به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب "قصه های قرآن" با موضوع «تاریخ انبیأ از آدم تا خاتم» به قلم سید جواد رضوی، به ارائه داستان زندگی انبیأ پرداخته که در شماره های مختلف تقدیم نگاه شما قرآن یاوران خواهد شد.
* حضرت ابراهیم (علیه السلام) در روایات
- مأموریت زن های قابله
شیخ صدوق (رحمه الله) در اکمال الدین از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده که چون مادر ابراهیم حامله شد، نمرود زن های قابله را مأمور کرد تا برای بررسی حمل نزد آن زن بروند و دقت کنند، تا آیا اثر حملی در او مشاهده می کنند یا نه ؟ زنان مزبور با کمال مهارتی که در فن خود داشتند، نتوانستند اثر حمل را در شکم آن زن بفهمند و خدای تعالی مانع تشخیص آنان شد و از این رو نزد نمرود آمدند و اظهار کردند که ما چیزی در شکم این زن ندیدیم (۲۶۳).
- تولد حضرت ابراهیم (علیه السلام)
در روایتی شیخ صدوق (رحمه الله) نقل کرده که ابراهیم در همان خانه پدرش به دنیا آمد و پدرش به دلیل ترسی که از نمرود داشت ، خواست فرزندش را به او تحویل دهد؛ اما مادرش مانع شد و گفت : پسرت را با دست های خود برای کشتن پیش نمرود مبر، او را به من واگذار تا به غاری از غارهای کوه ببرم و در آنجا بگذارم تا مرگش فرا رسد و اینگونه از دنیا برود، تا تو با دست خود پسرت را نکشته باشی . پدر نیز اجازه داد که زن فرزندش را به غاری برد و پس از این که او را شیر داد، در همان جا گذارد و جلوی غار را سنگ چیده و بازگشت .
ابراهیم به طور غیر طبیعی بزرگ می شد، رشد هر روز او به مقدار یک هفته بچه های دیگر بود و روزی او را نیز خدای قادر متعال در انگشت او قرار داده بود که آن را می مکید و می خورد، مادرش نیز گاهی از شوهرش اجازه می گرفت و نزد فرزندش می رفت و او را شیر می داد و پس از بوییدن و بوسیدن و بغل کردن ، او را در همان غار نهاده به شهر باز می گشت تا وقتی که بزرگ شد و از غار بیرون آمده و با پای خود به شهر آمد.
ابراهیم مدتی در همان وضع به سر برد. روزی مادرش آمد تا از حال او مطلع شود، وقتی دید چشمانش چون ستاره می درخشد، او را در برگرفت و به سینه چسبانید و شیرش داد و به شهر بازگشت . روزی دیگر مادر نزد او آمد و خواست برگردد، ابراهیم دست به دامان او زده و گفت : «مرا نیز با خود ببر».
مادرش گفت : «باشد تا من از پدرت اجازه بگیرم ، آنگاه تو را نزد او ببرم ». مادر چون به شهر آمد و خواسته فرزند را به پدر گفت ، چنین شنید که او را در سر راه بنشان و چون برادرانش بر او بگذرند، او نیز همراه برادران به خانه بیاید تا معلوم نگردد.
مادر ابراهیم همین کار را کرد و به این ترتیب ابراهیم به خانه آمد. چون آزر، او را دید خداوند محبتی از او در دلش انداخت و به شدت او را دوست داشت . روزی مردم که همچنان بت می ساختند، ابراهیم نیز چوبی را برداشت و تبری به دست گرفت و آن را تراشید؛ بتی که تا آن روز نظیرش دیده نشده بود، ساخت . آزر که چنان دید به مادرش گفت : «امید است که از برکت این پسر تو، برکت زیادی به ما برسد»، اما ناگهان دید که ابراهیم تبر را برداشت و همان بت را شکست ، آزر به این عمل او پرخاش کرد، ابراهیم گفت : «مگر شما می خواستید با این بت چکار کنید؟» گفتند: می خواستیم او را پرستش کنیم .
ابراهیم با تعجب پرسید: آیا چیزی را که با دست های خود می تراشید، پرستش می کنید؟ در این وقت آزر که جد ابراهیم بود، گفت «آن کسی که نابودی این ملک و سلطنت به دست اوست ، همین فرزند است !» (۲۶۴)
- هجرت ابراهیم (علیه السلام)
در روضه کافی، از علی بن ابراهیم و او از پدرش روایت کرده است که : از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: ابراهیم هنگامی که بت های نمرود را شکست ، نمرود دستور داد که دستگیرش کنند و برای سوزاندنش چهار دیواری درست کرد و هیزم در آن جمع کردند آنگاه هیزم ها را آتش زدند و ابراهیم را در آتش انداختند، ناگاه دیدند که ابراهیم صحیح و سالم در میان آتش نشسته است . جریان را به نمرود اطلاع دادند، نمرود دستور داد تا او را از مملکتش بیرون کنند و نگذارند گوسفندان و اموالش را با خود ببرد. ابراهیم با ایشان احتجاج کرد و گفت : من حرفی ندارم که گوسفندان و اموالم را که سال ها در تهیه آن سعی و تلاش کرده ام ، بگذارم و بروم اما شرطش آن است که شما هم آن عمری را که من در تهیه آنها صرف کرده ام به من بدهید. مردم زیر بار نرفتند و مرافعه را نزد قاضی نمرود بردند. قاضی نیز علیه ابراهیم حکم کرد که باید آنچه را در این سرزمین به دست آورده ای ، بگذاری و بروی و علیه نمرودیان هم حکم کرد که باید عمر او را که در تهیه اموالش صرف نموده است به او بدهند.
جریان را به نمرود اطلاع دادند، او که چنین دید دستور داد تا بگذارند ابراهیم با اموال و گوسفندانش بیرون رود و گفت : اگر او در سرزمین شما بماند، دین شما را فاسد می کند و خدایان شما را از بین می برد (۲۶۵).
- گفتگوی نمرود با آزر و مادر ابراهیم (علیه السلام)
در روایتی نقل شده که به نمرود گفته شد: ابراهیم پسر آزر، بت ها را شکسته است . نمرود، آزر را طلبید و به او گفت : به من خیانت کردی و وجود این پسر (ابرهیم) را از من مخفی کردی .
آزر گفت: من تقصیری ندارم ، مادرش او را مخفی و از او نگهداری کرده است ، او مدعی است که برای این کارش استدلال و حجت دارد.
نمرود دستور داد مادر ابراهیم را حاضر کردند و به او گفت : چرا وجود این پسر را از ما مخفی کردی که با خدایان ما چنین کرد؟!
مادر ابراهیم گفت: «دلیل من از این کار، این بود که دیدم تو تمام پسران را به قتل می رسانی و نسل آنان را به خاطر انداختی، با خود گفتم که این پسر را برای حفظ نسل آینده نگه می دارم اگر این پسر همان بود (که سرنگونی سلطنت تو به دست او است) او را تحویل می دهم تا کشته گردد و کشتن دیگر فرزندان مردم پایان گیرد و اگر شخصی که مقصود توست ، نباشد برای ما یک فرزند پسر باقی می ماند، اینک که برای تو ثابت شده است که این پسر همان است ، او در اختیار توست و هر کاری که می خواهی انجام بده ».
نمرود گفتار و دلیل مادر ابراهیم را پسندید و او را آزاد کرد، سپس خودش شخصا با ابراهیم در مورد شکسته شدن بت ها سخن گفت ، هنگامی که ابراهیم گفت : «بت بزرگ ، بت ها را شکسته است » نمرود درباره مجازات ابراهیم با اطرافیان خود به مشورت پرداخت ، اطرافیان گفتند: «ابراهیم رابسوزانید و خدایان خود را یاری کنید» (۲۶۶).
در حدیثی از امام صادق (علیه السلام) نقل شده است که فرمود: «به خدا سوگند نه بت ها این کار را کردند [بت های دیگر را شکستند] و نه ابراهیم دروغ گفت ، از آن حضرت پرسیدند: پس چگونه بود؟ حضرت فرمود: «ابراهیم گفت : بت بزرگ این کار را کرده است ، اگر سخن می گوید؟ و اگر سخن نمی گوید بت بزرگ این کار را نکرده است » (۲۶۷).
- گفتگوی نمرود و آزر درباره مقام ابراهیم (علیه السلام)
در تواریخ و روایات آمده است که نمرود [برای آتش زن ابراهیم ] دستور داد که در آن نزدیکی بنای مرتفعی بسازند تا از آنجا کیفیت سوختن ابراهیم را تماشا کند. چون ابراهیم را به هوا پرتاب کردند، آزر را نیز همراه خود به بالای آن بنا برد. ناگهان برخلاف انتظار و با کمال تعجب مشاهده کرد که ابراهیم صحیح و سالم میان آتش نشسته و آن محوطه به صورت باغ سرسبز و خرمی درآمده است و ابراهیم با مردی که در کنار اوست [جبرئیل ] به گفتگو مشغول است .
نمرود، رو به آزر کرد و گفت : ای آزر! ببین که این پسر تو تا چه حد و اندازه در نزد پرورگارش گرامی و ارجمند است .
- هلاکت نمرود
در تواریخ و روایات درباره هلاکت نمرود آمده است که خداوند فرشته ای را به صورت انسان برای نصیحت نمرود نزد او فرستاد، فرشته گفت : اینک بعد از آن همه خیره سری ها و آزارها و سپس سرافکندگی ها و شکست ها، سزاوار است که از مرکب غرور پایین آیی و به خدای ابراهیم که خدای آسمان ها و زمین است ایمان بیاوری ، در غیر این صورت فرصت و مهلت تو به آخر می رسد و اگر به روش خود نیز ادامه دهی ، خداوند دارای سپاهیانی است که با ناتوان ترین آنان ، تو و لشکرت را از پای در می آورد. نمرود با کمال گستاخی گفت : «در سراسر زمین ، هیچ کس مانند من دارای نیروی نظامی نیست . اگر خدای ابراهیم دارای سپاه هست ، بگو فراهم کند، ما آماده جنگیدن با آن سپاه هستیم ».
فرشته گفت : اکنون که چنین است سپاه خود را آماده کن .
نمرود، سه روز مهلت خواست و در این سه روز آنچه توانست در یک بیابان وسیع جمع کرد. سپس ابراهیم را طلبید و به او گفت : این لشکر من است !
ابراهیم جواب داد. شتاب مکن ، هم اکنون نیز سپاه من فرا می رسند.
در حالی که نمرود و نمرودیان ، سرمست غرور بودند و از روی تمسخر می خندیدند، ناگاه از آسمان ، انبوه بی کران از پشه ها ظاهر شدند و به جان سپاهیان نمرود افتادند. طولی نکشید که ارتش عظیم نمرود در هم شکست و به طور مفتضحانه به خاک هلاکت افتاد.
نمرود در برابر حمله برق آسای پشه ها، به طرف قصر محکم خود فرار کرد. هنگامی که وارد قصر شد و در آن را محکم بست ، وحشت زده به اطراف نگاه کرد، در آنجا پشه ای ندید، احساس آرامش کرد، با خود می گفت : «نجات یافتم ، آرام شدم ، دیگر خبری نیست ...» تا اینکه یکی از پشه ها را روزنه ای به طرف نمرود حمله ور شد و لب پایین و بالای او را گزید، لب های او ورم کرد، سرانجام همان پشه از راه بینی و به مغز او راه یافت و به قدری باعث درد شدید و ناراحتی او شد که مأمورین سر او را می کوبیدند تا آرام گیرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعیت نکبت باری به هلاکت رسید و طومار زندگی ننگینش پیچیده شد (۲۶۸).
ابن عباس گوید: خداوند، پشه ای را بر نمرود مسلط گردانید، حشره ابتدا لبان نمرود را گزید و سپس از راه بینی وارد مغز او شده و بعد از ابتلای او به عذابی که چهل شبانه روز به طول انجامید به هلاکتش رسانید (۲۶۹).
از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که بزرگ ترین پادشاهانی که بر روی زمین حکومت کرده اند چهار نفر می باشند، دو نفر از آنان به نام نمرود و بخت نصر از سلاطین ظالم بودند و دو نفر دیگر سلیمان و ذوالقرنین از افرادی با ایمان بودند و نام اصلی ذوالقرنین «عبد بن ضحاک بن سعد» بوده است . (۲۷۰)
همچنین پیرامون هلاکت نمرود، روایت شده که آن پشه نیمه فلج بود و یک قسمت از بدنش قوت نداشت ، وقتی که وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنین گفت : ای نمرود! اگر می توانی مرده را زنده کنی ، این نیمه مرده مرا زنده کن تا با قوت آن قسمت از بدنم که فلجی آن خوب می شود، از بینی تو بیرون آیم و یا این قسمت بدنم را که سالم است بمیران تا خلاص شوی ! (۲۷۱)
در حدیثی دیگر از امام صادق (علیه السلام) روایت شده است که : خداوند، ناتوان ترین خلق خود، پشه را به سوی یکی از جباران خودکامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بینی او وارد شد تا به مغز او رسید و او را به هلاکت رسانید و این یکی از حکمت های الهی است که با ناتوان ترین مخلوقاتش ، زورگوترین موجودات را از پای در می آورد. (۲۷۲)
- انگیزه سؤال ابراهیم درباره زنده کردن مردگان
امام صادق (علیه السلام) فرمود: درخواست ابراهیم از چگونگی و کیفیت زنده کرن مردگان به دست قدرت الهی بود، نه از اصل برانگیخته شدن آن در قیامت . او می خواست تا از نزدیک ، چگونگی آن را ببیند و اطمینان قلب بیشتری در این باره پیدا کند و بصیرتش افزون گردد. چنین سؤ الی موجب عیب سؤ ال کننده نمی شود و نشانه آن نیست که در توحید او نقصی عارض گشته است (۲۷۳).
امام صادق (علیه السلام) فرمود: ابراهیم مرداری را در کنار دریا مشاهده کرد که درندگان صحرا و دریا از آن می خورند، سپس همان درندگان را دید که به یکدیگر حمله کردند و برخی از آنها بعضی دیگر از خوردند و رفتند، ابراهیم که آن منظره را دید به فکر افتاد و در شگفت شد که چگونه این مردگانی که اجزای بدنشان با یکدیگر مخلوط شده زنده می شوند، به همین دلیل از خدای تعالی درخواست کرد که چگونگی زنده شدن مردگان را به او نشان دهد (۲۷۴).
امام رضا (علیه السلام) فرمود: خدای تعالی به ابراهیم وحی کرد که میان بندگانم برای خود خلیل و دوستی انتخاب کرده ام که اگر از من درخواست کند، مردگان را برایش زنده خواهم کرد، ابراهیم نیز به دلش خطور کرد که آن خلیل ، خود اوست . در روایتی که از ابن عباس و دیگران نقل شده است که فرشته ای به او بشارت داد که خداوند او را خلیل خود گردانید و دعایش را مستجاب خواهد کرد و مردگان را به دعای او زنده می کند، در این هنگام بود که ابراهیم برای آنکه به این بشارت دلگرم و مطمئن گردد و به یقین بداند که آن خلیل ، خود اوست و دعایش مستجاب می شود، از خدا چنین درخواستی کرد و معنای اینکه گفت : ولکن لیطمئن قلبی ؛ این است که می خواهم مطمئن شوم که آن خلیل من هستم » (۲۷۵).
- زنده شدن مردگان
امام رضا (علیه السلام) در ضمن گفتاری فرمود: پس از آن که آن چهار پرنده زنده شدند و به منقارهای خود پیوستند، به پرواز در آمدند و نزد ابراهیم آمدند و گفتند: «ای پیامبر خدا! خدا تو را زنده بدارد که ما را زنده کردی». ابراهیم فرمود: «بلکه خداوند زنده می کند و می میراند و او بر هر چیزی قادر و تواناست » (۲۷۶)
بنابر بعضی از روایات که از امام صادق (علیه السلام) نقل شده است : «چهار پرنده ای که ابراهیم آن ها را گرفت و ذبح کرد و گوشتشان را مخلوط کرد و ده قسمت نمود و دوباره زنده شدند، عبارت بودند از: خروس ، کبوتر، طاووس و کلاغ » (۲۷۷).
اما روایت دیگری آنها را طاووس ، باز، مرغابی ، خروس دانسته اند و جمعی از مفسران نیز همین قول را اختیار کرده اند. (۲۷۸)
- حدیثی از روضه کافی
ابراهیم بن ابی زیاد کرخی گوید از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: ابراهیم (علیه السلام) ولادتش در شهر کوثاربی بود و پدرش نیز اهل آنجا بود و مادر ابراهیم به نام ساره با مادر لوط به نام ورقه ، خواهر بودند و این هر دو دختران لاحج بودند، لاحج پیامبری بود که انذار می کرد ولی مقام رسالت نداشت . ابراهیم در جوانی بر فطرت پاک خدایی که خداوند او را به آن سرشت آفریده بود می زیست ، تا خدای تبارک و تعالی او را به دین خود رهبری کرد و او را برگزید و او ساره دختر الا حج ، خاله زاده خود را به زنی گرفت .
ساره ، گوسفندان فراوان و زمین های بسیار و وضع مالی خوبی داشت و هر آنه داشت در اختیار ابراهیم گذاشت و او اداره آنها را عهده دار شد. در نتیجه ، زراعت او گسترش یافت تا جایی که در سرزمین کوثی ربی کسی نبود که زندگیش بهتر از ابراهیم باشد.
چون ابراهیم بت های نمرود را شکست ، نمرود دستو داد تا او را دستگیر کنند و به زندان بیندازند و گودالی برای او کندند و هیزم فراوان در آن ریختند و آتش زدند تا ابراهیم را در آن بیندازند تا بسوزد. چون او را در آتش انداختند به کناری رفتند و صبر کردند تا آتش خاموش شد؛ پس از خاموشی آتش به دیدن او رفتند، او را سالم دیدند که در وسط آتش نشسته است . این جریان را به نمرود گزارش دادند. او دستور داد تا ابراهیم را از آن سرزمین تبعید کنند ولی از بردن دارایی و اموالش جلوگیری کنند.
ابراهیم با آنان به منازعه برخاست و گفت : اگر می خواهید مال و گوسفندان مرا بگیرید، باید آن مقدار از عمر مرا که در سرزمین شما از بین رفته است به من بازگردانید. محاکمه را نزد قاضی بردند و قاضی حکم کرد که ابراهیم همه مال و گوسفندانش را به آنها بدهد و آنان نیز عمر سپری شده ابراهیم را به او بازگردانند. چون موضوع را به نمرود گفتند، دستور داد که ابراهیم را آزاد بگذارند تا مال و گوسفندان خود را ببرد و او را از آن سرزمین بیرون کنند و به مردم گفت که اگر این مرد در کشور شما بماند، آیین شما را تباه خواهد کرد و خدایانتان زیان می بینند و به دستور نمرود، ابراهیم را با لوط (که به وی ایمان آورده بود) به سوی شام روانه کردند و آن دو با ساره همسر ابراهیم از آنجا بیرون آمدند. ابراهیم به آنان گفت : من به سوی پروردگارم روانم که او مرا رهبری خواهد فرمود. و منظورش مسافرت به بیت المقدس بود، ابراهیم با اموال و گوسفندانش به سوی شام روان شد و به سبب غیرتی که نسبت به ناموس خود داشت ، صندوقی تهیه کرد و ساره را در آن صندوق گذارد تا از نظر نامحرمان محفوظ باشد و از آن سرزمین بیرون آمد و به قلمرو حکومت پادشاهی از قبطیان که نامش عراره بود وارد شد.
چون ابراهیم به مرز قبطیان رسید، مأموران گمرک جلوی او را گرفتند و یک دهم اموالش را به عنوان گمرک مطالبه کردند. وقتی صندوق را دیدند، گفتند که این صندوق را هم باز کن تا هر چه در آن است سهم گمرک آن را بگیریم ولی ابراهیم امتناع کرد و آنان نیز اصرار کردند.
ابراهیم گفت : «فرض کنید این صندوق پر از طلا و نقره است ؛ ده یک آن را بگیرید ولی من آن را باز نخواهم کرد». مأموران نپذیرفتند و گفتند: به ناچار باید باز شود و سرانجام ابراهیم را مجبور کردند تا در صندوق را باز کند، همین که در صندوق باز شد و چشم مأمور گمرک به ساره که زنی زیبا بود افتاد، به ابراهیم گفت : این زن چه نسبتی با تو دارد؟
ابراهیم گفت : این زن ، همسر و دختر خاله من است .
مأمور گفت: پس چرا در صندوق پنهانش کرده ای ؟
ابراهیم گفت: چون همسرم بود و نمی خواستم مردم او را ببینند.
مأمور گفت : من تو را رها نمی کنم تا موضوع را به شاه گزارش دهم . و به دنبال این سخن کسی را نزد شاه فرستاد و موضوع را به او اطلاع داد.
شاه نیز دستور داد آن صندوق را چنان که هست نزدش ببرند.
ابراهیم که چنان دید فرمود: «تا جان در بدن دارم ، هرگز از این صندوق جدا نمی شوم !». این سخن را که به شاه گفتند، دستور داد خود او را نیز با صندوق نزدش ببرند. به ناچار ابراهیم را با اموال دیگری که همراه داشت نزد شاه بردند.
شاه گفت : درب صندوق را باز کن .
ابراهیم گفت : ای شاه ! همسر و دختر خاله من در این صندوق است و من حاضرم تمام مال و اموالم را به جای آن به تو واگذار کنم .
شاه ، ابراهیم را ناچار به باز کرن صندوق کرد و چون ساره را دید، خواست دست به سوی او دراز کند، ابراهیم رو گرداند و سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : «خدایا! دست او را از همسرم باز دار».
دعای ابراهیم به اجابت رسید و دست شاه از حرکت ایستاد و نتوانست آن را به سوی ساره دراز کند و حتی نتوانست به طرف خود بازگرداند. شاه که چنان دید به ابراهیم گفت : «به راستی خدای تو با من چنین کرد؟»
شاه گفت : از خدای خویش بخواه تا دست مرا به حال اولش برگرداند تا من دیگر متعرض همسرت نشوم .
ابراهیم دعا کرد و گفت : خدایا! دستش را بازگردان تا از تعرض به حرم من خودداری کند، خداوند دستش را به حال عادی بازگرداند ولی مجددا خواست دستش را به سوی ساره دراز کند، ابراهیم نیز دوباره نفرین کرد و دستش مانند بار اول خشک و بی حرکت شد شاه به او گفت : به راستی که خدای تو غیور است و تو نیز مرد غیرتمندی هستی . از خدای خود بخواه تا دست مرا به حال اول بازگرداند و من دیگر چنین کاری نخواهم کرد.
ابراهیم گفت : من دعا می کنم ولی به شرطی که اگر دستت خوب شد و دوباره چنین کردی ، دیگر از من درخواست دعا نکنی ؟
شاه گفت : با همین شرط دعا کن .
ابراهیم دعا کرد و دستش به حال اول برگشت ؛ این معجزه در نظر شاه خیلی مهم جلوه کرد و ابراهیم در دیده او مرد بزرگی آمد و به او گفت : تو در امان هستی و مال و همسرت در اختیار توست و به هر جا بخواهی می توانی بروی ولی مرا به تو حاجتی است .
ابراهیم پرسید: حاجتت چیست ؟
پادشاه گفت : دلم می خواهد به من اجازه دهی تا کنیزک زیبایی را که از قبطیان نزد من است به این زن ببخشم و به خدمتش بگمارم .
ابراهیم با تقاضای او موافقت کرد و شاه کنیزک خود را که همان هاجر (مادر اسماعیل) بود به ساره بخشید. ابراهیم ساره و هاجر را با اموال خود برداشت و به راه افتاد (۲۷۹).
- داستان ابراهیم و ملاقات او با ماریا
امام صادق (علیه السلام) فرمود: ابراهیم (علیه السلام) در کوه بیت المقدس به دنبال چراگاهی برای گوسفندان خود می گشت که ناگاه صدایی به گوشش خورد. سپس مردی را دید که ایستاده و نماز می خواند [نام آن مرد ماریا ابن اوس ذکر شده ]. ابراهیم به او گفت : ای بنده خدا! برای چه کسی نماز می خوانی ؟
گفت : برای خدا.
ابراهیم پرسید: آیا از قوم و قبیله تو جز تو کسی باقی مانده است ؟
گفت : نه .
ابراهیم گفت : پس از کجا غذا می خوری ؟
آن مرد اشاره به درختی کرد و گفت : تابستان از میوه این درخت می چینم و مقداری را هم خشک می کنم و در زمستان نیز از آنچه که خشک کرده ام می خورم .
ابراهیم پرسید: خانه ات کجاست ؟
آن مرد اشاره به کوهی کرد و گفت : آنجاست .
ابراهیم گفت : ممکن است مرا نیز با خود ببری تا امشب را نزد تو به صبح رسانم ؟
عابد گفت : در سر راه ما آبی است که نمی شود از آن عبور کرد.
ابراهیم پرسید: پس چگونه از آن می گذری ؟
مرد گفت : من از روی آن راه می روم .
ابراهیم گفت : مرا هم با خو ببر، شاید آنچه خدا روزی تو کرده ، روزی من هم بکند.
عابد دست آن حضرت را گرفت و هر دو به راه افتادند تا به آن آب رسیدند، عابد از روی آب عبور کرد و ابراهیم نیز همراه او می رفت و چون به خانه آن مرد رسیدند ابراهیم از او پرسید: کدامیک از روزها بزرگتر است ؟
عابد گفت : روز جزا که مردم از همدیگر بازخواست می کنند.
ابراهیم گفت : بیا دست به دعا برداریم و از خدا بخواهیم ما را از شر آن روز حفظ کند.
عابد گفت : به دعای من چکار داری ؟ به خدا! سی سال است که به درگاه او دعا کرده ام ولی مستجاب نشده است.
ابراهیم گفت : به تو بگویم که چرا دعایت حبس شده ؟ عابد گفت : چرا؟
ابراهیم گفت : وقتی خدای عزوجل بنده ای را دوست دارد، دعایش را نگاه می دارد تا با او راز گوید و از او درخواست و طلب کند و چون بنده ای را دوست ندارد دعایش را زود اجابت می کند یا در دلش نومیدی می اندازد. سپس گفت : حال بگو که دعایت چه بوده است .
عابد گفت : گله گوسفندی بر من گذشت و پسری که گیسوان داشت همراه آن گوسفندان بود (در قصص الانبیای راوندی ذکر شده که آن پسر، فرزند ابراهیم ، حضرت اسحاق بوده است) من به او گفتم که ای پسر! این گوسفندان از آن کیست ؟
گفت : از ابراهیم خلیل الرحمان است . من دعا کردم : خدایا! اگر در روی زمین خلیلی داری او را به من نشان بده !
ابراهیم فرمود: خدا دعایت را مستجاب کرد و من همان ابراهیم خلیل الرحمان هستم (۲۸۰).
- وفات حضرت ابراهیم (علیه السلام)
امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) فرمود: هنگامی که خداوند اراده فرمود تا ابراهیم را قبض روح کند، ملک الموت را نزد او فرستاد و چون بر آن حضرت فرود آمد، سلام کرد و جواب شنید. سپس ابراهیم گفت : «ای ملک الموت ! برای دعوتم آمده ای یا برای مصیبت ؟».
گفت : برای دعوتت آمده ام ، دعوت حق را لبیک گوی و اجابت کن !
ابراهیم گفت : هیچ دیده ای که خلیلی ، خلیل خود را قبض روح کند و بمیراند؟
ملک الموت که این سخن را شنید، برای کسب تکلیف نزد خدای تعالی بازگشت و گفت : «خدایا سخن خلیل خود ابراهیم را شنیدی !» خدای تعالی فرمود: ای ملک الموت ! نزد او بازگرد و بگو «هیچ دیده ای دوستی ، دیدار دوستش را خوش نداشته باشد! هر دوستی دیدار دوست خود را دوست دارد» (۲۸۱).
امام صادق (علیه السلام) فرمود: ساره به ابراهیم گفت: عمرت زیاد شده است و مرگت نزدیک گردیده است ، خوب است که از خدا بخواهی تا عمرت را طولانی کند و سال ها نزد ما بمانی و موجب روشنی دیده ما باشی !
ابراهیم این درخواست را کرد و خدای تعالی نیز دعای او را مستجاب کرد و به او وحی فرمود که هر مقدار بخواهی عمرت را زیاد می کنم . ابراهیم پس از مذاکره با ساره از خدا خواست که وقت آن را به درخواست خود او موکول سازد خدای تعالی نیز اجبات فرمود؛ ابراهیم موضوع را به ساره گزارش داد و ساره به او گفت : «خوب است برای شکرانه این نعمت ، خوراکی فراهم کنی و مستمندان و نیازمندان را طعام دهی ».
ابراهیم نیز این کار را کرد و نیازمندان و مستمندان را به خوراک دعوت کرد و مردم نیز آمدند، ابراهیم میان آنان پیرمرد ضعیف و نابینایی را دید که شخصی به عنوان عصاکش ، ست او را گرفت و بر سر سفره طعام نشانید.
در این هنگام ابراهیم دید که پیرمرد لقمه ای برداشت و آن را به طرف دهان برد اما از شدت ضعف ، دستش به این طرف و آن طرف رفت و نتوانست آن را به دهان ببرد تا این که همان عصا کش ، دستش را گرفت و به سوی دهانش برد. پیرمرد لقمه دیگری برداشت و باز هم نتوانست تا اینکه با کمک همان شخص لقمه را به دهان خود گذارد، ابراهیم که به پیرمرد و رفتار او نگاه می کرد در شگفت شد و از آن شخص سبب را پرسید. او در پاسخ گفت که سبب این کار او ضعف و ناتوانی و پیری است . ابراهیم با خود فکر کرد و گفت : «آیا چنان نیست که من هم چون به سن پیری برسم ، همانند این مرد خواهم شد؟»
همین سبب شد که از خدای تعالی مرگ خود را بخواهد و به خداوند عرض کرد: «خدایا! مرگ را که برای من مقدر کرده ای برسان و مرا برگیر که زیاد از این عمر نمی خواهم » (۲۸۲).
- پرسش ها و پاسخ های داستان حضرت ابراهیم (علیه السلام)
۱ - آیا آزر پدر واقعی ابراهیم بوده است ؟
کلمه «اب» در لغت عرب غالبا برپدر اطلاق می گردد و گاهی بر جد مادری و عمو و همچنین مربی و معلم و کسانی که برای تربیت انسان به نوعی زحمت کشیده اند نیز گفته شده است ؛ ولی بدون شک به هنگام اطلاق این کلمه اگر قرینه ای در کار نباشد، قبل از هر چیز مفهوم «پدر» به نظر می آید.
اکنون این سؤال پیش می آید که آیا به راستی قرآن می گوید: آن مرد بت پرست (آزر) پدر ابراهیم بوده است و آیا یک فرد بت پرست و بت ساز می تواند پدر یک پیامبر اولوالعزم بوده باشد؟
جمعی از مفسران سنی آزر را پدر واقعی ابراهیم می دانند و در حالی که تمام مفسران و دانشمندان شیعه معتقدند، آزر پدر ابراهیم نبوده و بعضی او را پدر مادر او و بسیاری نیز او را عموی ابراهیم دانسته اند.
قرائنی که نظر دانشمندان شیعه را تأیید می کند چند مطلب است :
الف) هیچ یک از منابع تاریخی ، اسم پدر ابراهیم را «آزر» ندانسته اند بلکه همه «تارخ » نوشته اند.
ب) قرآن می فرماید: مسلمانان حق ندارند برای مشرکان استغفار کنند اگر چه بستگان و نزدیکان آنان باشند، سپس برای اینکه کسی استغفار ابراهیم را درباره آزر دستاویز قرار ندهد، می فرماید: «استغفار ابراهیم برای پدرش (آزر) فقط به خاطر وعده ای بود که به او داده بود، به امید اینکه با این وعده دلگرم شود و از بت پرستی برگردد، اما هنگامی که او را در راه بت پرستی مصمم و لجوج دید، دست از استغفار درباره او برداشت ». (۲۸۳)
از این آیه به خوبی استفاده می شود که ابراهیم بعد از مأیوس شدن از آزر دیگر هیچ گاه برای او طلب آمرزش نکرد و شایسته هم نبود چنین کند و تمام قرائن نشان می دهد این جریان در دوران جوانی ابراهیم و زمانی بود که در شهر بابل می زیست و با بت پرستان مبارزه داشت .
ولی آیات دیگر قرآن نشان می دهد که ابراهیم در اواخر عمر خود و پس از پایان بنای کعبه برای پدرش از خداوند طلب آمرزش کرد. آنجا که می فرماید: «حمد و سپاس برای خدایی است که در پیری به من اسماعیل و اسحاق را بخشیده ، پروردگار من دعا را اجابت می کند. پروردگارا! من و پدر و مادرم و مؤ منین را در روز رستاخیز بیامرز». (۲۸۴)
قرآن با لطافت آن پدر را با لفظ «أب » ذکر کرده است و لفظ أب چنانکه گفته شد به غیر از پدر صلبی هم اطلاق می شود اما در اینجا «والدی » اطلاق فرموده و «والد» جز بر پدر صلبی اطلاق نمی گردد.
در آیات قرآن کلمه «اب » در مورد عمو نیز به کار رفته است مانند آیه ۱۳۳ سوره بقره : «فرزندان یعقوب به او گفتند ما خداوند تو و خداوند پدران تو ابراهیم و اسماعیل و اسحاق ؛ خداوند یگانه را می پرستیم » و این را می دانیم که اسماعیل عموی یعقوب بود نه پدر او.
ج) از روایات مختلف اسلامی نیز می توان این موضوع را استفاده کرد، زیرا در حدیث معروفی از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل شده است : «همواره خداوند مرا از صلب پدران پاک به رحم مادران پاک منتقل می ساخت و هرگز مرا به آلودگی های دوران جاهلیت آلوده نساخت ».
هیچ شکی نیست که روشن ترین آلودگی دروان جاهلیت شرک و بت پرستی است و کسانی که آن را منحصر به آلودگی زنا دانسته اند، هیچ دلیلی بر گفتار خود ندارند به خصوص اینکه قرآن می گوید: «مشرکان آلوده و ناپاکند» (۲۸۵)
طبری که از دانشمندان اهل سنت است ، در تفسیر خود «جام البیان » از مفسر معروف «مجاهد» نقل می کند: آزر پدر ابراهیم نبود.
آلوسی مفسر دیگر اهل تسنن در تفسیر روح المعانی در ذیل همین آیه می گوید: کسانی که می گویند: اعتقاد به اینکه آزر پدر ابراهیم نبود مخصوص شیعه است ، از کم اطلاعی آنان است ، زیرا بسیاری از دانشمندان معتقدند که آزر اسم عموی ابراهیم بود.
«سیوطی» دانشمند معروف سنی در کتاب مسالک الحنفأ از فخر رازی در کتاب «اسرار التنزیل » نقل می کند که پدر و مادر و اجداد پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) هیچ گاه مشرک نبودند و به حدیثی که در بالا از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل کردیم استدلال نموده است . سپس سیوطی اضافه می کند که ما می توانیم این حقیقت را به توجه به دو دسته از روایات اسلامی اثبات کنیم ؛ نخست روایاتی که می گوید: پدران و اجداد پیامبر تا آدم هر کدام بهتر فرد زمان خود بوده اند و دیگر روایاتی که می گوید: در هر عصر و زمانی افراد موحد و خداپرست وجود داشته است . با ضمیمه کردن این دو دسته روایات ثابت می شود، اجداد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از جمله پدر ابراهیم حتما موحد بوده اند.
۲ - چرا خداوند در قرآن از ابراهیم (علیه السلام) به عنوان خلیل و دوست خود یاد می کند و چرا ابراهیم خلیل خدا شد؟
خلیل به معنای دوستی است که خللی در محبت و دوستی او نباشد. طبرسی (رحمه الله) در تفسیر آیه : واتخذ الله ابراهیم خلیلا در سوره نسأ می گوید: اما اینکه ابراهیم خلیل ، دوست خدا بود، یعنی دوستدار دوستان خدا و دشمن دشمنان خدا بود، اما منظور از اینکه خدا خلیل و دوست ابراهیم بود، یعنی او را در برابر دشمنان و بداندیشان یاری می کرد، چنان که از آتش نمرود نجاتش داد و آن را سرد کرد و در داستان ورود به مصر، او را از پادشاه مصر محافظت کرد و او را امام و پیشوای مردم قرار داد (۲۸۶).
برخی از در تفسیر آن گفته اند یعنی خدا او را به طور کامل دوست داشت و ابراهیم نیز به همین گونه به خدا محبت داشت (۲۸۷).
در احادیث علت های جالب و آموزنده ای برای آن ذکر شده است . از جمله در حدیثی که صدوق (رحمه الله) در علل الشرایع و عیون الاخبار از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده که آن حضرت فرمود: «این که خداوند، ابراهیم را خلیل خود قرار داد، برای آن بود که احدی را از در خانه اش باز نگرداند و از احدی جز خدای عزوجل درخواست نکرد» (۲۸۸).
در حدیث کلینی (رحمه الله) است که امام صادق (علیه السلام) فرمود:
ابراهیم ، میهمان دوست بود. هرگاه میهمان نداشت برای پیدا کردن میهمان از خانه بیرون از خانه بیرون می رفت و درهای خانه اش را قفل می کرد و کلیدهای آن را همراه خود می برد، تا روزی درها را بست و بیرون رفت و چون بازگشت درها را باز دید و شخصی را که همانند مردی بود در خانه خود مشاهده کرد به او گفت : ای بنده خدا! با اجازه چه کسی وارد این خانه شدی ؟
او گفت : با اجازه پروردگارم . و این جمله را سه بار تکرار کرد.
ابراهیم متوجه شد که او جبرئیل است و خدای را سپاس گفت .
سپس رو به ابراهیم کرد و گفت : پروردگار تو مرا نزد بنده ای از بندگانش که او را خلیل خویش گردانیده فرستاده است .
ابراهیم پرسید: به من بگو آن بنده چه کسی است که تا هنگامی که زنده هستم خدمتش را انجام دهم ؟
گفت : تو همان خلیل خدا هستی .
پرسید: به چهل دلیل ؟
گفت : زیرا تاکنون از احدی چیزی نخواسته ای و نیز تاکنون چیزی از تو درخواست نشده است که جواب رد به آن داده باشی (۲۸۹).
در حدیث دیگری آمده است ، شخصی از امام صادق (علیه السلام) پرسید که به چه علت خدا ابراهیم را خلیل خود گردانید؟
حضرت فرمود: برای سجده بسیاری که بر زمین می کرد (۲۹۰).
در روایت دیگری آمده است که جابر انصاری گوید: از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که می فرمود: خداوند ابراهیم را خلیل خود نکرد جز بدان خاطر که ابراهیم بینوایان و مردم دیگر را خوارک می داد و در وقتی که مردم در خواب بودند برای خدا نماز می گزارد (۲۹۱).
در داستان نزول فرشتگان برای عذاب قوم لوط، به شرحی که در داستان لوط خواهد آمد، از امام صادق (علیه السلام) روایت شده است که فرمود: «همین که فرشتگان به خانه ابراهیم آمدند، حضرت گوساله بریانی برای آنان آورد و فرمود که بخوری ، فرشتگان گفتند: ما نمی خوریم تا به ما بگویی بهای آن چیست ؟ ابراهیم گفت : چون خوردید «بسم الله » بگویید و چون از خوردن فراغت یافتید «الحمدلله » بگویید؛ در این وقت جبرئیل رو به همراهان خود کرد و گفت : حق خداست که چنین شخصی را خلیل خود گرداند» (۲۹۲).
علی بن ابراهیم در تفسیر خود از امام باقر (علیه السلام) روایت می کند که ابراهیم اولین کسی بود که ریگ بیابان برای او به صورت آرد درآمد و آن هنگامی بود که برای قرض کردن خوراکی به سوی دوستی که در مصر داشت حرکت کرد ولی او در منزل نبود و ابراهیم نخواست با خورجین خالی به منزل بازگردد. از این رو وقتی برگشت آن را پر از ریگ کرد و به خانه آمد و چون از ساره خجالت می کشید که بگوید رفیقم در خانه نبود و خورجین پر از ریگ است ، الاغش را پیش ساره رها کرد و خود داخل اتاق شد و خوابید.
ساره آمد و خورجین را باز کرد و بهترین آردها را در آن دید، بی درنگ مقداری را خمیر کرد و نان پخت و غذای لذیذی آماده کرد و نزد ابراهیم آورد. ابراهیم پرسید: این غذا و نان را از کجا تهیه کری ؟ گفت : از آن آردی که خود آوردی !
ابراهیم گفت : آری او خلیل من است اما مصری نیست . از اینجا مقام «خلت » به او داده شد و پس از آن خدا را شکر کرد و به خوردن آن مشغول شد (۲۹۳).
پی نوشت ها:
(۲۶۳) - اکمال الدین ، ص ۸۲.
(۲۶۴) - کمال الدین ، ص ۸۳.
(۲۶۵) - روضه کافی ، ص ۳۷۰.
(۲۶۶) - بحارالانوار، ج ۱۲، ص ۳۲.
(۲۶۷) - تفسیر قمی ، ص ۴۲۹
(۲۶۸) - حیوة القلوب ، ج ۱، ص ۱۷۵.
(۲۶۹) - مجمع البیان ، ج ۲، ص ۶۳۵.
(۲۷۰) - خصال ، ج ۱، ص ۲۵۵.
(۲۷۱) - جوامع الحکایات ، ص ۲۰.
(۲۷۲) - بحارالانوار، ج ۱۲، ۳۷.
(۲۷۳) - علل الشرایع ، ص ۱۹۵.
(۲۷۴) - معانی الاخبار، ص ۴۴ - ۴۲.
(۲۷۵) - عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ص ۱۱۰.
(۲۷۶) - تفسیر نورالثقلین ، ج ۱، ص ۲۷۶.
(۲۷۷) - علل الشرایع ، ص ۱۹۵.
(۲۷۸) - خصال ، ص ۱۲۷.
(۲۷۹) - روضه کافی ، ص ۳۷۰، ح ۵۶۰.
(۲۸۰) - امالی ، شیخ صدوق (رحمه الله)، ص ۱۷۸.
(۲۸۱) - علل الشرایع ، ص ۲۴؛ امالی ، صدوق ، ص ۱۸۸.
(۲۸۲) - علل الشرایع ، ص ۲۰.
(۲۸۳) - توبه / ۱۱۴.
(۲۸۴) - ابراهیم / ۴۱ ۳۹.
(۲۸۵) - توبه / ۲۸.
(۲۸۶) - مجمع البیان ، ج ۶، ص ۳۹۱.
(۲۸۷) - همان ، ج ۳، ص ۱۱۶.
(۲۸۸) - علل الشرایع ، ص ۲۳؛ عیون الاخبار، ص ۲۳۱.
(۲۸۹) - فروع کافی ، ص ۲۱۷؛ بحارالانوار، ج ۱۲، ص ۱۳.
(۲۹۰) - علل الشرایع ، ص ۱۳.
(۲۹۱) - همان .
(۲۹۲) - همان ، ص ۲۳.
(۲۹۳) - فسیر قمی ، ص ۱۴۱؛ تاریخ انبیأ [رسولی محلاتی ]، ص ۱۲۵.