به گزارشخبرگزاری حوزه، کتاب «آن مرد آسمانی» با موضوع «خاطره هائی از زندگی فیلسوف بزرگ قرن، آیت الله علامه طباطبائی (ره)» به قلم مرتضی نظری به رشته تحریر درآمده که بخش هایی از این کتاب را در شماره های گوناگون برای آشنایی بهتر و بیشتر با صاحب تفسیر المیزان تقدیم نگاه شما خوبان خواهیم کرد.
بهترین ساعت های عمرم!
نجمة السادات درباره ی خانواده داری او می گوید، درباره مردی که حق خانواده را به درستی پاس می داشت (۸۰):
«پدرم همیشه از مادرم به نیکی یاد می کردند و می گفتند» :
«این زن بود که مرا به این جا رسانید، او شریک من بوده و هر چه کتاب نوشته ام، نصفش مال این خانم است.»
«ایشان در برنامه ی روزانه ی خود اوقات و ساعت هایی را به خانواده شان اختصاص می دادند، بعد از هفت ساعت کار بعد از ظهر تا شب را می گفتند که» :
«دیگر جلسه خصوصی است، بیایید بنشینید حرف بزنیم.»
«می گفتند» :
«این ساعت ها بهترین اوقات من است و همه ی ناراحتی هایم را بر طرف می کند.»
«و با وجود حجم زیاد کارهایشان این گونه نبود که از خانواده غافل شوند، به همسر و فرزندانشان اهمیت خاصی می دادند، با وجود آن همه کار، به میهمان خیلی علاقه مند بودند و وقتی میهمانی می رسید سعی می کردند، به مادرم کمک کند، اگر چه مادرم اجازه نمی دادند که پدرم کاری کند، به طور کلی صاحب اختیار خانه و امور آن را، مادرم می دانستند، مادرم به کارهای درسی ما و رفت و آمدهایمان رسیدگی می کرد و همه مسایل را کنترل می کرد و به قدری با هدایت، عمل می کرد که پدرم با فراغت خاطر به تمام امور علمی خود می پرداختند.»
تأثیر ارتباط با خداوند
استاد امجدی از تأثیر شخصیت روحانی او سخن می گوید(۸۱):
«کسانی که در درس ایشان حضور می یافتند به اندازه ی توانشان توسط استاد راهنمایی می شدند. انسان وقتی به حضور علامه طباطبایی مشرف می شد، گویا در محضر پیامبر نشسته است، آن قدر از نظر اخلاق و رفتار و برخورد رعایت امور را می کرد! اهل مزاح و شوخی بود، ولی هیچ گاه کلمه ای خارج از ادب و نزاکت از دهانشان خارج نمی شد، عجیب این که مخالف و موافق در برابر ایشان تعظیم می نمودند و این جز به خاطر ارتباط عمیق ایشان با خدای متعال نبود و همه ی این برکات از مراقبت و توجه او به پروردگار سرچشمه می گرفت.»
در اوج آرامش
یکی از شاگردانش از روحیه ی آرام معلمی می گوید، که باب بحث و فحص علمی را با حسن خلقش باز می کند(۸۲):
«چون علاقه ی مفرطی به مطالعات فلسفی داشتم، جهت یک دوره مطالعات فلسفی تصمیم به عزیمت به خارج گرفتم، در سال ۱۳۳۰ ه. ش مقدمات مسافرتم را فراهم کردم، در همان وقت علامه طباطبایی در قم تازه کوششی را برای بحث های فلسفی آغاز کرده بودند، اما من از روی دلسردی که داشتم حتی آن قدر انگیزه نداشتم که با ایشان هم تماس بگیرم، شاید این استاد جدید بتواند دردی از ما دوا بکند، زیرا اساتیدی بس معروفتر با عناوینی پر طمطراق تر آمده بودند و من به درس آنها رفته بودم، اما چیزی که به دل بنشیند، به دستم نیامده بود.»
«یکی از دوستان (شهید مطهری) اصرار کرد که فلانی بد نیست که یکی دو جلسه با این استاد در تماس باشی، چون من در همان موقع بحث هایی را که مخصوصا مربوط به بحث های فلسفی میان شرق و غرب بود و در حدود کتاب هایی که به فارسی یا عربی یا احیانا انگلیسی در این جا به دست می آمد، برای خودم به صورت مطالعه آغاز کرده بودم، مخصوصا بحث های مربوط به ماتریالیسم دیالکتیک و مطالبی در این زمینه، او گفت : اتفاقا ایشان هم یک بحث این جوری را آغاز کرده اند و بد نیست که یک تماس بگیری!»
«من به یک جلسه ی ایشان که درسی غیر فلسفی داشتند، به صورت مستمع آزاد رفتم و در کناری نشسته و گوش کردم و در آن بحثی که ایشان در آن روز داشتند، اشکال به نظرم رسید. (به طور) سنتی، سؤالاتی مطرح شد، ولی من سؤال خود را طرح نکردم، بعد از تمام شدن جلسه و لطف شخصی دوستم (شهید مطهری) که به بنده داشتند، قرار شد با هم برویم به جایی که استاد عازم آن جا بود، در راه به استاد گفتم به نظر من این اشکال نسبت به فلان مطلبی که فرمودید رسید و قرار شد اشکال را توضیح دهم، وقتی بیان می کردم، این استاد چنان گوش می داد که گویی اصلا مطلب را تا حالا نشنیده، این طور با دقت گوش می داد و صبر کرد تا حرف من تمام شد، بعد هم چند لحظه ای درنگ کرد، گویی درباره ی سخن من می اندیشید، آن وقت خیلی آرام و متین در چند جمله پاسخ گفت؛ دوباره به پاسخ ایشان در نظرم اشکال آمد و آن را مطرح کردم، مجددا با چنان آرامش و طمأنینه ای، اشکال مرا گوش دادند و بعد از چند لحظه درنگ، آن وقت پاسخ دادند؛ باز در پاسخ ایشان اشکالی را طرح کردم؛ باز با همان روش بدون این که هیچ تندی، تعصب و خود خواهی از ایشان بروز کند، پاسخ گفت تا رسیدیم به مقصد و مطالب به دلیل به مقصد رسیدن قطع شد.»
«اما این برخورد بر روی من یک اثر گذاشت و آن این بود که با این استاد می شود کار کرد، چون برخلاف دیگران بود که تا به حال با آن ها برخورد کرده بودم که اگر من مطلبی را حتی به دلیل خامی با خشونت و صدای بلند مطرح می کردم، آنها خام تر از من صدایشان را چند برابر بلندتر می کردند، با این که آنها استاد و مربی بودند و می بایست مرا از این راه در بیاورند و به راه صحیح بحث و کاوش وارد کنند.»
«اما ایشان هرگز این کار را نکرد، چنان با حوصله و طمأنینه و متانت فکری و اخلاقی برخورد کرد که این متانت در من اثر گذاشت و سبب شد که برنامه ی رفتن به خارج را فسخ کنم و چندین سال را با این استاد سر و کله بزنم و از او استفاده های زیادی ببرم.»
سیمای مؤمن
آیت الله حاج سید حسن مرتضوی لنگرودی به خاطر می آورد:
«علامه بسیار کم حرف بود و از هیچ کس به بدی یاد نمی کرد، چشمانی نافذ و نگاهی پر معنا داشت، در عین سادگی و بی آلایشی با ابهت و با وقار بود، خجول بود و شرم حضور داشت، وقتی تدریس می کرد نوعا سرشان پایین بود، هیچ گاه برای تدریس بر فراز منبر نرفت، شاگردان به صورت حلقه ای می نشستند، ایشان هم بدون این که روی پتو و یا دشکی بنشیند، تدریس می کرد، مانع می شد از انداختن پتو و دشک، می فرمود» :
«اگر همین مقدار جایم بلندتر از شما باشد، نمی توانم حرف بزنم.»
«تنها در جلسه ی خصوصی شب های پنج شنبه و جمعه برای ایشان پتو دشکی می انداختیم، زیرا هم افراد محدود بودند و هم این که در جلسه ابتدا دوستان صحبت می کردند و ایشان آغازگر سخن نبود.»
روح بلند
آیت الله ناصر مکارم شیرازی، «حلم» علامه را به یاد می آورد» (۸۳):
«مردی بود بسیار متواضع، فوق العاده مهربان، من یادم نمی آید، یک بار در درس عصبانی شده باشد و یک بار از گل نازک تر به یکی از شاگردانش گفته باشد، و اگر خشن هم می گفت، شاگردان عاشقش به جان می خریدند، ولی از گل نازک تر هم نمی گفتند!»
اشک افشانی
استاد محمد باقر موسوی همدانی، نقل می کند(۸۴):
«وقتی در تفسیر قرآن به آیات رحمت یا غضب و یا توبه برمی خوردیم، ایشان دگرگون می شد و در مواقعی سرشک از دیدگانش جاری می گردید و در این حالت که به شدت منقلب به نظر می رسید، می کوشید من متوجه حالتش نشوم.»
«در یکی از روزهای زمستانی که زیر کرسی نشسته بودیم من تفسیر فارسی را می خواندم و ایشان عربی را، بحث در باب توبه، رحمت پروردگار و آمرزش گناهان بود، تأثر ایشان در این موقع به حدی بود که نتوانست به گریستن بی صدا اکتفا کند و با صدای بلند شروع کرد به اشک ریختن و گریه کردن و سرش را پشت کرسی کرد و به گریه ادامه داد.»
رابطه ی استاد و شاگرد
علامه می فرمودند(۸۵):
«چون به نجف اشرف برای تحصیل مشرف شدم؛ از نقطه نظر قرابت و خویشاوندی و رحمیت گاه گاهی به محضر مرحوم قاضی شرفیاب می شدم؛ تا یک روز در مدرسه ای ایستاده بودم که مرحوم قاضی از آن جا عبور می کردند؛ چون به من رسیدند دست خود را روی شانه من گذاردند و گفتند: ای فرزند! دنیا می خواهی نماز شب بخوان و آخرت می خواهی نماز شب بخوان!»
«این سخن آن قدر در من اثر کرد که از آن به بعد تا زمانی که به ایران مراجعت کردم، پنج سال تمام در محضر مرحوم قاضی روز و شب به سر می بردم؛ و آنی از ادراک فیض ایشان دریغ نمی کردم و از آن وقتی که به وطن مألوف بازگشتم تا وقت رحلت استاد، پیوسته روابط ها برقرار بود و مرحوم قاضی طبق روابط استاد و شاگردی دستوراتی می دادند و مکاتبات از طرفین برقرار بود.»
علامه می گفت: «ما هر چه داریم از مرحوم قاضی داریم.»
پی نوشت ها:
۸۰- زن روز، شماره ی ۸۹۲.
۸۱- جمهوری اسلامی، شماره ۴۱۹۵، ص ۱۱.
۸۲- نشریه ی صحیفه (محراب اندیشه و هنر اسلامی)، شماره ی ۲۷ (یکم تیر ۱۳۶۴)، ص ۱۲-۱۳. این خاطره از آیت الله شهید دکتر سید محمد حسینی بهشتی می باشد.
۸۳- یاد بود یادواره ی علامه طباطبایی در کازرون، ص ۲۲۷.
۸۴- وقف، میراث جاویدان، سال اول، شماره اول، ص ۲۵.
۸۵- مهرتابان، ص ۱۶.