شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳ |۱۵ ربیع‌الثانی ۱۴۴۶ | Oct 19, 2024
ح سین نون

حوزه/ یکی از رمان های خواندنی و جذاب در خصوص سبک و سیره زندگی امام حسن مجتبی(ع)، کتاب "حاء سین نون" به قلم سید علی شجاعی است.

به گزارش خبرگزاری حوزه، این اثر که از سوی انتشارات کتاب نیستان منتشر شده و تاکنون نیز با گذر از چاپ دهم مورد استقبال خوب علاقه مندان به حوزه کتاب و کتاب خوانی قرار گرفته،

روایتی از زندگانی امام حسن مجتبی(ع) در بستر زمانی شهادت امیرالمؤمنین(ع) و آغاز خلافت امام تا زمان شهادت مظلومانه کریم اهل بیت(ع) را مطرح می کند.

نویسنده در این رمان با رفت‌وبرگشت‌های راوی میان دو جبهه امام و معاویه و بازسازی و بازیابی اهداف و افکار و شخصیت معاویه، تصویری جدید از صلح امام حسن(ع) را به مخاطب ارائه می‌دهد.

سید علی شجاعی در طلیعه همین کتاب می نویسد: "و خداوند را آیه‌ای است، که نازل شد به آغوش پیامبر: حاء. سین. نون. ذِکرُ رحمَتِ رَبکَ عَبدَه مُجتَبی..."

همچنین در بخشی از کتاب با عنوان فصل "میم" آمده است:"… که اگر جز این راه پیش گیری، بینمان خدا حکم فرماید و هو خیر الحاکمین. والسلام.

خیره معاویه می‌شوم: – شنیدی چه خواندم یا سیر آسمان‌ها می‌کنی؟

معاویه خودش را یله می‌کند: – شنیدم عتبه! شنیدم… تکرار حکایت همیشگی، باز هم خدا و بهشت و جهنم و عذاب و… افسانه هزارباره خاندان محمد. به خدای خودشان سوگند، مانده‌ام که این جماعت به چه ایمان آورده‌اند؟ پدران و اجدادمان، جان کندند تا مردم به بتی که می‌دیدند مؤمن شوند؛ چه سِحری است در کار محمد که پیروانش برای خدای ندیده جان می‌دهند؟ مانده‌ام والله!

سه چهار خرمای دهانم را می‌بلعم: – چه غصه‌ها می‌خورد خلیفه مسلمین عالم! ‌

می‌خندم: – از پی همان دین است که تو بر مسندی و عیش و عشرت‌مان مهیا و میان بیت المال غوطه‌ور و…

معاویه ناگاه برمی‌خیزد و مقابلم می‌ایستد، تند و عصبانی: – تو را به لات و عزی سوگند که آنقدر احمق نباش عتبه! کوری یا نمی‌خواهی ببینی؟ کری یا دوست نداری بشنوی؟

معاویه راه می‌رود و صدایش حالا به فریاد:

– ابوبکر خلیفه بود، روزگار را حرام کرد بر خودش و رعیتش، مُرد و نامش هم با خودش زیر خاک رفت. عمر هم، ده سال بر گرده مردم سوار بود، او هم مُرد و نامش هم با خودش دفن شد…

متعجب نگاهش می‌کنم. می‌فهمد که منتظر ادامه‌ام.

– اما محمد…

انگار خسته، خودش را رها می‌کند روی تخت:

– سال‌هاست که مرده اما…، اما نامش را تا کنار نام خدا بالا برد…

آه بلندی می‌کشد:

– عجب همتی داشتی محمد! که اکنون هر روز بر سر مأذنه‌ها، نامت را بعد الله فریاد می‌زنند.

برایش قدری شراب می‌ریزم:

– گلو تازه کن که شراب خرمای حجاز است. حکم نوشدارو دارد، بر مرده بریزی جان می‌گیرد…

خودم هم جامی برمی‌دارم:

– خودت را خسته چه لاطائلاتی می‌کنی معاویه! اصلاً روزی هزار بار بر سر مأذنه‌ها نامش را فریاد کنند، اصلاً بگو پیش از نام خدا بخوانند، من و تو را چه زیانی می‌رسد؟ به ازای هر اذان که سکه‌ای از خزانه شام کم نمی‌شود یا کنیزی از آغوش‌مان یا بلادی از حکمرانی‌مان یا… چه می‌دانم، ضرری نمی‌کنیم از دین محمد.

جام را یک نفس می‌نوشم:

– البته که برای ما یکسر سود بوده این حکایت.

معاویه خلط دهانش را جایی کنار تخت می‌اندازد:

– یا تو پسر ابوسفیان نیستی یا من؛ که انقدر نمی‌فهمی و اسباب حماقت علم می‌کنی…

خودش را نزدیک‌ترم می‌کشاند و شمرده شمرده:

– همانی که نامش را بعد از نام خدا بر سر مأذنه‌ها می‌خوانند؛ داغ «ابناء الطلقاء» بر پیشانی‌مان زده ابله. می‌فهمی؟ یعنی تا همیشه‌ای که نام او در تاریخ می‌ماند، کنارش ننگ فرزندان امیه هم می‌درخشد…

چشمانش را می‌بندد:

– ابناء الطلقاء…

نامه را که همچنان در دست داشتم، مقابلش می‌گذارم:

– برای تاریخ وقت بسیار داریم، عجالتاً برای این غائله تدبیر کنیم..."

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha