به گزارش خبرگزاری حوزه، یکی از مسائلی که در جوامع غربی به چشم میخورد، نژادپرستی و نادیدهگرفتن سیاهپوستان و حقوق آنهاست. این مسئله البته در آمریکا بیشتر از سایر کشورهای غربی به چشم میخورد. این در حالی است که غربیها و به خصوص مقامات آمریکایی همواره دم از حقوق بشر میزنند و به ظاهر ادعا و دغدغه انسانگرایی دارند. جهت بررسی ابعاد الهیاتی و کلامی پدیده نژادپرستی در غرب، گفتوگویی با «حجت الاسلام والمسلمین رضا برنجکار»، رئیس انجمن کلام اسلامی حوزه و استاد تمام دانشگاه تهران انجام گرفته است که تقدیم نگاه شما خواهد شد:
* اگر موافق هستید، بحث را با بررسی نگاه اسلام به انسان شروع کنید تا انشاءالله به سؤالات بعدی برسیم.
در تفکر دینی، یعنی از جنبه کلامی و اعتقادی و فلسفی واقعاً فرقی بین سیاه و سفید یا سرخپوست و زردپوست وجود ندارد. اگر قرآن را نگاه کنیم، اینجور موارد مثل رنگ و شکل و اندازه انسانها، آمده برای اینکه انسانها همدیگر را بشناسند. اگر قیافه همه یک شکل و یک رنگ بود، قابل شناخت نبودند و تمایزی ببین افراد وجود نداشت.
در تفکر دینی–اعتقادی ما اصالت با روح است. گرچه انسان مرکب از روح و جسم است، اما «اَنا» و «منِ حقیقیِ انسان»، روح است که روح در یک مرحلهای به تنهایی آفریده شده، در یک مقطعی وارد بدن شده و در قیامت هم دوباره بدن احیا خواهد شد و انسان با بدنش در محضر خدا قرار خواهد گرفت و به بهشت یا جهنم خواهد رفت.
بنابراین این عنصر و جنبه انسان روح است که دستور و عمل را انجام میدهد، اما از طریق بدن. حالا این بدن سیاه، سفید یا زرد باشد یا به زبان عربی و یا فارسی صحبت کند در انسانیت انسان و حقیقت و ارزش انسان موضوعیتی ندارد. قرآن به صراحت میگوید «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ»[۱]؛ به با تقواترین انسانها اشاره میکند که فرقی ندارد سفید، سیاه، عرب، عجم، زن یا مرد باشد. روح انسان که در جسم قرار دارد و میتواند با تقوا باشد یا نباشد، عمل صالح در آن باشد یا نباشد، البته بدن ابزار روح است، اما فرقی نمیکند که این ابزار سیاه یا سفید باشد. بنابراین در تفکر دینی و اعتقادی و کلامی و فلسفی تمایز انسان، از حیث ارزشی و اینکه ارزش انسان به چیست، به جسم بستگی ندارد. فقط هم بحث نژاد نیست، از هر جهت، به روح است و تصمیمی که میگیرد که در برابر حق تسلیم بشود و اقتضای آن را انجام بدهد که عمل صالح میشود. این در واقع ملاک برتری انسانهاست و از این جهت فرقی بین نژاد، رنگ، زبان، مرد و زن و اینها وجود ندارد. این از نظر اعتقادی بود.
از نظر احکام دینی هم یک سیاهپوست و یک سفیدپوست هیچ فرقی با هم ندارند. در این زمینه هیچ حکمی نداریم که رنگ یا نژادی را برتر اعلام کرده باشند. سؤال شما البته در مورد احکام نبود، اما من اشارهای کردم. در هر صورت در احکام هم تفاوتی بین رنگ و نژاد انسانها وجود ندارد. در مورد دین و احکام مختص به مسلمانان و اهل کتاب و یا کافر تفاوتهایی وجود دارد، اما در خصوص نژاد و رنگ تفاوتی نیست. دین هم به اختیار انسان برمیگردد؛ لذا تفاوتهای مربوط به دین و احکام هم به اختیار انسان بستگی دارد که آیا حق را پذیرفته یا نه؟
بنابراین از نظر کلامی و اعتقادات دینی هیچ تفاوتی وجود ندارد. ما معتقدیم که اعمال را فقه بیان میکند، و اعتقادات را کلام. بنابراین از نظر کلامی و جنبه اعتقادی دین، هیچ تفاوتی بین نژادها، رنگها و شکلها وجود ندارد و انسانیت انسان به روح است و ارزش انسان به آن کاری که روح به وسیله بدن یا بدون ابزار بدن انجام میدهد بستگی دارد. بدون ابزار بدن میشود ایمان که اصل اساسی است و اصول دین میشود. از نظر عمل جوارحی میشود اعمال صالح مثل نماز، روزه، راستگویی و ترک دروغ. از این جهت هم تفاوتی بین نژادها و رنگها وجود ندارد.
* میشود به یک مصداق روشن هم در این زمینه اشاره بفرمایید؟
در تاریخ صدر اسلام کسانی میآمدند و مسلمان میشدند. در این بین سیاهپوستانی هم بودند. مثلاً بلال یکی از آنها بود. پیامبر (ص) هیچ تفاوتی در این بین قائل نبودند. یعنی نمیگفتند این فرد سیاهپوست نباید مسلمان بشود یا درجه دوم است. حتی گاهی آدم احساس میکند پیامبر، سیاهپوستان را ترجیح میدادند؛ چون در ذهن افراد دیگر این بود که سیاهپوستان درجه دو هستند. اما بلال مؤذن پیامبر بود و این مقام بسیار مهم و ارزشمند بوده است. اولویت در حالت عادی این است که کسی مؤذن باشد که بتواند کلمات را درست ادا کند، اما با اینکه بلال بعضی از حروف و کلمات را نمیتوانسته درست تلفظ کند، پیامبر میخواستند این نماد دیده شود. پیامبر در واقع با این کار میخواستند نشان دهند فرقی بین سفید و سیاه نیست. در عمل هم ایشان فرقی نگذاشتند، اگر هم تفاوتی قائل شدند، در این راستا بود که سیاهپوستان بیشتر دیده شوند و نشان دهند که در اسلام تفاوتی در این خصوص نیست.
در حقیقت هم اعتقادات و اصول ما و هم برخورد پیامبر (ص) و امیرالمؤمنین (ع) و ائمه و بزرگان دین ما نشان میدهد که در اسلام تفاوتی بین رنگ و نژادها وجود ندارد.
* غربیها ادعای دفاع از حقوق بشر دارند و دم از انسانگرایی میزنند. در غربی که ظاهراً اومانیسم حاکم است، چرا اینقدر نژادپرستی در آن موج میزند؟ این ریشه در الهیات غرب دارد؟
ابتدا یک بحث کلی را عرض میکنم: مبانی فکری غرب گرچه قابل خدشه است و ما آنها را قبول نداریم، اما غرب به آن مواردی که به عنوان مبانی لیبرالیسم مطرح میکند، مثل آزادی و عدالت، به هیچکدام از اینها در طول تاریخ پایبند نبوده و نیست. از ابتدا پایبنده نبوده، قبل از رنسانس هم نبوده، بعد از رنسانس و جنگهای جهانی اول و دوم و تشکیل سازمان ملل و منشور حقوق بشر هم نبوده است.
این تمدن بر اساس نژادپرستی و استعمار و بهرهکشی و بردهداری تأسیس شده است. اینها به آفریقا حمله میکردند و باتوجه به اسلحهای که داشتند، هزاران نفر از سیاهان را با کشتیها میآوردند و از آنها برای احداث راهآهن، استخراج معادن و درستکردن تمدن غرب و آمریکا و کشورهای دیگر استفاده میکردند. در بعضی از قسمتهای اروپا با غیر سیاهپوستان نیز همینطور رفتار میکردند. مثلاً وایکینگها در شمال اروپا به قسمتهای جنوبی و مرکزی حمله و افرادی را برده خود میکردند و با خود میبردند. قسمتهای شمال اروپا اینطور سابقهای داشته و انکار هم نمیکنند. یکی از تجارتهای دزدان دریایی بردهداری بوده است.
میخواهم این را بگویم که حتی به خودشان هم رحم نمیکردند؛ به سیاهپوستان که اصلاً اهمیت نمیدادند. در واقع تمدن غربی که تشکیل شده، بر اساس ظلم و استکبار و بردهکردن انسانهای آزاد است. در قدیم رسم بوده دو گروه که با هم میجنگیدند، کسانی که در جبهه بازنده زنده میماندند را میکشتند یا برده میکردند. اما غربیها اینطوری نبودند؛ بدون اینکه جنگی داشته باشند، برای گرفتن برده به نقاط مختلف سفر میکردند! در اصل تجارت برده داشتند. برای ساختن کشورهایشان از بردهداری استفاده میکردند.
جدای از اینکه با مبانی غرب مشکل داریم و در موردشان بحث داریم، معتقدیم که آنجا انسانِ بریده و منقطع از خدا را انسان میگویند. همه مکاتب و ادیان انسان را قبول دارند، ما هم قبول داریم، اصلاً دین برای هدایت انسان آمده؛ قرآن که خود را اینگونه معرفی میکند: «ذَلِکَ الْکِتَابُ لَا رَیْبَ فِیهِ هُدًی لِلْمُتَّقِینَ»[۲] آمده تا انسانهای حقپذیر را هدایت کند. تمام ادیان الهی برای هدایت انسان آمدند. انسان مهمترین مخلوق خداست، گل سر سبد آفرینش است: «لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ»[۳]. پس انسان مقام بالایی دارد، اما اینهایی که میگویند هیومنیسم و اومانیسم و انسانمداری و بر این اساس لیبرالیسم و نتیجهاش سکولاریسم را مطرح میکنند، منظورشان از انسان، انسانِ واقعی نیست؛ بلکه کاریکاتور انسان است، یعنی انسانی که فطرت الهی، عقل و خدا را نمیپذیرد، یا اگر میپذیرد حاضر نیست زیر بار دستورات خدا و دین برود، را مدنظر دارند. در روایات ما هست: وقتی آدم عقل را انتخاب کرد، دین و حیا هم پشت سرش آمدند. اما این دین و حیا که پشت سر عقل آمدند را غربیها مخالفش هستند. یعنی کاریکاتوری از انسان و عقل ارائه کردند و این را اصل قرار دادند.
بعد از آن ادعا کردند با همین انسان، با عدالت رفتار میکنند. لیبرالیسم ۵ مبنا دارد که یکی از آنها عدالت است. یکی دیگر هم آزادی است. بر اساس اومانیسم و انسانمداری اینها را طراحی کردهاند؛ اما چون انسانی که تعریف کردند انسان منقطع از خدا، معنویت و دین بود، جنبه هوای نفس انسان بیشتر شد. انسان دو جنبه دارد: یک، جنبه هوای نفس که با شیطان هماهنگ است و یک جنبه عقلانی که هماهنگ با دین و نبوت و پیامبران است. وقتی این جنبههای عقلانی و فطری و الهی که خداشناس است و دین را اثبات میکند، کنار گذاشته شود، انسانی به وجود میآید که هوای نفس بر آن غلبه دارد. لذا هیوم میگوید: ما عقل نظری را قبول نداریم و به جایش حس را میگذاریم، عقل عملی را هم قبول نداریم و به جایش هوای نفس را میگذاریم. البته به جای هوای نفس میگوید انفعالات، اما منظورش از انفعالات همان هوای نفس است. در این پارادایم، عقل فقط ابزار است برای اینکه کمک کند تا هوای نفس ارضا بشود. این را هیوم میگوید که پدر تمدن جدید و پدر لیبرالیسم است.
وقتی انسانی هوای نفس بر آن غلبه داشته باشد، دیگر آزادی و عدالت برایش مطرح نیست. اگرچه در کتابهایشان از عدالت و آزادی مینویسند، اما انسانی که پُر از هوای نفس است، میخواهد کشورش آباد بشود؛ هوای نفسش هم میگوید برای آباد شدن باید برویم سیاهپوستان را بگیریم و برده کنیم تا کشورمان را بسازند؛ میگوید باید نیروی نظامی ببریم خاورمیانه را بگیریم و نفتش را ببریم؛ این را غربیها صریحاً میگویند. آمریکا میگوید نیروهایش را به منطقه خلیج فارس فرستاده چراکه در این منطقه منافع دارند و این منافع نفت و منابع دیگر است. یعنی دلشان میخواهد پول، امکانات، قدرت و سلطه داشته باشند و این متوقف بر این است که نفت خاورمیانه را ببرند. بنابراین ناوهای هواپیمابر و نیروهای نظامیشان را وارد منطقه میکنند. یا مثلاً هندوستان را با چند صد میلیون جمعیت به مستعمره خودشان تبدیل میکنند و همه کشور را برده میکنند. این کاری بود که اسپانیاییها و انگلیسیها و پرتغالیها انجام میدادند. به کشورهای مختلف حمله میکردند، مثلاً فرانسه به شمال آفریقا حمله کرد. چندین میلیون نفر در الجزایر و مصر و لیبی کشته شدند.
پس اینها انسان منقطع از خدا و معنویت که هوای نفس بر آن غلبه دارد را مبنا قرار میدهند. ۵ مبنایی که برای لیبرالیسم بیان میکنند هم ظاهر قضیه است. لذا فقط بحث نژادپرستی و ظلم به سیاهپوستان مطرح نیست. ۱ درصد توانستهاند، ۹۹ درصد دیگر را استعمار کنند. ۱۲ تا ۱۵ درصد از مردم آمریکا سیاهپوست هستند؛ اما آن ۱ درصد، ۹۹ درصد باقیمانده که سیاه و سفید هستند را استعمار کردهاند. یعنی آن هوای نفس میگوید هر انسانی باید بیشترین لذت را ببرد و همه چیز را برده خودش قرار دهد. در این راستا، بردهکردن و بهرهکشی از سیاه پوستان راحتتر است؛ اما در اصل قضیه تفاوتی بین سیاهپوست و سفیدپوست وجود ندارد و عدهای به دنبال استعمار همه مردم هستند.
بنابراین اینجا مسئله آزادی، برابری و عدالت مطرح نیست؛ مسئله آن انسانی است که غربیها محور قرار دادند. در کاریکاتورها، یک عضو صورت را مورد توجه قرار میدهند و آن را برجسته میکنند؛ در این مسئله نیز کاریکاتوری از انسان محور قرار داده شده است. در واقع جنبه حیوانی انسان را اصل قرار دادند و این جنبه حیوانی میخواهد کشورش را بسازد و در این مسیر از بردهداری و چاههای نفتی خلیج فارس استفاده میکند.
بنابراین اصل مسئله به زیربنای تمام این مبانی فکری برمیگردد که آن عبارت است از: نفی معنویت و خدا و تفسیر مادی از انسان و محور قرار دادن انسانی که فقط هوای نفس در آن برجسته است.
* با توجه به مطالبی که فرمودید سطح بحث از نژادپرستی بالاتر رفت. از نظر شما تنها نژادپرستی مطرح نیست، بلکه استعمار و بهرهکشی در غرب و جهان مطرح است.
بله، همانطور که عرض کردم بحث نژاد نیست. هوای نفس انسان میگوید همه را استعمار و برده کن؛ اما در مورد سیاهپوستان این مسئله در طول تاریخ شدیدتر بوده، چون بهرهکشی از آنها راحتتر بوده است. اینکه انگلیس برود از فرانسه برده بگیرد خیلی سخت بوده، اما حمله به آفریقا برای برده گرفتن کار راحتتری بوده است.
میگویند کریستف کلمب آمریکا را کشف کرد؛ مگر آمریکا گم شده بود؟ آمریکا قارهای بود و انسانهایی درآن زندگی میکردند، اما اروپا زودتر از جاهای دیگر به اسلحه و تکنولوژی دست پیدا کرد؛ با این اسلحه نه فقط آفریقا، بلکه هندوستان با یک میلیارد جمعیت را برده و استعمار کردند. گاهی برده را میفروشند، گاهی هم نمیفروشند؛ اما در واقع مثل برده با آن اشخاص برخورد میکنند و آن بردهها باید برای صاحبشان کار کنند، این دو فرقی ندارند. مثلاً از مخازن و منابع یک کشوری بهرهکشی میکنند، بعد هم با پادشاه آن منطقه قراردادی میبندند، مثل قراردادی که با ایران قبل از بحث صنعت نفت بسته شد، و نفت کشور را میبرند و چیز مختصری را به آن کشور میدهند تا ظاهر قضیه حفظ شود؛ اما در اصل قضیه فرقی نکرده و همان بهرهکشی و استعمار است. این به مبنایشان و آن تعریفی که از انسان ارائه میکنند برمیگردد.
* لطفاً در خصوص بحث خداناباوری در غرب کمی بیشتر توضیح بدهید.
مطلبی که عرض کردم به این معنی نیست که غربیها خدا را قبول ندارند. اینها حرفشان نفی خدای دینی است؛ یعنی خدایی که دخالت میکند و باید و نباید میگذارد و حکم میکند و پیامبر میفرستد. در حقیقت دو حالت وجود دارد: یک، آتئیسم که همان الحاد است؛ یکی هم، دئیسم است که خدا را قبول دارد، اما دخالت خدا، پیامبر، دین، شریعت و باید و نباید را قبول ندارد و کاری را میکند که دلش میخواهد، چون انسان معیار است؛ در اینجا هم جنبه هوای نفس انسان مدنظر است. چنین فردی اگرچه خدا و مبدأ و معاد را قبول دارد، اما هرطوری دلش بخواهد زندگی میکند. درحالی که این «دلم میخواهد» با عقل تضاد دارد؛ عقل میگوید ظلم اشکال دارد، میگوید نباید یک انسان بیگناه را با فشاردادن زانو روی گردنش خفه کنی؛ مگر همین فرد چکار کرده؟ متهم به این بوده که یک ۲۰ دلاری تقلبی خرج کرده و بعداً هم معلوم شد تقلبی نبوده! در مقابل باید ۲۰ دلار از این فرد گرفته شود، نه اینکه او را بکشند. این همان هوای نفس و انسانِ تکبعدی است.
بنابراین غربیها خدا را انکار نمیکنند، بلکه دخالت خدا و دین و شریعت را انکار میکنند؛ وگرنه یک عده خدا را قبول دارند و یک عده قبول ندارند. در واقع مبنای این تمدن الحاد نیست، بلکه مبنایش این است که یا خدا نیست، یا اگر هست نباید دخالت کند. یعنی دین نباید در جامعه دخالت کند. فرد میتواند در قلبش خدا را قبول داشته باشد، اما دین را به عرصه اجتماع و زندگی نباید بکشاند. یعنی دین نباید بایدها و نبایدها و روابط اجتماعی و مناسبات جامعه را تعیین کند. در این تمدن، روابط اجتماعی را خودشان هرطوری که دلشان بخواهد تعیین میکنند. چون تکتک انسانها دلهایشان و تصمیماتشان مختلف است، آن وقت دموکراسی که یکی دیگر از آن مبانی است مطرح میشود، اما در عمل نمایندگان را هم همان یک درصد تعیین میکند و همان کسی که خودشان میخواهند را حاکم میکنند؛ عملاً حاکمیت اکثریت نیست، بلکه ظاهرش حاکمیت اکثریت است؛ باطنش حاکمیت همان یک درصد است. بنابراین مبنا در غرب انکار خدا نیست، بلکه انکار دخالت خدا در روابط اجتماعی و قوانین و قوای سهگانه است.
* شما به بحث تمدن غرب، نقش خدا و دین در عرصه جامعه و تناقضهای بین مبانی و عملکرد غرب اشاره کردید. با این تفاسیر، راهکار پایان این نژادپرستی و بهرهکشی در جهان و به خصوص غرب چیست؟
باید اصلالاصول و مسئله اصلی درست شود. ما در مورد ۵ مبنای لیبرالیسم که عبارتند از: آزادی، فردگرایی، عقلگرایی، عدالت و تساهل، بحث داریم. اما اینها مهم نیستند، مهم قبل از اینهاست. قبل از اینها انسانگرایی و اومانیسم است. در اومانیسم هم آن تفسیری که از انسان ارائه میشود و انسانی که مبنا قرار میگیرد مهم است.
به نظرم باید در لیبرالیسم تجدیدنظر بشود. اما لیبرالیسم اساسش تفسیری است که از انسان دارد؛ این تفسیر و نگاه باید اصلاح بشود. اگر این اصلاح بشود، جا برای معنویت و عقل به معنای واقعی کلمه که به راستگویی، عدالت و ظلمنکردن امر میکند، باز میشود. هر انسانی میداند ظلم قبیح است؛ همین مردمی که الان در آمریکا اعتراض میکنند، میگویند اینکه مأمور پلیس زانویش را روی گلوی یک کسی که متهم به انجام یک جرم سبک است فشار دهد و او را خفه کند، ظلم است و باید با آن برخورد شود. درحالی که هیأت حاکمه، دفاع میکند؛ میگوید کار خوبی کرده و بازهم این کار را انجام بدهد! چنانکه در این روزهای اخیر بازهم یک نفر دیگر همینطور کشته شد.
بنابراین راه حل این است که تفسیرشان از انسان اصلاح شود. اگر اصلاح بشود، معنویت، خدا، عقل، آزادی و عدالت دوباره بر میگردند؛ البته باید تفسیر درست باشد و تمام ابعاد انسان را در نظر بگیرد، نه بخشی از انسان که فقط جنبه هوای نفسی که عدالت و آزادی را به نفع خودش تفسیر میکند. همه از آزادی حرف میزنند، اما هرکسی آزادی را به شکلی تفسیر میکند. اگر ما این آزادی را بر اساس عقل و وحی تفسیر کنیم یکجور میشود، اگرهم آزادی را براساس هوای نفس تفسیر کنیم طور دیگری میشود. اینکه کسی دلش بخواهد آزاد باشد و همه را برده خودش کند، این براساس هوای نفس است. البته ظاهر را هم درست میکنند، مثلاً انتخابات برگزار میکنند تا توجیه شود. مثلاً در مورد برخورد پلیس میگویند این رفتارها لازم است، و اگر انجام نشود امنیت کشور به خطر میافتد و اگر ظلم هم بشود عیبی ندارد! لذا اینها توجیهاتی است که ارائه میکنند. دلیل هم این است که اصل اساسیشان درست نیست.
اینکه شما میفرمایید چکار باید کرد؟ باید انسان به خودش برگردد و خودش یعنی تمامیت و انسان بما هو انسان را پیدا کند. انسان، دارای فطرت الهی است و با خدا آرامش پیدا می کند «أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب»[۴]، انسان فطرت خداشناسی در وجودش هست، انسان عقل دارد و میفهمد که ظلم بد است؛ اگر این انسان محور قرار داده شود، در واقع خدا محور قرار گرفته است. چون در این انسان خدا محوری، دین، معنویت و عقل هست. این نگاه و تفسیر اگر اصلاح بشود، آن وقت مبانی اعم از آزادی، فردگرایی، عقلگرایی، عدالت و تساهل هم معانی دیگری پیدا میکنند.
در آمریکا و همه کشورهای غربی، کسی حق ندارد در مورد اسرائیل حرف بزند، اما میشود به خدا ناسزا گفت. هولوکاست مسئلهای است که کسی حق ندارد در موردش تحقیق کند، نه که بد بگوید. چرا باید اینطوری باشد؟ با همین ۵ مبنایی که غربیها دارند، سازگاری ندارد. به خاطر اینکه فعلاً دلشان نمیخواهد در مورد هولوکاست صحبت شود.
* به عنوان سؤال آخر بفرمایید باتوجه به اصلالاصولی که فرمودید باید اصلاح بشود، آیا باید منتظر بمانیم فیلسوفی ظهور کند و این نگرش به انسان را تغییر دهد تا مردم و حکومتهای غربی به آن عمل کنند؟ باتوجه به قدرت رسانهها و اینکه این اصول در دنیای غرب جا افتاده، چه کسی باید این اصول اساسی را تغییر دهد و اصلاح کند؟
همانطور که در روایات ما هست، باید آنقدر ظلم کنند و ماهیت خودشان را و شعارهای توخالیشان را نشان بدهند، تا مردم معترض بشوند و اعتراض کنند و این نگرشها و حکومتها سرنگون بشوند. ما اعتقاد داریم که امام زمان (عج) ظهور خواهد کرد؛ اما یک وقتی که اینها ظلمشان و پتانسیلشان در جبهه باطل را به حد نهایت برسانند و به کل عالم نشان بدهند؛ از طرف دیگر مردم هم از این وضعیت ناراضی باشند و امید به منجی داشته باشند؛ این روز به روز در حال تقویت شدن است.
اتفاقاتی که میافتد، دو حالت دارد: یک حالت این است که مردم موفق میشوند، مثل ایران که مردم توانستند حکومت طاغوت را سرنگون کنند. ممکن است در آمریکا یا کشور دیگری هم چنین اتفاقی بیفتد که البته من بعید میدانم؛ این یک اتفاق جزئی است. اما اینکه در کل عالم انسانی که با خدا ارتباط دارد و قائل است دین برای هدایت انسان آمده اصل قرار بگیرد، این با ظهور امام زمان (عج) در کل جهان انجام خواهد شد. تصورم این است که این اعتراضات مردمی را در نهایت سرکوب میکنند؛ یا منجر به اصلاحاتی میشود که ما اینها را دیدهایم. در اروپا، مخصوصاً اروپای شمالی، اصلاحات کردند. ظلمی که به واسطه رژیمهای سرمایهداری و کاپیتالیستی میکردند را تقریباً کنار گذاشتند. حکومتها و سیستمی را درست کردند و در آن به کارگران بیمه و امکانات دادند، در واقع با انجام یک سری اصلاحات و رفرمها، مردم را راضی کردند. گاهی اینطوری عمل میکنند.
گاهی هم در یک بخشهایی و در کشورهایی مردم موفق میشوند. ولی من تصورم این نیست که مردم بتوانند در کل جهان این حکومتهای استکباری را سرنگون کنند و حکومت الهی و دینی را برپا کنند. این انشاءالله با ظهور امام زمان (عج) انجام خواهد شد. اما به هر حال اعتراضات مردم یا منجر به اصلاحات و عقبنشینی حکومتها خواهد شد، یا منجر به موفقیت مردم در برخی قسمتهای جهان میشود. اما در کل عالم مردم موفق نمیشوند؛ چون حکومتها قدرت، امکانات و رسانهها دستشان است و مردم را کنترل میکنند.
در راستای سؤالی که پرسیدید، یک بحث پیشگویی آینده است، یک بحث دیگر این که چکار باید کرد؟ باید آگاهی بخشید و مردم هم بایستی اعتراض کنند تا حکومتها سرنگون شوند و حکومت عدل برپا بشود. این کاری است که مردم باید انجام بدهند. فیلسوفانی که حرفهای خوب زدند در عالم کم نیستند، اما کسی به حرفشان توجه نمیکند. آنها فقط به فیلسوفهایی توجه میکنند که در راستای منافعشان حرف زدهاند. فلسفههایی را تقویت و از آن پیروی میکنند که در راستای منافعشان باشد. حرف خوب در عالم کم گفته نشده، اما آنها قبول ندارند. حتی گاهی از مخالفین خودشان میخواهند اشکالاتشان را بگویند تا اصلاح و اعتراضات مردم را کنترل کنند.
بنابراین آنها قوی هستند و میتوانند در مواقعی مردم را کنترل کنند؛ اما نمیتوانند به شکل کامل این کار را انجام دهند. مردم متوجه شدند که این حکومتها برپایه ظلم و نژادپرستی تأسیس شده و میخواهند این حکومتها سرنگون بشود. ممکن است این اتفاق ۵۰ یا ۱۰۰ سال بعد رخ بدهد، ما این را نمیدانیم؛ اما در نهایت وعده قرآن این است که در جهان حق حاکم خواهد شد و حکومتهای استکباری سرنگون میشوند.
راهکار در درجه اول آگاهی مردم، در درجه بعد اعتراض مردم است. والّا بدون آگاهی مردم، امام زمان (عج) هم ظهور نمیکنند. بالاخره باید یک زمینهای باشد، مردم باید بخواهند و بدانند که این وضعیت عالم اشکال دارد و نیاز به منجی را احساس کنند. وقتی منجی ظهور کرد، همه مردم باید به سمت ایشان بیایند، آن کسانی که در مقابل منجی میایستند، قدرتهای استکباری هستند. امام زمان (عج) با مردم نمیجنگند، بلکه ایشان با حکومتهای استکباری و همان یک درصدی که قدرت دارند و ۹۹ درصد را مستقیم و غیر مستقیم استعمار کردهاند میجنگند. این ۹۹ درصد باید آگاه بشوند، احساس نیاز کنند و طالب باشند؛ وقتی هم مسئله ظهور اتفاق افتاد، همگی حمایت کنند.
* در پایان اگر مطلبی مدنظر دارید، بفرمایید.
ما باید رسانههایمان را تقویت کنیم، حرفمان را برسانیم و آگاهیبخشی کنیم. اینکه حکومتهای استکباری توانستهاند مردم را کنترل کنند، بیش از قدرت نظامی و اقتصاد و پول، متکی به رسانههایشان هستند. از این جهت که شما رسانه هستید عرض میکنم: ما باید راههایی را پیدا کنیم تا رسانههایمان را تقویت کنیم و بتوانیم حرفمان را به سراسر دنیا برسانیم. من نمیدانم این کار چطور ممکن است، شما باید راههایش را پیدا کنید. هم خودمان را باید از نظر آگاهی و بصیرت به تعبیر مقام معظم رهبری تقویت کنیم، هم بایستی این آگاهیبخشی را به کل عالم برسانیم. به نظر من این یکی از مهمترین جنبههاست.
در کنار این فعالیت رسانهای و آگاهیبخشی، اگر جمهوری اسلامی بتواند از این مشکلات اقتصادی و محاصرهها و تحریمها خلاص شود و الگوی موفقی را در جهان ارائه بدهد، خود این هم در واقع یک کمک بزرگی است برای اینکه مردم جهان به سمت اسلام بیایند و آمادگی برای عصر ظهور و انشاءالله سرنگونی حکومتهای استکباری آمریکا و غرب فراهم بشود.
پی نوشت ها:
[۱]. آیه ۱۳ سوره حجرات
[۲]. آیه ۲ سوره بقره
[۳]. آیه ۷۰ سوره اسراء
[۴]. سوره رعد، آیه ۲۸
منبع: فکرت