به گزارش خبرگزاری حوزه، نوید نوروزی، پژوهشگر تاریخ شفاهی و نگارنده کتاب «ابوعلی کجاست؟» در یادداشتی به بهانه چهلمین روز درگذشت استاد محمدسرور رجایی آورده است: توی عکس های هارد نگاه میکردم. پُر از سنگ مزار بود. هر مزار با نوشتهها، نوع سنگ و نقشهایی که بر آن بود روایت هایی را در ذهنم تداعی میکرد. شبیه حافظه گوشی خودم بود که پر از سنگ مزار شهدا و جعبه آینهها و فرهنگی بود که مادران شهدا برای نسلهای آتی به یادگار گذاشته بودند، اما یک تفاوت مهم وجود داشت. تصاویر هارد همه متعلّق به شهدای افغانستان بود. شهدایی که روی مزارشان نوشته بود محل شهادت شلمچه... طلائیه... جزیره مجنون و...
من از قدیم، دوستان افغانستانی خوبی داشتم که به خاطرشان سعی کرده بودم اطلاعات بیشتری از این کشور به دست بیاورم و این عکسها جرقهای برای ارتباط بیشتر با عکاسشان بود. او را میشناختم، محمدسرور رجایی. کتاب «در آغوش قلب ها»یش هم خوانده بودم. خواندنیست و ماجراها دارد.
یکی دومرتبه با هم گپ زده بودم و کار مشترک انجام داده بودیم. کنار میزش نشستم. خیلی زود صحبتمان گل کرد. از افغانستان کمی حرف زدیم و من از همکلاسی افغانام گفتم که به سبب مهاجر بودن نتوانست ادامه تحصیل دهد و ناراحتیاش بعد از سالها هنوز همراهم است. قبل از اینکه ادامه دهم گفت: «نگو افغانی» در جواب چرای من ادامه داد؛ «افغانستان اقوام زیادی دارد، اما بدخواهانش تلاش کردند هویت این کشور را با یک قوم معرفی کنند و از فرهنگ کهن خود دور کنند. اسم کشور... اسم پول رایج... فعالیتهای سیاسی و رسانهای همه به آنها کمک میکند.»
مدت کوتاهی نگذشت که دوباره نزد او رفتم و با رضایت خاطر گفتم: «من دیگر نه تنها افغانی نمیگویم، افغانستانی هم نمیگویم.»
ـ چطور؟
از دفعه قبل که صحبت کردیم میخواستم افغانستان را به اسمی صدا بزنم که متعلّق به همه ملتش باشد و به اسم جالبی رسیدم: آریانا.
لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست. پرسیدم: «شنیده بودی؟»
ـ امان الله هم همین را انتخاب کرده بود.
ـ امان الله کیه؟
ـ دوست رزمندهام است. از مبارزان بدون مرز برایت گفتهام؟
ـ منظورت ایرانیهایی هستند که توی کشورهای مختلف مثل بوسنی، لبنان یا...
ـ نه! منظورم افغانستانیهایی است که به خاطر عشق به امام و انقلاب، به ایران آمدند. شهید و جانباز شدند و اکنون در گمنامی و غربت زندگی میکنند. نه در کشور خود جایی دارد و نه مأمنی در اینجا. برخی از آنها ۶ ماه در افغانستان می جنگیدند و ۶ ماه در ایران با صدام و رژیم بعث. آن سنگ مزارها هم که دیده بودی مربوط به همینهاست. یکی از آنها امان الله امینیست. اولین بار که به خانهاش رفتم به خاطر مجروحیت جبههاش روی تخت دراز کشیده بود. در کنار تختش یک نوزاد هم به خواب رفته بود. گفت دخترم است. میخواستم نامی روی دخترم بگذارم که مرا به یاد کشورم بیاندازد. نامی که متعلّق به همه مردمم باشد و فرهنگ گذشتهام را در دل خود داشته باشد. از هموطنان فرهنگیام از جمله محمدکاظم کاظمی مشورت گرفتم و نامش را «آریانا» گذاشتم.
از آن روز هر بار فرصت می شد کنارش می نشستم و او از مبارزان بدون مرز و خمینیستهایی میگفت. از مردان گمنام و دور از وطنی که هنوز کورسوی امیدی برای همبستگی ملی و آبادانی کشورشان، در دلشان باقیست.
قصه هر رزمنده را که برایم تعریف میکرد انگار بخشی از وجود خودش را در آن قصه به تصویر میکشید. با کنار هم گذاشتن خاطرات آدمها از شهرهای مختلف افغانستان، از شمال، جنوب، غرب و شرق کشور انگار انگار که قطعات سرزمین تکه تکه شدهای را کنار هم میچید.
وقتی کتاب تمام شد، اسمش را «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» گذاشت. در حقیقت مجنون خود او بود و لیلی، سرزمین غرق خونش.
سرزمینی که دردها و رنجهای آن برایش مهمتر از رنجهای بیشمار خودش بود. این را باغش (نشریهای برای کودکان افغانستان) و در تمام روزهای زندگیاش بارها سروده بود.
آلام آریانا نیاز به شمردن ندارد، چرا که هر سینهای که در آن قلبیست با آن آشناست. تنها به نوشتهای از محمدسرور اکتفا میکنم که چهل روز از فراقش میگذرد:
«بیش از یک هفته است که دچار درد و التهابم. درد عمیقی از جانب شیوع ویروس منحوس آتشریزِ طالبان در کشورم. هجوم فزاینده عرقریز در مملکت جانم. یک هفته است جان و جهانم در تب و تاب است.»