جهت تجربه کلاسیک دشمن، بی تجربه نظامی بودیم، موفقیت آمیز بود و آن نقطه کلیدی، بدون این که شهیدی داشته باشیم فتح شد. [۷]
بالاخره آن نگرانیم و دعای قلبی ام از پروردگار متعال به منصه ظهور رسید، خمپاره و یا گلوله توپی به زمین اصابت کرد و ترکش کوچکی به سر برادرم که دقیقا جمجمه مغزش بود اصابت کرد. من در دل از این مجروح شدن برادرم خرسند شدم، زیرا به ناچار می بایست او را به پشت خط مقدم برگردانند. همین هم شد. به دلم افتاد که تیرِ ترکش، کوچک بوده و چندان جای نگرانی نیست، اما می دانستم به ناحیه مغز اصابت کرده است. هر چه بود در آن درگیری ها و گلوله ها و انفجارهای توپخانه ای بعثی که به واقع می دیدم پی در پی و قطع نمی شود، چه دقیقا با هدف می زدند و چه مقداری بی هدف و سرگردان، خط مقدم ما را به شدت از آرامش انداخته بود.
من که چند روز بود، به جبهه رسیده بودم و دو یا سه روز می شد که در خط مقدم جبهه بوده و به طور مستقیم در مرحله دوم عملیات کربلای پنج حضور داشتم، به طور کامل، بی رمق شده بودم، اما برای سایر برادران رزمنده گردان ما و دیگر گردان ها که همه بدون استثنا، کسانی بودند که در مرحله اول عملیات کربلای پنج، خط شکن بوده و آسیب ها دیدند و شهدای زیاد و مجروحان فراوانی را به چشم مشاهده کردند، [۸] خستگی شدید برای آنان، دو چندان بود. این رزمندگان اسلام که در منطقه جبهه حضور یافته بودند، خیلی گسترده نبودند، از این رو امکان انتقال و جا به جایی نیروی رزمی تازه نفس وجود نداشت. این گردان ها هم حمله کننده بودند و هم فتح کننده منطقه، و بعد از تحمل سختی های غیر قابل وصف مرحله اول عملیات، اکنون نیز در مرحله دوم حمله می کردند و شهدا و مجروحین بسیاری تقدیم نمودند.
رزمندگان، روزها جنگ سخت و دفاع تمام عیار می کردند و شب ها نگهبانی و حفظ منطقه. همه نیروها در سنگرهای باز کوچک که خود با دستان خویش ساخته و آماده کرده بودند، مستقر می شدند. سنگرها به گونه ای بود که در روز آفتاب سوزان آن را تحمل می کردیم و شب ها نیز تحمل هوای سرد که عمدتا هم بدون پتو بودیم. نمی توانستیم پای خود را در سنگر دراز کنیم. روی خاک سنگر، صبح و شب بدون این که اندک پارچه ساده ای روی زمین خاکی آن، وجود داشته باشد، می نشستیم و می خوابیدیم. آن جا دیدم که به واقع خواب سلطان مغز است. [۹] در زمان خواب، صدای شلیک و انفجارها و اصابت آن به زمین و خاکریزمان و ایجاد لرزشی، زلزله مانند که سنگر ما را می لرزاند را نمی شنیدیم، با این حال من و برادران رزمنده به راحتی خوابمان می برد، گویا در هتل چند ستاره در اوج رفاه و آسایش و امنیت خاطر و هوای مطبوع خوابیده باشیم. در همان حالِ نشسته، به خواب عمیق فرو می رفتیم و دیگر هیچ صدای انفجار و لرزه زمین را احساس نمی کردیم.
برادران رزمنده ام تا الان چهار شب و روز در این شرایط سخت، مقاوم و استوار مانند کوه ایستادند. ولی اینان انسانند، نه فرشته آسمانیِ مجرد که نیاز به خواب و چرت و استراحت نداشته باشند و خستگی مفرط را درک نکنند، تحمل سختی ها هم حدّی دارد.
خدای شهیدان آسمانی گواه است، من در این مدت طولانی جنگ و مقاومت، با وجود ریخته شدن خون ها و انواع گوناگون مجروحیت های سنگین، حتی یک بار از زبان تنها یک رزمنده اردبیلی و سایر گردان ها نشنیدم که کوچک ترین گلایه ای از وضع موجود و یا شکایت از فرماندهان خود در حضور و غیابشان داشته باشد. یک نفر را ندیدم و از یک نفر نشنیدم که بگوید، فرماندهان، حال رزمنده پیاده را درک نمی کنند، آنان خودشان در امنیت و آسایشند و ما در این شرایط سخت که هم جانمان هر لحظه در خطر است و مرگ جلو چشمانمان، طبیعی است نباید ما را درک کنند. حاشا و کلّا از غیرت و جوانمردی و ولایت پذیری و ادب این رزمندگان که یادآور مجاهدان صدر اسلام بودند و شهیدان مظلوم کربلا را زنده کردند. یک نفر ندیدم از خدایش شکایت کند که این چه وضعی است که گرفتار شدیم، مگر ما به حق نیستیم! پس این همه مصیبت و گلوله و ترکش ها که مانند باران بر سر و رویمان می بارد چیست.!؟
من نیز که کمترین رزمنده طلبه در بین این جوانان بودم، به واقع با تمام وجودم، از این همه حیای مثال زدنی رزمندگان خجالت می کشیدم. ای خدای حسین! اینان کیستند که دست خالی صحنه تاریخ بشریت را این گونه تغییر دادند. اینان از دیگر کُرات آسمان بر زمین نزول کردند و یا از جنس بشر نیستند.! من یک بار امام امت را در مدرسه فیضیه قم و شاید دو بار تا آن زمان در حسینیه جماران، امام را زیارت کرده و دیده بودم، امام یک نور بود. اغراق نمی کنم که او مسیح زمان بود. در حالی که بسیاری از رزمندگان، امام را از نزدیک ندیده بودند، اما این چنین محو و فانی در امامشان بودند. امام ذوب و فانی در خدای سبحان بود و رزمندگان، ذوب و فانی در امام. [۱۰] تنها هدف رزمندگان، لبخند رضایت امامشان بود که این همه دشواری های طاقت فرسا را تحمل و نوش جان کنند.
سطح تحصیلات جوانانی که در عملیات کربلای پنج شرکت داشتند، مانند امروز که تقریبا غالب جوانان دارای تحصیلات تکمیلی عالی هستند، نبود. نه از سواد دانشگاهی برخوردار بودند و نه حوزوی. باید اعتراف و اذعان نمود نسل جوان امروز انقلابی ما، از جهت سواد و شعور علمی و دینی و کلاسیک، اصلا قابل مقایسه با جوانان اول انقلاب و دفاع مقدس نیستند. این جوانان، صاف و صادق و بی آلایش و کم توقع و یا اصلا بی توقع، رعد و برق نداشتند، اما دارای باران فراوان بودند. کف آب نبودند، خود آب بودند. [۱۱] بی ادعا و خاکی به تمام معنا. خدا گواه است چه میزان برای صرفه جویی در بیت المال، حتی برای شلیک گلوله کلاشینکف و آر پی جی وسواس و حساس بودند. اگر برخی پوتین هم داشتند، همان پوتین حضور در عملیات های قبل بود که با خود به همراه می آوردند.
همه به هم کمک می کردند. کسی بار بر دوش دیگری نبود و از کار فرار نمی کرد. مگر نه این است که او برای خاک هم نمی جنگید. او برای خدا می جنگید و خدا هم، همه جا شاهد و ناظر اعمال است که عالم محضر خدا است.
بله برخی رزمندگان در چند روز پس از مرحله دوم عملیات کربلای پنج، از فرماندهان دسته و گروهان و گردان خود گاه می پرسیدند که نیروهای تازه نفس چه زمانی می آیند و ما تا چه زمانی در این سنگر باید بمانیم، اما هیچ گاه از نیامدن نیروی تازه نفس گلایه نداشتند.
ای خدای جود و کرم! تو شاهدی که چه میزان از یاد کرد آن روزها، عرق شرمندگی بر پیشانیم نشسته و در حال نگارش متن، چشمانم اشک آلود و دلم از آن همه عظمت معنوی رزمندگان جوان و پیر، به لرزه افتاده است.
زیر آفتاب سوزان جنوب، در آن سنگر کوچک و صداهای مهیب و سنگین انفجار توپ و خمپاره و صوت، عبور گلوله هایی که از گوش چپ و راستمان صوت زنان می گذشت و قطع نمی شد، به همراه برادران رزمنده ام که عمدتا جوان با میانگین سنی ۲۰ تا ۲۴ ساله، سر به دیواره سنگر نهاده و در حال نشسته به خواب عمیق فرو می رفتیم. همه چیز دفاع مقدس ما و کربلای پنج، استثنایی است.
قاعده نانوشته این بود، رزمندگانی که منطقه را فتح می کنند، به جهت فشارها و سختی ها و خستگی که بر آنان وارد می شود، پس از پیروزی، به عقب برگشته و نیروهای تازه نفس جایگزین آنان می شوند. اما از آن جهت که در کربلای پنج احساس می کردیم نیروی رزمنده کم است، چند شب و روز پی در پی و بدون وقفه، در همان خاکریزی که از دشمن فتح شده بود و سنگر کوچکی که خودمان درست کرده بودیم، دو و گاه سه نفر در همان مکان کوچک استقرار داشتیم. بسیار سخت گذشت. بعثی ها اجازه کوچک ترین حرکتی به ما نمی دادند. انواع و اقسام توپخانه دشمن و گلوله، بدون وقفه به سمت ما شلیک می شد، انفجار پشت سر انفجارهای سنگین قبلی. عموما حتی برای اجابت مزاج نیز به جهت حملات سنگین توپخانه ها و تانک ها، با دشواری ترک سنگر مواجه بودیم. در همان سنگرهای کوچک که به سختی می توانستیم خارج شویم، گاه با چکمه نماز می خواندیم.
از بس خون دیده بودم و دست و پای قطع شده، شکم دریده شده، صورت خونین، تا سه شب بعد از برگشت به پشت خط مقدم جبهه، به محض این که پلک چشمانم برای خواب و خستگی به هم می خورد، تمام صحنه و تمام مقابل چشم خود را خون می دیدم. وجب به وجب آن جا شهید و مجروح داده بودیم. امروز همه مردم از هر قشر و مسئولان، روی خون نشستیم و روی خون راه می رویم. میز و صندلی مسئولیت ها و مدیریت ها، به خدای حسین قسم، با خون مطهر شهیدان آغشته است و خیانت در عمل و رفتار به خون شهیدان در دنیا، سبب خفت و خواری و ذلت و در آخرت عذاب دردناک غیر قابل وصف در پی دارد.
در همین روز بود که خمپاره ای نزدیک سنگر ما اصابت کرد، از خاکریز جهیدم به نزدیک سنگر خودمان، لحظه ای بعد مشاهده کردم، ترکشی نسبتا بزرگ به صورت برادر رزمنده مان اصابت کرده، تمام صورتش کاملا خون آلود شد، به گونه ای که احساس کردم سطل خون به صورت او پاشیده باشند، هیچ نقطه ای از صورت او غیر خون نبود، هر چه بود خون بود. به دلم افتاد حتما شهید می شود. او را با برانکار به پشت خاکریز بر گرداندند. بعدها اطلاع یافتم که سخت مجروح شده و از ناحیه صورت و شکل صورت به کلی به هم خورده است. چند بار جراحی پلاستیک روی صورتش انجام شد و الحمد لله بخشی ترمیم یافت.
این جوانان در نهایت کمبودها، سختی ها و دشواری ها، ذره ای ننالیدند. تنها نقطه قوت ما در این جنگ نابرابر، توجه به ذات احدیت، استمداد از اهل بیت مظلوم نبوت علیهم السلام مانند سید شهیدان، حضرت امیر علیه السلام و فاطمه زهرا سلام الله علیها، نماز و دعا و راز و نیاز، عشق رزمندگان به یکدیگر، سبقت گرفتن در خدمت از یکدیگر، کار سخت تر و جای سخت تر را انتخاب کردن نسبت به دوستش و اطاعت بی چون و چرا از امام امت بود.
مرحله سوم عملیات کربلای پنج: شاید پس از سه شب دفاع و زندگی در سنگر و خاکریز فتح شده در خط مقدم مرحله دوم، و دفاع سر سخت جوانان و رزمندگان اسلام و مشاهده فضل و رحمت الهی در مرحله اول و دوم و تقدیم شهیدان و مجروحان فراوان، بالاخره به فضل الهی، نیرویی جایگزین گردان ما شد و به پشت جبهه برگشتیم. [۱۲] شاید دو سه روز پشت جبهه ماندیم.
هنوز عملیات کربلای پنج به هدف اصلی خود که فتح بصره است، [۱۳] دست نیافته بود. از این رو برادران فرماندهان ارشد سپاه تأکید بر اجرای مرحله سوم عملیات داشتند، تا ان شاالله بتوان به هدف نهایی عملیات کربلای پنج دست یافت.
چنان چه پیشتر یادآور شدم همه اهداف کوچک و بزرگ عملیات، از نظر محاسبات مادی و دنیوی، گاه محال و غیر ممکن به نظر می رسید، اما عنایت و فضل و امدادهای غیبی الهی فراتر از همه قدرت های نظامی و مادی استکبار جهانی و سگ هارشان صدام حسین بود. من در شبِ مرحله دوم، به چشم طبیعی غیر مسلح، بخشی از بصره را می توانستم مشاهده کنم. پس پیروزی چندان دور از دسترس نبود.
پیروزی خون بر شمشیر در دایره قوانین قطعی تخلف ناپذیرِ وعده داده شده خداوند با شرایط خاص را، بارها تجربه کرده بودیم. فرماندهان جوان شهید ساده و بی آلایش، در عین حال استوار و آسمانی، با روح های بلند معنوی مانند شهید همت ها و باکری ها، خرازی ها با تبعیت از حضرت امام، آن عارفِ فانی در خدا و چشم بصیرت بین و نافذ ملت، بارها پیروزی «کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ» [۱۴] را و پیروزی خون بر شمشیر عاشورائیان را یادآور می شدند.
هر چند فتح بصره از منظر دنیوی محال به نظر می رسید، اما برای گروه اندک اولیای الهی، به واقع شدنی و دست یافتنی بود. نیروی رزمی از ابتدا کم بود و اکنون کمتر هم شده بود. یکی از فرماندهان گردان به بنده فرمود، مجددا برای رزمندگانِ بازمانده از عملیات که در دو مرحله اول و دوم شرکت داشتند و سالم برگشته بودند، سخنرانی کنم، تا بار دیگر از آنان یک گردان شکل بگیرد. بنده مرحله اول دیر رسیده و درک نکرده بودم، اما در مرحله دوم به عنوان رزمنده طلبه در خدمتشان بودم و سختی ها و دشواری هایی که وصف آن غیر ممکن است را مشاهده کرده بودم، از عمق وجود خجالت می کشیدم که چگونه می شود یک گردان جدید تشکیل داد. اینان که عمدتا گروهی جوان هستند، می بایست اکنون در کنار مهر مادرشان ناز ببینند و در سایه حمایت پدرانشان در امنیت و آسایش زندگی کنند، اما اینک در بیابان سوزان و خشک و کمبود امکانات اولیه در برابر دشمنِ تا دندان مسلح به معنی واقعی کلمه، وحشی و خون خوار که یک ذره اصول اخلاقی و انسانی را پایبند نیست، حمله ور شده، بجنگند و مقاومت کنند.
برایشان از وعده قطعی یگانهِ پروردگارِ جهانیان در پیروزی مجاهدان و صابران و غربت و تنهایی سالار شهیدان و یاران با وفا و بی نظیرش و این که امروز یزید زمان زنده است و قدرتمندتر و پیچیده تر از گذشته عمل می کند و حسین علیه السلام زنده و صدای «هل من ناصر ینصرنی» اش به گوش می رسد، نکاتی عرض کردم. گفتم کربلای سید الشهدا علیه السلام که در طول قرن ها، دست و پای شیعیان را در راه زیارت آن حضرت، قطع و بسیاری از زوّارشان را در اوج مظلومیت و به ظلم، شهید می کردند و بچه هایشان یتیم می شدند، همان حسین دُردانه زهرای اطهر سلام الله علیها، امروز نیز به نوعی دیگر، مرقد مطهرش اسیر دست یزید زمان که صدام، سگ هار فرعون زمان است قرار دارد. در سخنرانی عرض کردم که خودتان به مراتب بهتر از بنده می دانید، هیچ گاه در جبهه اسلام، اجباری نبوده است، همواره همه رزمندگان با شوق و اشتیاق و رغبت، خود به میدان آمدند. اینک نیز هر کس نمی تواند در مرحله سوم عملیات شرکت کند، چیزی از ارج و قرب او کم نخواهد شد. شما تنها در همین عملیات دو بار جان خود را برای نثار در طبق اخلاص گذاشتید و به وظیفه شرعی خود در قبال انقلاب اسلامی و امام عمل کردید. فرماندهان ارشد می خواهند مرحله سوم عملیات کربلای پنج را نیز انجام دهیم.
به واقع امروز به خاطر ندارم که در نهایت، حتی یک نفر امتناع کند و نیامده باشد. بله! البته برخی چند بار به خودم به شوخی می گفتند که ما در دو مرحله تا لب شهادت پیش رفتیم و خدا نخواست شهید شویم، حال می خواهند به زور، شهیدمان کنند و تا شهیدمان نکنند دست بر نمی دارند.
کمبود نیرو و خستگی غیر قایل وصف، انجام دو عملیات مرحله اول و دوم از یک سو، هشیاری دشمن از عملیات و فهمیدن هدف اصلی رزمندگان که فتح بصره است و حمایت های استکبار شرق و غرب عالم یعنی آمریکا با همه شیاطین کوچکش مانند اروپا، و حمایت سخت و همه جانبه و چشم بسته شوروی به عنوان دومین ابر قدرت، از صدام و انواع کمک های آنان، کار را برای رزمندگان سخت تر می کرد.
خدایا! این رزمندگان در این دنیای آشفته، چقدر در این کره خاکی، مظلوم و تنهایند. اما خدا اراده کرد، قطعه ای از کره خاکی خود را به آسمان نورانی خود، اتصال دهد تا مقاومت آنان و صدق و صفای آنان، در پیروی از رهبرشان که از سلاله زهرای اطهر سلام الله علیها و نائب بر حق امام زمانشان هست، تحقق یابد.
این رزمندگان در اوج مظلومیت، مانند کوه استوار و محکم ایستادند، در آن روز که مقدمه انجام مرحله سوم عملیات کربلای پنج بود، جلال و جمال الهی رخ نموده بود. خداوند در آن روزها، هم با جمالش و نیز با جلال و شکوهش در رخ جوانان و رزمندگان اردبیلی و سایر لشکریانش در جبهه جنگ به منصه ظهور رسیده بود. هر کس می خواهد بخشی از جمال و جلال خدا را مشاهده کند، این رزمندگان بی ادعا را نظاره گر باشد. آن روز، فرشتگان مقرب الهی نیز، سر تسلیم و تعظیم در برابر اراده خدا و این رزمندگان و مجاهدان راه حق فرود آورده و درود فرستادند.
و پدران و مادران این جوانان و رزمندگان سپاه پیامبر و اهل بیت مظلوم نبوت علیهم السلام نیز عالی درخشیدند، بهتر از این نمی شد پدران و مادران و شهیدان و رزمندگان اردبیلی و سایر شهرها امتحان بدهند. یاد و خاطره ابراهیم پیامبر و ذبح اسماعیل را زنده کردند. ابراهیم پیامبر و اسماعیل ذبیح الله نیز در برابرشان تمام قد، به احترام ایستادند.
و همین روحیه، تنها عامل پیروزی ما بوده و خواهد بود و آن، داشتن خانواده ها و پدران و مادران ایثارگر به معنی واقعی کلمه و فرزندان و تقدیم رزمندگان مطیع و تسلیم در برابر سفیران الهی به تبعیت از فرهنگ عاشورایی.
اما این واقعیت و حقیقت تلخ را نیز باید بیان داشت که در داخل شهرها و پایتخت در آن روزها، برخی مردم و مسئولان اجرایی به منافع مادی کوتاه مدت خود و کسب قدرت بیشتر، تجهیز وزارتخانه ها و ادارات مجلل و تشریفاتی، فراهم نمودن مقدمات استمرار قدرت اجرایی و هم طیف های سیاسی خودشان بودند و در عمل، اینان آن چه از آن غافل بودند، جبهه جنگ تمام عیار و رزمندگان مظلوم و مقاوم و اطاعت محض از فرامین امامِ این امتِ حزب الله بود. اندکی از مردمِ دنیا پرستِ تاجر نیز از فرصت وجود جنگ در جبهه ها و سوء مدیریت های برخی مدیران اجرایی داخلی، حداکثر استفاده برای احتکار و گرانی و فشار آوردن بر مردم مستضعف و محروم به انواع و اقسام و شکل های گوناگون می کردند.
این داستان، موضوع جدیدی نیست. در طول تاریخ جبهه حق و باطل، وجود داشته است. تاریخ زندگی همه انبیای الهی به ویژه صدر اسلام و حضرت امیر، آن اول مظلومِ عالم و فرزند معصومشان امام حسن و سیدالشهدا و سایر امامان علیهم السلام این موضوع وجود داشته که گروهی فدایی امام بودند و تنها و تنها پیشرفت اسلام ناب، هدفشان بود[۱۵] و گروهی نیز که عمدتا نخبگان جامعه سیاسی آن روزگار و طرفدارانشان را تشکیل می دادند، به ظاهر از اسلام سخن می گفتند، اما به منافع مادی و سیاسی و حزبی و جناحی خود مشغول بودند و دنیایشان بر آخرتشان مقدم شده بود، برایشان حزب و جناح سیاسی خود و منافع دنیویشان مقدم بر انقلاب و اصول آن بود.
بیان این نکته تحلیلی کوتاه، از پشت جبهه نبرد حق علیه باطل در کربلای پنج، لازم و ضروری است تا اندکی ارزش خون شهیدان معلوم گردد و در غبارهای ایجاد شده اهل دنیا و غرب زده گان قرار نگیرد.
برای سومین بار گُردان جدید دیگری از نیروهای باقی مانده و سالم برگشته از مرحله اول و دوم عملیات کربلای پنج اردبیلی، بار دیگر برای سومین بار شکل گرفت و در حقیقت یک رزمنده در مدت کمتر از دوهفته، سه بار در عملیات سخت شرکت کرده و تا لب شهادت پیش رفته است.
به نظرم فرشتگان معصوم خداوند نیز از این همه تعالی معنوی و مقام فنای فی الله شدن گروهی جوان و رزمنده اسلام که بی ادعا و ساده و بی آلایش و بی رعد و برق و بی منت بودند و با همه آن سختی و خستگی وصف ناشدنی، آماده شده بودند تا با اراده و اختیار خودشان، خود را به قتلگاه برسانند، در شگفت بودند. به واقع این گروه رزمنده به قربانگاه خود، آن چنان آرام و با اطمینان گام برمی داشتند که گویا با شوق فراوان، رهسپار حجله عروسی می شوند.
والله فرشتگان معصوم پروردگار در برابر این گروه جان بر کفِ بی ادعا، کم آورده بودند. فرشتگان به وضوح می دیدند که وقتی به پروردگارشان می گفتند، برای چه انسانِ خون ریز را می آفرینی که کشتار به پا می کنند و منفعت و فرصت طلب و فساد آفریند، در حالی که ما به تسبیح تو مشغولیم، ندا رسید! من چیزی از این بندگانم می دانم که شما آگاه نیستید. [۱۶] امروز بار دیگر صدق گفتار خداوندِ قادر بی همتای جهانیان، به منصه ظهور رسید و خودِ خداوند در عرش خود به این گروه جوان با میانگین سنی ۲۰ تا ۲۴ ساله و رزمنده اردبیلی و سایر شهرهای ایران اسلامی، آفریننده عملیات کربلای پنج می بالد و افتخار می کند و به خود تبریک می گوید[۱۷] که ای ملائک و فرشتگان مقرب درگاه من، بنگرید و نگاه کنید، این قطعه از زمین را که چگونه آسمانیان را خجالت زده کردند.!؟ چگونه زنجیر علقه ها و وابستگی های مادی و دنیوی را شکستند و از لذت های حلال در گذشته و چشم پوشیدند.؟ به عظمت این بندگان بی ادعایم نگاه کنید که برای به قربانگاه رفتن خود از یکدیگر سبقت می گیرند! کدامتان حاضرید جان خود را به دیگری ببخشید.! اما این گروه جوان حدود ۲۰ ساله رعنا و قامت کشیده که در اوج جوانی و لذت های دنیوی و هواها و خواسته های نفسانی هستند، به همه آرزوهای خود پشت کردند، از پدر و مادری که عاشقشان هستند، از همسران زیبا روی و خوش اندامِ شوهر دوست، فرزندِ دلبرِ چند ماهه جان خود، چشم پوشیدند و همه علقه ها و وابستگی های دنیوی حلال را قطع کردند، گویا اصلا هوا و خواسته و میل و لذتی ندارند، جز خواسته و میل من و پیامبرم و اهل بیت نبوت علیهم السلام که در اهداف رهبر پیرشان، آن را مجسم می بینند.
یک عارف سالک، می بایست سالیان سال، مجاهدت ها و تلاش ها و زهد و نورانیت کسب کند، تا شاید در سالخوردگی، به بخشی از سیر و سکوکی که این مجاهدان رزمنده جوان ۱۵ تا ۲۲ ساله رسیدند، برسد.
با همین روحیه بلند و ایثارگرانه رزمندگان اسلام، به مرحله سوم عملیات کربلای پنج عازم شدیم. بخش اندکی دیگر از اهداف پیش بینی شده با تقدیم شهدا و مجروحان به دست آمد. باز در خاکریزی که از دشمن فتح شده بود، آن سمت خاکریز، سنگرهایی درست کردیم. مقاومت دشمن بعثی و حملات بسیار سنگین توپخانه و تانک با مجهزترین هواپیمای های خریداری شده و اجاره ای آمریکایی و فرانسوی و دیگر ابر قدرت های شرق و غرب که در اختیار داشتند، سبب شد لحظه ای شلیک و انفجارهای مهیب قطع نشود.
در سنگری که سه نفر بودیم، یک دفعه مشاهده کردم، به بخش های زیادی از لباسم خون پاشیده شده است. احساس کردم مجروح شدم، ولی خودم متوجه نیستم. لحظه ای بعد چشمم به همسنگرم در حالی که به زمین افتاده بود، جلب شد. دیدم سر در بدن ندارد. آر پی جی زن بود. بلند شده بود تا شلیک کند، قبل از شلیک، شاید توپ مستقیمی به صورت مطهرش اصابت کرده بود و سر از بدن جدا کرده و خون مطهر شهید به بدنم پاشیده بود. بسیاری از آر پی جی زن ها شهید می شدند. بزرگ ترین اسلحه رزمندگان خط مقدم ما همین سلاح بود که جوانان ۲۰ تا ۲۴ ساله عموما آر پی جی زن بودند.
به فضل الهی در برابر همه پاتک های تانک ها و حملات توپخانه و کاتوشیا های دشمن، عقب نشینی نداشتیم. اما موفق به فتح بصره که هدف نهایی کربلای پنج بود، نشدیم.
دیگر توان جسمی و عِدّه و عُدّه رزمندگان در آن شرایط همین اندازه بود. گرچه اگر برخی مسئولان اجرایی کشور در پایتخت و شهرها مانند خود رزمندگان و فرماندهان، مجاهدت و انقلابی عمل می کردند، وضع صحنه جنگ، خیلی بهتر از این می شد که آن زمان داشت. اما مهم برای رزمندگان مخلصِ مجاهد و انقلابی آن بود که به تکلیف شرعی خود عمل کنند، دیگران هم مسئولیتی سنگین تر و خطیرتر از رزمندگان خط مقدم داشته و دارند که در دنیا و در آخرت در پیشگاه عدل الهی می بایست پاسخگو باشند. ما موظف به انجام بسیار دقیق تکلیف و وظیفه ایم، نتیجه چه می شود مهم نیست. از این رو، مومن همیشه و همواره موفق و پیروز است. هیچ گاه در هیچ شرایطی شکست نمی خورد. شکست در قاموس مومنِ انقلابی وجود ندارد. او در هر حال، در اِحدی الحسنین به سر می برد. مومن بن بست ندارد.
شهیدان کربلا پیروزند، زیرا مهم آن بود که غیر بنی هاشم، اجازه ندادند تا آنان زنده هستند، یک نفر از بنی هاشم شهید شود. حبیب بن مظاهر، آن پیر مرد سالخورده به فوز عظیم شهادت دست یافت، پس از شهادت او و سایر مجاهدان شهید کربلا، حسین بن علی، آن اسم اعظم پروردگار و یدالله و عین الله و قلب الله را نیز شهید خواهند کرد، آنان پیروز مطلق هستند. چون به وظیفه خود بدون ذره ای کوتاهی، کاملا عمل کردند. باکری ها و خرازی ها معتقد بودند، وظیفه ما دفاع حداکثری با تمام توان و بصیرت، از انقلاب اسلامی است، به گونه ای که سر سوزنی در خدمت به انقلاب کوتاهی ننمایند، پس از انجام وظیفه و شهادت، بر سر همرزمانشان و انقلاب چه می آید، دیگر مهم نیست. آنان رو سفیدند، نکته کلیدی همین است.
شهامت و اخلاص و مقاومت جانانه رزمندگان جوان و غیر جوان عملیات کربلای پنج در تاریخ بشریت و جهان تا روز قیامت، جاویدان و ماندگار شد. مانند شهدای چالدران در دوره صفویه که به جهت حفظ و پایداری و ماندگاری کیان تشیّع، شربت شهادت نوشیدند و اینک بدن مطهر برخی از آنان در اردبیل، در مجموعه مقبره شیخ صفی مدفون است که آنان نیز حق حیات بر گردن ما دارند.
رحمت و غفران الهی بر شهیدان و مجروحان و رزمندگان، پدران و مادران و همسران و فرزندان بزرگوار این رزمندگان باد و درود بیکران همه انبیا و اولیا و ائمه اطهار علیهم السلام بر این دلاور مردان.
مدتی بعد، به پشت جبهه برگشتیم و پس از یک ماه حضور در جمع این عاشقان ذات احدیت و شرکت در معیت آنان در عملیات کربلای پنج، [۱۸] از اهواز به مشهد مقدس برای ادامه تحصیل و تدریس دروس حوزوی که با جدیت تمام به معنای واقعی کلمه درس می خواندیم و آن را واجب شرعی برای خود می دانستم، برگشتم.
و اینک که سی و چند سال از آن روز می گذرد، هیچ نمازی نمی خوانم، مگر از خدای سبحان، عاجزانه و مصرانه درخواست می کنم، پایان زندگیم را با شهادت ختم به خیر کند[۱۹] و این بنده را به دوستان شهیدم و حاج قاسم و حججی ها ملحق و با آنان مشحور فرماید، بمنّه و لطفه. آمین یا رب العالمین.
نکته مهمی در پایان بیان خاطره لازم به یاد کردِ آن می دانم: توفیق اساسی و اسلحه بزرگ مجاهدان و رزمندگان جوان و غیر جوان اسلام، اخلاص و نگاه توحیدی و ولایت پذیری آنان بود. «یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّهِ».[۲۰] «آتی المال علی حبّه».[۲۱]تمام علت و رمز نهایی موفقیت آنان، در همین کلمه «عَلی حُبِّهِ» گنجانیده شده است که نباید به هیچ وجه از آن غافل شد و گرنه بدون «علی حبّه» هر کارِ حتی خوب و بسیار سخت و دشوار و مهم، هیچ و پوچ و بی ارزش میشود.
اولیای الهی به نذر خود وفا می کنند و از روزی که شرّ و عذاب آن گسترده است می ترسند و غذای خود را با این که به آن علاقه و نیاز دارند، به مسکین و یتیم و اسیر می دهند و می گویند: ما شما را به خاطر خدا اطعام می کنیم و هیچ پاداش و سپاسی از شما نمی خواهیم. زیرا آنان می ترسند از روزی که عبوس و سخت است. خداوند آنان را از شرّ آن روز نگه می دارد و آنان را می پذیرد در حالی که غرق شادی هستند.
رزمندگان اسلام، عارفِ واصلی بودند که برای خدا می جنگیدند. همیشه با وضو و عموما علیرغم جوان بودنشان اهل نماز شب بودند. به رعایت و توجه حلال و حرام بسیار دقیق و از لقمه شبهه ناک پرهیز داشتند. در راستای درک نسبی حال و هوای فکری آنان، به عنوان نمونه، چند نکته اخلاقی که بیانگر سبک زندگی این مجاهدان عمدتا جوان بود، از جهت درس و عبرت برای امروز و فرداهای من و شما است از یک طلبه شهید رزمنده اردبیلی، اشاره کوتاه می شود:
در دفترچه کوچک جیبی مرحوم شهید، شفیع حلیمی اصل که از شهدای طلبه اردبیلی کربلای چهار بود، به نکته هایی بر می خورید که حکایت از کشیک نفس و پاسبان حریم دلِ خویش بودنی دارد، مانند عارفان بزرگِ اهل سیر و سلوک که سال ها مجاهدت با نفس خود کرده بودند، او را به واسطه همین مراقبت در سنین جوانی، به تعالی روحی و عرفانی رسانیده بود.
آن شهید که هنگام عروج، جوانِ ۲۳ ساله بود برای ترک هر عمل ناپسند و مکروه برای خود، جریمه هایی تعیین نموده و خود را موظف به آن کرده بود:
به ازای هر جمله اجباری: پرداخت ۱۰ ریال. هر سخن بیهوده و غیر لازم: ۲۵ ریال. هر شوخی بی جا: ۳۰۰ ریال. قضا شدن نماز شب: یک جزء قرآن و گرفتن روزه کامل. بخشی از برنامه روزانه خود را مانند نماز بر خود واجب می کند، از آن جمله: صبحِ اول وقت: مناجات و دعا و قدم زدن در گورستان و تفکر. اهدای خون هر سال ۳ بار. انجام کارهای خودم به صورت مستمر. تلاوت قران ظهرها. احترام و محبت، سکوت و خلوت، ذکر و توجه به خدا همواره.
نظیر این دفترچه های یادداشت و تعهدات اخلاقی، سرمشق عموم رزمندگان اسلام بود. همین مراقبت جدی از خود، آلوده نشدن در عناوین و القاب دنیوی، ضمن استفاده و بهره مندی حداکثر از دنیا، اما قطع وابستگی های دنیوی، از آنان انسان های بزرگی ساخت که توانستند در مقابل جنگ تحمیلی ظالمانه و نابرابر همه حمایت های آمریکا و شوروی و سایر اقمار اروپایی و غیر اروپاییش از سگ هارشان صدام، علیه انقلاب تازه متولد شده، به گونه ای مقاومت کنند که ما و تاریخ بشریت مدیون صبر و ایستادگی آنان است.
پی نوشت ها:
[۱] . مرحوم آیة الله مروج در آن زمان نماینده امام و امام جمعه به واقع محبوب اردبیل بود. ویژگیهای منحصر به فردی داشت، از جمله این که انسان عاقلی بود. از آن جهت که عاقل بود، رفتارهایشان نیز عاقلانه بود. از این رو همه اقشار از عمق وجود ایشان را قبول داشتند. افراط و تفریط نداشت. قد نسبتا بلند با قیافهای زیبا، نظیف پوش بود، در حالی که هیچ اسراف و پر خرج نبود. بسیجیان و پاسداران نیز به شدت دوستشان داشتند. علیرغم این که در عنفوان جوانی بودم، اما روابط بسیار نزدیکی با آن بزرگوار داشتم و فراوان نسبت به من ابراز لطف میکرد. از اینرو چند بار به طور خصوصی به بنده میفرمود که به حوزه علمیه مشهد برای تحصیل دروس طلبگی بروم. ایشان نقش بیبدیلی در تربیت و جذب و ترغیب و اعزام نیرو به جبهه داشت. منطقه اردبیل در دوران دفاع مقدس، همواره نسبت به جمعیتش در مقایسه با سایر شهرها، از اعزام نیروی رزمنده بیشتر به جبهه بر خوردار بود. مرحوم مروج در نزد بزرگانی مانند حضرت امام، حجت کوه کمری، یونس اردبیلی، صدر، محقق داماد، محقق یزدی، بروجردی، هاشم قزوینی، علامه طباطبایی، سلطانی طباطبایی... شاگردی کرده بود.
[۲] . نحل:۴۳.
[۳] . مرحوم آیه الله محمد علی علمی نجفی اردبیلی از علمای اعلام و فقیهان به نام حوزه بود که در دار الارشاد اردبیل، روستای سولا در ۱۳ رجب ۱۳۲۷ ه. ق متولد میشود. به مشهد و قم و نجف مهاجرت میکند. در محضر بزرگانی مانند حاج حسین قمی، سید یونس اردبیلی، اشرفی شاهرودی، حائری یزدی، سید صدر الدین صدر، سید محمد تقی خوانساری، سید حجت کمری، سید ابوالحسن اصفهانی، علامه شیخ محمد علی کاظمینی خراسانی و دهها فقیه و متکلم دیگر شاگردی میکند. دارای آثار علمی متعددی است. توضیح المسائل ایشان با نام «ذخیره المعاد» به چاپ رسیده است. از ویژگیهای رساله ایشان آن است، از آن جهت که با احتیاط موافق نبودند، دراین رساله هیچ احتیاط به کار نبرده است. معتقد بود فقیه در پاسخ فتوا نباید احتیاط پیشه کند. احترام شدید به سادات داشت که گاه در حد افراط بود. در واقعه نهضت گوهرشاد نیز از چند عضو بدن مجروح و دستگیرو زندانی میشود. کتاب «احتیاط در ترک احتیاط» این بنده تحت تاثیر اندیشه ها ی فقهی ایشان و مرحوم محقق اردبیلی نوشته شد.
[۴]. بهترین اعمال و کارها، کاری است که نفس خود را به انجام آن به اجبار واداری. زیرا پاداش به اندازه رنج، داده میشود. از این رو پیامبر اکرم فرمود: افضل الاعمال احمزها. ای اشدّها. یعنی بهترین کارها و کردارهای شایسته، دشوارترین آنها است. مانند روزه ماه رمضان در هوای گرمسیر در روز دراز، وضو در شدت سردی زمستان، زکات و صدقات در وقت گرانی و ناداری. و جهاد اصغر از مصادیق مهم این روایت است. ترجمه و شرح نهج البلاغه، فیض الاسلام، ج۶، ص۱۱۹۶. شرح مصباح الشریعه، ترجمه عبدالرزاق گیلانی، ص۴۴.
[۵]. نکته کوتاهی را شایسته یاد کرد آن میدانم. روزی شهید داور یسری که فرمانده سپاه اردبیل بود، بدون اطلاع به اتاقم آمد. در متن بالا اشاره کردم که چه میزان شخصیت این شهید، پر هیبت بود که من تاکنون نظیرش را در بین هیچ کس ندیدم و منحصر در او بود. مثل این که کوه عظیم آهنربا حضور یابد، ناگاه تمام قد به پایش بلند شدم و چند قدم به استقبالش پیش رفتم. دست به سینه گذاشته و عرض ادب کردم و دیگر هیچ سخنی نگفتم. سکوت محض شدم. در دلم خوف دارم که خدایا نکند از من خطایی دیده، آمده خصوصی عتابم کند. مقصودم از خطا مثل این که در در داخل مغازهای چیزی میخوردم و او مشاهده کرده است. چون ناراحت میشد که در مغازه چیزی بخوریم. میگفت اگر بچهای ببیند و دلش بخواهد معصیت کردید...ولی سریع متوجه شدم، از نگاهش فهمیدم که نه کار اداری دارد و نه برای عتاب و نصیحتم آمده است. خوشحال شدم. فرمود: فلانی به من قولی بده که حتما عمل کنی. عرض کردم برادر چه قولی.! فرمود، تو قول مومنانه بده، من هم عرض میکنم. یک بار دیگر همان سخن را تکرار کرد. عرض کردم قول میهم. فرمود: قول بده اگر شهید شدی، مرا شفاعت کنی که من هم لیاقت شهادت را پیدا کنم. به ایشان عرض کردم، برادر یسری! من کجا و شهادت کجا. بعد بنده نیز همین شگرد ایشان را در مورد خودش با تمام احترام ویژه انجام دادم. خدمتشان عرض کردم، برادر یسری شما هم به من قول بدهید. فرمود: حالا شما دعا کنید من شهید بشوم...
[۶]. جهاد سازندگی مانند سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، از نوآوریهای امام امت بود که به امر و اذن ایشان تأسیس شده بود. جهاد سازندگی، هم در سازندگی به ویژه مناطق محروم، خدمات بینظیری داشت و هم در جبهههای نبرد. اینک باید بسیار تأسف خورد که آن یادگار ارزشمند امام، با تحلیلهای نادرست برخی مسئولان، در وزارت کشاورزی ادغام و در عمل این نهاد انقلابی از بین رفت و جای خالیش به جد، از گذشته بیشتر احساس میشود. ابتدا جهاد سازندگی را به نام بزرگداشت آن، تبدیل به وزارت کرده و از حالت نهاد مردمی انقلابی انداختند، مدتی بعد به بهانه صرفه جویی و یک پارچگی و انسجام در تصمیم گیری، در وزارت کشاورزی ادغام و این نهاد انقلابی از صحنه جهاد سازندگی کشور حذف و خارج شد.
[۷] کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ بقره:۲۴۹
[۸]. امروز به برکت خون مطهر شهیدان، در امنیت کامل زندگی میکنیم و مانند دفاع مقدس به جهت زحمات جهادی سپاه پاسداران و ارتش دلاور به دستاوردها و فناوریهای پیچیده نظامی دست یافتیم که تصور یک هزارم آن، در مقطع جنگ برای ما غیر ممکن و محال بود. اما وقتی گروهی از جوانان دانشمند با بصیرت سپاه و نیز ارتش مخلص لشکر خدا، گوش به فرمان و اشارههای امام انقلاب اسلامی باشند، آن اتفاق می افتد که در مخیله هیچ کسی نمی گنجید.
اینک بیان آن لحظههای خون و شهادت و سختیهای غیر قابل وصفِ حملات و فشارهای سهمگین توپ و تانک و صدای نهیب آن انفجارها و به لرزه افتادن زمین و بلند شدن دود و خاک و غبار برای امروزِ مردم ما که الحمد لله در امنیت به سر میبرند، کار دشواری است.
[۹]. النوم سلطان الدماغ و هو قوام الجسد و قوته. مجلسی، بحارالانوار، ج۵۹، ص۳۱۶. مکاتیب الائمه علیهم السلام، ج۵، ص۲۲۳. طب الرضا، ترجمه امیر صادقی، ص۲۸.
[۱۰] ذوب شدن در عرفان امام خمینی، پلی است برای ذوب شدن در عرفان حسینی. چه این که امام در شخصیت عرفانی سیدالشهدا فانی بود. شهید صدر فرمود: «ذوبوا فی الامام الخمینی کما ذاب هو فی الاسلام». در امام خمینی فانی شوید، آن گونه که او در اسلام فانی شده است.
شهید دستغیب فرمود: «من اطاع الخمینی فقد اطاع الله». کسی که از خمینی اطاعت کند، از خدا اطاعت کرده است.
[۱۱]. فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ کَذلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ. رعد:۱۷
[۱۲]. آنانی که خط مقدم جبهه و پشت جبهه دفاع مقدس را ندیدند، به احتمال تصور درستی از آن نداشته باشند. به عنوان نمونه تصور میشود، پشت جبهه یعنی جایی که همه امکانات رفاهی و آسایشی رزمندگان فراهم است. در حالی که پشت جبهه مَدّ نظر و واقعی، اندکی ازخط مقدم فاصله دارد و زندگی در چادرها است. آب اشامیدنی در تانکرهایی است که آفتاب، آب را در روز گرم میکند. محل اجابت مزاج این اولیای الهی را خود رزمندگان به صورت بیابانی درست کرده بودند به همراه تعدادی به اصطلاح حمامهای ساده و معمولی دست ساز بیابانی.
[۱۳] دانشجویی از من سوال کرد که در ماهواره ها و گاه برخی در داخل، ایجاد شبهه می کنند که هدف ایران در جنگ، تصرف شهرهای عراق بود، مانند کربلای پنج که هدفش فتح بصره بود. از این رو پرسش مهمی است که هدف رزمندگان اسلام از فتح بصره چه بود.؟ صدام به جهت شکست کربلای چهار، جشن پیروزی گرفته و بسیار امیدوار شده بود. ایران اسلامی هیچ گاه نه آغاز گر جنگ بوده و نه هدفش فتح سرزمین عراق، بلکه هدف این بود که با فتح بصره، ارتباط شمال و جنوب عراق قطع شده، رگ شریانی عراق زده بشود. در حقیقت فتح بصره یعنی دست بالا داشتن در جنگ و یک گام بزرگ برای نزدیکی خاتمه جنگ با پیروزی جمهوری اسلامی و اگر بنا بود، مذاکره ای نیز در سازمان ملل صورت گیرد، ایران قدرتمند حاضر شود. بزرگ ترین برگ برنده جمهوری اسلامی با عملیات کربلای پنج به دست آمد. فتح بصره می توانست جنگ هشت ساله نا برابر را به نتیجه قطعی به نفع ایران اسلامی پایان دهد. علت تنظیم قطعنامه ۵۹۸ در سازمان ملل توسط استکبار جهانی، نتایج عملیات کربلای پنج بود. آمریکا و شوروی، اروپا مانند فرانسه و آلمان و انگلیس که سخت خواهان شکست ایران بودند، در کربلای پنج، مات و مبهوت و متحیر از شجاعت رزمندگان ماندند.
[۱۴]. بقره:۲۴۹.
[۱۵] وَ لَقَدْ کُنَّا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص نَقْتُلُ آبَاءَنَا وَ أَبْنَاءَنَا وَ إِخْوَانَنَا وَ أَعْمَامَنَا مَا یَزِیدُنَا ذَلِکَ إِلَّا إِیمَاناً وَ تَسْلِیماً فَلَمَّا رَأَی اللَّهُ صِدْقَنَا أَنْزَلَ بِعَدُوِّنَا الْکَبْتَ وَ أَنْزَلَ عَلَیْنَا النَّصْرَ حَتَّی اسْتَقَرَّ الْإِسْلَامُ ...وَ لَعَمْرِی لَوْ کُنَّا نَأْتِی مَا أَتَیْتُمْ مَا قَامَ لِلدِّینِ عَمُودٌ وَ لَا اخْضَرَّ لِلْإِیمَانِ عُودٌ [۱۵] خَطَبَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ ع بَعْدَ وَفَاةِ أَبِیهِ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ... کُنْتُمْ تَتَوَجَّهُونَ مَعَنَا وَ دِینُکُمْ أَمَامَ دُنْیَاکُمْ وَ قَدْ أَصْبَحْتُمُ الْآنَ وَ دُنْیَاکُمْ أَمَامَ دِینِکُمْ وَ کُنَّا لَکُمْ وَ کُنْتُمْ لَنَا. بحارالانوار، ج۳۰، ص۳۲۹
[۱۶]. وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون. بقره:۳۰
[۱۷]. فتبارک الله احسن الخالقین. حج:۱۴
[۱۸] در عملیات کربلای پنج، حدود ۷ هزار و ۶۵۱ نفر رزمندهِ عارفِ معصوم گونه به مقام رفیع شهادت نائل آمدند. ۴۰۰ نفر آنان از فرماندهان استثنایی تاریخ بودند. ۵۳ هزار و ۲۹۹ نفر جانباز و مجروح و ۳ هزار و ۵۲۲ نفر نیز مفقودالجسد شدند. اینک ماییم و خون مطهر شهیدان!! وجدان خود را قاضی دهید، پیش از آن که حسابرسی دقیق شوید. «حَاسِبُوا أَنْفُسَکُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا وَ زِنُوا أَعْمَالَکُمْ بِمِیزَانِ الْحَیَاءِ قَبْلَ أَنْ تُوزَنُوا». حساب نفس خود بکنید، پیش از آن که از شما حساب خواهند. بسنجید عمل های خود را به ترازوی حیا، پیش از آن که دیگران وزن کنند. پیش از آن که اسرع الحاسبین، حساب اعمال شما کند، خود در دنیا حساب عمل خود کنید و با دقت ببینید با خون شهیدان چگونه عمل کردید. پیش از آن که افعال و اعمال شما در روز قیامت، به میزان عدل سنجیده شود، خود در دنیا به ترازوی حیا و عبودیّت بسنجید و نگذارید که خواسته های نفس، شما را از آن چه لازمه عبودیّت و بندگی است، منحرف سازد.
[۱۹] أَسْأَلُکَ أَنْ تَجْعَلَ وَفَاتِی قَتْلًا فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رَایَةِ نَبِیِّکَ مَعَ أَوْلِیَائِکَ وَ أَسْأَلُکَ أَنْ تَقْتُلَ بِی أَعْدَاءَکَ وَ أَعْدَاءَ رَسُولِک (کلینی، الکافی، ج۴، ص۷۴ )وَ قَدْ کُنْتُ أَتَمَنَّی الشَّهَادَةَ وَ أَتَعَرَّضُ لَهَا فِی کُلِّ حِین، (نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ۱جلد، ص۲۶۴)،
[۲۰] یُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ یَخافُونَ یَوْماً کانَ شَرُّهُ مُسْتَطِیراً وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً إِنَّما نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزاءً وَ لا شُکُوراً إِنَّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا یَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِیراً فَوَقاهُمُ اللَّهُ شَرَّ ذلِکَ الْیَوْمِ وَ لَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً. انسان: ۹
[۲۱] بقره:۱۷۹