«تشنه فرات»
مانند هر روز آفتاب عمود میتابد و بر تنهام نور میافکند. فرات مانند همیشه در زیر تیغ آفتاب میدرخشد و خودنمایی میکند. چندی است حالم خوش نیست، یعنی حال هیچ چیز و هیچکس در این صحرا خوش نیست. نمیدانم چه اتفاقی در حال وقوع است. سالهاست که در اینجا جز شترسواران چیزی ندیدهام، در این گرما حیوانی جز شتر دوام نمیآورد آنان هم در میانه راه از فرات آبی مینوشند و زیر سایهام نفسی تازه میکنند و میروند اما خیمههایی است که چند روزی در اینجا اتراق کردهاند و گروه بسیاری در مقابلشان جامه رزم پوشیدهاند.از هر سپاه رجزخوانی به میدان میآید و من شاهد کشته شدگان این جنگ هستم. پاسی از روز می گذرد. از دور سوارهای میبینم که به من نزدیک و نزدیکتر میشود اما سپاه مقابلش سعی بر مانع شدن او دارند. مردی از سپاه مقابلش فریاد میزند: «نگذارید عباس حتی قطره ای آب بنوشد.»
عباس؟! پس نام این مرد بلند قامت عباس است! قامتش دست کمی از من ندارد، بلند بالا و تنومند...!تمام موانع را از سر راه برمیدارد گویا هدف بزرگی دارد. در چهرهاش جز قدرت چیزی نمیبینم. با تمام توان میجنگد و پیش میآید تا به فرات برسد. از اسب پیاده میشود و با گامهایی بلند به سوی آب میآید. انعکاس چهرهاش را در آب میبینم، لبهای ترکخورده و پوست خراشیدهای دارد اما برق چشمانش مرا مجذوب میکند و آن دوچشمان زیبا و گیرا جز شجاعت و جوانمردی را فریاد نمیزنند. دست در آب میبرد تا جرعهای از آن بنوشد. اما نه...!!! پس چرا نمینوشد؟؟؟ ترک لبهایش نعرهی تشنگی سر میدهند اما چه چیز مانع خوردنش میشود؟؟ مگر فرد تشنه خواستار چیزی جز آب است؟
زیر لب چیزی میگوید؛ شاخهها و برگهایم سراپا گوش میشوند تا آن زمزمهی آرام را بشنوند.
او زیر لب گفت امام زمانم و جگر گوشههایش منتظر من هستند چگونه سیراب در محضرشان حاضر شوم؟
مشکش را در آب کرد و به سرعت سوار بر اسب شد. به سمت خیمهها باز میگشت، اما دشمنانش باز هم سدّ راهش شدند. کاش میتوانستم دهان باز کنم و نعره بر آورم و بگویم لعنت خدا برشما او فقط برای بردن آب آمده بود چیزی که حق هر انسان است. من مردی به شرافتمندی او ندیدهام.
تیرها از زمین و آسمان بر پیکر خستهاش فرود میآمد. او رزم آوری ماهر بود که هیچ کدام از مردان مقابلش جرأت جنگ رو در رو با او را نداشتند و فقط با تیغ و خنجرها از پشت بر او زخم میزدند.کاش ریشههایم از جا کنده میشد تا به سمتش بروم و تنهام را سپری برای جانش بکنم اما افسوس که یک نخل محکوم به ایستادن و زندانی شدن در خاک است.
مجبور شد از اسب پیاده شود، هر قدمی که بر زمین میکوبید لرزهای بر جان خستهی صحرا میانداخت و زمین فریاده: إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا را بر گوش آسمان میرساند. تا به خود آمدم دیگر دستی بر روی قامت بلند بالایش ندیدم. مشک را به دندان گرفته بود و با تمام توانی که در تن داشت میدوید. اما نه! دیگر نتوانست؛ تمام توانش وقتی از دست رفت که اولین تیر بر مشک اصابت کرد و آب بر زمین ریخت. زانوانش خم شد و خون از رگهایش بر روی شنهای بیجان صحرا میریخت. چشم از خیمه ها برنمیداشت.آهسته چشمهایش را بست ...
قامتم خمید، ریشههایم تمام آبهای جمع شده در تنه و برگهایم را پس زدند. تمام اعضای وجودم میگفتند آبی را که عباس از آن نخورده نمیخواهیم.
رقیه باباجانی
انتهای پیام
نظر شما