پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ |۱۹ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 21, 2024
تصاویر/ مصاحبه با حسین برزگر (تفحص شهدا)

حوزه/ زمانی بود که من در منزلم می‌خوابیدم، دائما در خواب در حال حرکت بودم، به کوچه می‌رفتم، به دنبال همان شهید می‌رفتم. بچه ها بنده را به داخل منزل می‌آوردند و می‌گرفتند و گاهی اوقات دست و پای من را می‌بستند. ذهن ما با شهدا گره خورده و حتی در هنگام خواب در منزل خود نیز به دنبال شهید می رویم.

اشاره؛

هفته دفاع مقدس، یادآور حوادث و اتفاقاتی است که از یکایک آن می توان گفت و نوشت؛ اما یکی از اتفاقات پیرامونی آن، موضوع تفحص شهداست که نکات شنیدنی بسیاری در کنار آن قرار دارد؛ به همین دلیل خدمت یکی از تفحص گران شهدا و جست‌وجوگران نور با سابقه قریب به ۳۵ سال در این عرصه رسیدیم تا کمی درباره این فضا به گفت و گو بپردازیم.

مطلبی که ملاحظه می کنید، ماحصل گفت و گوی ما با رزمنده دفاع مقدس و تفحص گر شهدا، حاج حسین برزگر است که تقدیم خواهد شد.

* ضمن تشکر از فرصتی که در اختیار خبرگزاری حوزه قرار دادید، برای مخاطبان ما بفرمایید که از چه زمانی وارد فضای دفاع مقدس شده و چه شد که به عرصه تفحص شهدا ورود پیدا کردید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. از سال ۱۳۶۱ به جبهه رفتم و رفتن ما هم به صورت خودجوش بود و بدون مدرک و کارت شناسایی به نزدیک زبیدات شرهانی، عملیات محرم آمدیم.

در آن زمان، عضو ویژه بسیج بودم و در آنجا دوستان زیادی داشتم و آن‌ها به من آدرس دادند که به آنجا بروم.

* چند ساله بودید که به جبهه رفتید؟

۱۷ ساله بودم که به جبهه رفتم.

از قم حرکت کردم و بدون مدرک و بدون اجازه یک‌سره به سمت خط مقدم آمدم.

ساعت ۱۱-۱۰ شب بود که به همان زبیدات شرهانی رسیدم. در آنجا پل بزرگی وجود داشت که آن پل را تبدیل به سنگر کرده و معلوم بود که کسی داخل سنگر است.

از ماشین پیاده شدم و به سمت پل رفتم و دیدم که با پتو پرده کشیده‌اند و معلوم است که آنجا کسی است.

پرده را کنار زدم و دیدم یک عده از برادران خوابیده‌اند و یک چراغ بغدادی هم جلوی سنگر روشن است.

آن‌ها بنده را می‌دیدند ولی من آن‌ها را نمی‌دیدم.

از نحوه تشخیص شهدای ایرانی تا ماجرای ۶۸ شهید بی‌سر

گفتم: اینجا فلانی و فلانی هستند؟ گفتند: ما اینجا جا نداریم و به سنگر کناری برو.

سنگر کناری را با گونی چیده بودند. خیلی جالب بود. رفتم و داخل شدم و چون خیلی هم خسته بودم، در همان سنگر خوابم برد.

نزدیک اذان صبح بود که یک‌دفعه یک خمپاره جلوی پل خورد و من از صدای خمپاره بیدار شدم. چون تا آن زمان از این صداها نشنیده بودم و دفعه‌ی اولم بود، از سنگر بیرون آمدم.

یک بنده خدایی داشت در همان اوضاع اذان می‌گفت. گفتم: ببخشید، اینجا کجاست؟ گفتند: اینجا نزدیک به خط مقدم است. من نمی‌دانستم که خط مقدم کجاست و همین‌طور رفته بودم.

وضو گرفتم و به داخل سنگر آمدم. کسانی که آنجا خوابیده بودند را صدا کردم و گفتم: بلند شوید، زمان نماز است.

نماز خود را خواندم؛ اما دیدم هیچ‌کسی جواب نداد. باز آن‌ها را صدا کردم. به آن کسی که کنارش خوابیده بودم، دست زدم و دیدم که پلاستیک است.

پیش خودم گفتم: پلاستیک اینجا چه می‌کند؟

تازه فهمیدم که شب را کنار شهدا خوابیده بودم و شهدای کفن شده را داخل آن سنگر گذاشته بودند.

بعد از نماز به بیرون از سنگر آمدم.

پردده سنگر بغلی را کنار زدم و برادرانی که من را می‌شناختند، شروع به خنده کردند.

وضعیت حضور من در کنار شهدا، از همین سنگر شروع شد و در همان روز چون از وضعیت خط اطلاعی نداشتم، به بالای خاکریز رفتم و با موج خمپاره ای که در کنارم زده شد، به پایین خاکریز افتادم؛ اما اتفاقی برایم نیفتاد.

در آن روزها با دستور سردار حاج احمد فتوحی و علی حاجی زاده که آن زمان مسئول محور بودند، به عقب برگشتم تا مدارک خود را درست کنم و از راه قانونی اعزام شوم.

برگشتم و بعد از ثبت نام، پلاک گرفتم و ورود بنده به جبهه از سال ۱۳۶۱ بود و تا سال ۱۳۶۸، همراه با لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) قم، مدام در جبهه بودم.

جنگ فرسایشی شده بود و در تیرماه سال ۱۳۶۷، آتش بس اعلام شد؛ اما گاهی عراقی ها آتش بس را نقض می کردند و ما را می زدند و وارد سال ۱۳۶۸ شدیم.

عراق در سال ۱۳۶۸ عقب نشینی کرد و ما هم از همان زمان گفتیم حالا که عراق عقب‌نشینی کرده، شروع به پیدا کردن شهدایمان کنیم.

در آن زمان به هیچ‌کسی هم نگفتیم که می خواهیم کار تفحص شهدا را شروع کنیم؛ نه به ستاد مشترک، نه به سپاه تهران و با هیچ جایی هم صحبت نکردیم و خودمان مشغول به کار شدیم.

یک خطی در نهر ادب داشتیم که لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب از لشگر ۲۵ کربلا تحویل گرفت.

ما از همان زمان به خط رفتیم و آقای حسین کاجی (از روایتگران سیره شهدا) که در آن زمان از مسئول بخش تخریب بود را دیدیم.

به او گفتیم: آقای کاجی! اگر اجازه دهید، ما می‌خواهیم از راهکار (راهی که در اختیار گروه آنان بود) شما جلو برویم و ببینیم که اگر شهیدی روی زمین هست، پیدا کنیم.

ایشان به ما گفت: الان که جای این کارها نیست؛ خط هنوز تثبیت نشده و احتمال درگیری وجود دارد.

گفتیم: فعلا که ما داریم می‌رویم برای تفحص شهدا و با بیل و کلنگ هایمان کار را آغاز کردیم.

یک راهکاری جلوی سنگر ایشان بود که جلو رفتیم و به کانالی رسیده و دیدیم که شهیدی در آنجا وجود دارد.

ما اولین شهید را برداشتیم و به عقب آمدیم و دیدیم که عراقی‌ها بالای خاکریز آمدند و بنا به داد و بیداد کردند و به عربی یک چیزهایی گفتند.

ما هم نمی‌دانستیم که چه می‌گویند. تنها کاری که کردیم این بود که بیل‌مان را بالا گرفتیم که بدانند ما داریم در اینجا کار می‌کنیم.

جرقه‌ی تفحص شهدا از همان خط نهر ادب که حضور داشتیم، زده شد.

* چه سالی؟

سال ۶۸ و بعد از آتش‌بس بود که کار تفحص شهدا را به صورت خودجوش شروع کردیم.

* سؤالی که پیش آمده، این است که قبل از شما کسی اصلا کار تفحص شهدا را شروع نکرده بود؟

نه. تنها کسی که کار تفحص را شروع کرد، خود ما بودیم.

* تفحص شهدا دقیقا بعد از آتش‌بس شروع شد؟

بله. کلا بعد از آتش‌بس بود.

* هر لشگری برای خودش جداگانه کار تفحص شهدا را انجام می‌داد؟ یا این‌که یک بخش واحدی برای این کار در نظر گرفته شده بود؟

وقتی ما کار تفحص شهدا را شروع کردیم، یک نامه از تهران آمد و در آن نوشته بودند: لشگرها در هر منطقه ای که هستند، پشت یگان خودشان را چک کرده تا اگر شهیدی در آن منطقه مانده، جمع آوری شود که ما چند ماه قبل از این نامه، این کار را آغاز کرده بودیم و در آن نامه قید شده بود: اگر جنازه عراقی هم پیدا کردید، آن‌ها را هم جمع کنید؛ چراکه احتمال دارد در آینده بخواهیم اجساد را مبادله کنیم و بتوانیم از این ظرفیت استفاده کنیم.

با این نامه، کار ما رسما آغاز شد و البته لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب در آن زمان، کار تخلیه شهدا را هم همزمان با جنگ انجام می داد و واقعا جای خوشحالی داشت که این لشگر به شهدای خود هم اهتمام داشت و آنها را به عقب برمی گرداند و به همین خاطر بود که مفقودین ما نسبت به یگان های دیگر، کمتر بود.

از نحوه تشخیص شهدای ایرانی تا ماجرای ۶۸ شهید بی‌سر

بنده در آن زمان در واحد تعاون لشگر ۱۷ حضور داشتم و ما در آن واحد تعاون، گروهانی به نام تخلیه شهدا یا گروهان شهدا داشت و ما در داخل همان گروهان مشغول به کار بودیم.

ما بعد از اینکه تمام جنازه های شهدای پشت خط را جمع کردیم، به عراقی ها رسیدیم.

منطقه ای در آنجا وجود داشت که به منطقه عملیاتی بیت المقدس می خورد. ما ماشین را برداشتیم و به اتفاق چند نفر از بچه‌های اطلاعات به آنجا رفتیم.

بنده بیشتر با بچه‌های اطلاعات به آن مناطق می‌رفتم تا از تجربیات آنان استفاده کنم، چون آن‌ها از قدیم در خط بوده و راه ها و تماس مسائل را بلد بودند. راهکارها و تمام مسائل را بلد بودند.

یک روز ما بیل و کلنگ و ماشین را برداشتیم و به سمت خط عملیات بیت المقدس رفتیم. از یک خاکریز رد شدیم و دیدیم از اول خاکریز تا آخر خاکریز، جنازه‌ی عراقی خوابیده است.

در آن منطقه روزی ۲۰ جنازه، ۵۰ جنازه و گاهی روزانه ۱۰۰ جنازه عراقی پیدا می کردیم.

* عراق برای جمع آوری جنازه اجساد نیروهای خود تفحص انجام نمی داد؟

نه، آن زمان آن‌ها در خط خودشان بودند و اصلا از برنامه ما برای تفحص شهدا و کارهایی که انجام می دهیم، اطلاعی نداشتند.

* کار تفحص شهدا رسما از چه سالی آغاز شد؟

کار تفحص شهدا تقریبا از سال ۷۱-۷۰ آغاز شد و ما علنا تفحص را بر روی خط خودمان شروع کردیم.

تیپی به نام تیپ ۲۶ انصار مخصوص جمع آوری شهدا با فرماندهی سردار بهنام صفایی تشکیل شد که نیروی آن را گروهان های تفحص شهدای هر لشگر، تشکیل می داد و هر زمان که نیاز به حضور در منطقه برای تفحص شهدا بود، نامه ای به یگان ها زده می شد که در فلان تاریخ در فلان منطقه حضور داشته باشید.

* با توجه به ماجراهایی که از داستان شروع تفحص شهدا بیان کردید، می توان اینطور گفت که حاج حسین برزگر، اولین شخصی بود که تفحص شهدا را در جنگ شروع کرد؟

نمی‌دانم، شاید کسی دیگر هم باشد.

* در طول این سال‌ها کسی نگفت که مثلا ما اولین نفراتی بودیم که تفحص را شروع کردیم؟ چنین مسئله ای به گوش تان نخورد؟

نه، کسی نگفته بود.

* دوست دارم کمی فضا را برای ما ترسیم کنید که چطور مکان تفحص شهدا را پیدا می‌کردید؟ و چطور تشخیص می دادید که در این مکان، پیکر شهدای ایرانی وجود دارد؟

زمانی که آتش‌بس شد، ما با مناطقی که دست خودمان بود که مشکلی نداشتیم و توانستیم تفحص شهدا را آغاز کرده و پیکر مطهر شهیدان را پیدا کنیم و کار ما در آنجا تمام شد.

کار ما از مناطقی شروع شد که عراق تازه عقب نشینی کرده بود.

وقتی به آن مناطق می رفتیم، با نشانه هایی همچون وسائل رزمندگان ایران مواجه شده و متوجه می شدیم که بچه های ما در اینجا یا در پاتک و یا در عملیات شرکت داشته‌اند.

روی همان حساب ما وقتی نگاه می‌کردیم، می‌فهمیدیم که ایرانی‌ها در اینجا بوده‌اند؛ قمقمه، فانوسقه، لیوان و ... از جمله وسائلی بود که می توانستیم تشخیص دهیم که ایرانی ها اینجا بوده اند.

ما با بیل و کلنگ در آن مناطق، شروع به تفحص شهدا کرده و در آن زمان، بیل مکانیکی هم وجود نداشت و ما اصلا بیل مکانیکی نداشتیم و فقط با بیل و کلنگ انجام می‌دادیم؛ اما وقتی کار تفحص، رسما آغاز شد، امکانات و وسائل بهتری را به منطقه آوردند و الحمدلله به نتیجه رسیدیم.

ذکر این نکته هم خالی از لطف نیست. گردان‌ها و لشگرهایی که به عملیات می‌رفتند، وقتی از عملیات برمی‌گشتند یا شهید داده بودند، یا اسیر داده بودند و یا مجروح شده بودند.

آن‌هایی که مجروح بودند مشخص بود و نامشان در سیستم می‌آمد و معلوم بودند. کسانی که شهید می‌شدند و در آنجا می‌ماندند، آن زمان به آن‌ها مفقود الاثر می‌گفتند، یعنی جنازه آنجا مانده است و نمی‌توان آورد.

آن زمان، وقتی گردان‌ها به عقب و چادرهایشان و مقرهایشان می‌آمدند، یک فرمی بود که به این برادران می‌دادند که فرم مفقودین بود.

این فرم‌ها را به هر رزمنده‌ای می‌دادند و می‌گفتند: تو با رفیقت که بودی، اسم و مشخصات او را بنویس، کجا با هم بودید، یک کروکی هم بکش.

این فرم در تفحص خیلی به ما کمک می‌کرد. این فرمی که می‌گویم در همه‌ی یگان‌ها بود. هر لشگری که بعد از عملیات برمی‌گشت، این فرم را می‌دادند و می‌گفتند: دوستانی که با هم بودید این فرم را پر کنید، کروکی هم بکشید، آدرس هم بنویسید. این فرم که در زمان جنگ پر می کردند خیلی به ما برای تفحص شهدا کمک می‌کرد.

ما در طول سال های تفحص، روزهایی پیش می آمد که به شهید نمی رسیدیم؛ اما دست از کار نمی کشیدیم.

در سال ۱۳۷۶ با مسئولیت شهید عاصمی برای تفحص به کانال سوئیپ در عملیات خیبر رفته بودیم و برای رسیدن به این منطقه، فاصله ۱۴ کیلومتری را هر روز می رفتیم. آقای عاصمی برای برنامه ای به قم رفته بود؛ اما ما حدود یک ماه در این منطقه در عمق شش متری به جستجو ادامه دادیم؛ اما هر روز دست خالی بر می گشتیم.

از نحوه تشخیص شهدای ایرانی تا ماجرای ۶۸ شهید بی‌سر

یک روز صبح در هوای سرد حرکت کردیم و به آنجا رفتیم. آقای دوادگران که از تفحص گران شهداست، قدری آتش درست کرد.

آقای دوادگران گفت: فلانی! بیا با هم زیارت جامعه‌ی کبیره را بخوانیم. ما که این همه به اینجا می‌آییم یک زیارت جامعه‌ی کبیره هم بخوانیم.

با هم خواندیم. دعای جامعه به این فراز رسید که «خداوند جسم انبیاء و اولیاء را پاک آفریده است». یک‌دفعه دیدیم که آقای اکبر میرزایی که بیل مکانیکی مشغول تفحص بود، شروع به داد و بیداد کرد و بر سر خودش می‌زد و می‌گفت: شهید شهید.

گفتیم: خدایا! پیدا شد؛ ما چند وقت می‌رفتیم و می‌آمدیم. اولین شهید را درآوردیم، نامش یحیی بخشی از بچه‌های سپاه اراک بود.

با آقای عاصمی تماس گرفتیم که ما اولین شهید را پیدا کردیم. گفت: خوب است.

گفتیم آقای عاصمی! اگر از بچه‌های فرماندهی کسی از این منطقه اطلاعی دارد به ما بگوید، خیلی خوب است؛ چون آن زمانی که ما در عملیات بودیم، آن جلوها که نبودیم، همان عقب‌ها بودیم که شهید به عقب می‌بردیم و اصلا با جلو کاری نداشتیم. ما باید از آن‌ها سؤال می‌کردیم که بدانیم کجا کار کنیم.

شهید عاصمی نزد آقای سردار فتوحی رفته و گفته بودند: فلانی دارد در آنجا کار می‌کند و گفته که اگر شما آدرسی و چیزی می‌دانید به ما بگویید. عباس هم سریع با ما تماس گرفت و گفت: شما در همان منطقه‌ای که دارید کار می‌کنید، اگر به پوکه‌های سه‌رنگ رسیدید، راهکار را پیدا کرده‌اید. روز بعد کار کردیم و به همین پوکه‌ی سه‌رنگ رسیدیم.

این پوکه‌های سه‌رنگ در آن زمان مربوط به دژبانی عراق بوده است که در جاده به عنوان دژبانی چیده بودند که کسی تند نرود. بایستد و چک شود و بعد جلو برود و این پوکه‌ها برای همان کار بود.

بالأخره شروع کردیم و اولین شهید، دومین شهید، سومین شهید را پیدا می‌کردیم و پشت سر هم، روزی ۵-۴ شهید از همان عمق ۶ متری داشتیم.

این جایی که من می‌گویم یک منطقه‌ای بود که ۱۵۰ متر عرض داشت، ۷ کیلومتر طول آن بود، ۶ متر هم خاکریزی بود.

عراق بعد از عملیات خیبر این خاکریز و دژ بزرگ را درست کرده بود تا ایرانی‌ها بیشتر جلو نیایند.

دژ خیلی بزرگی بود و کابل برق، کابل تلفن و همه چیز داخل این دژ بود. ما که مسیر را حفر می‌کردیم، این کابل ها خیلی به ما کمک کرد و مسیر را به ما نشان می داد تا از مسیر اصلی منحرف نشویم.

* چند شهید در آنجا پیدا کردید؟

در آن مسیر حدود ۷۰ تا یک جا پیدا کردیم، بعد یک‌سری شهدا هم دسته‌جمعی پیدا شدند.

* سوالی که اینجا پیش می آید، این پرسش است که بالأخره این همه سال از جنگ تحمیلی گذشته بود و این اجساد دیگر آن حالت سابق را نداشتند؛ چگونه این اجساد مطهر را از هم جدا می کردید؟

بعضی‌ها سالم بودند، بعضی از آن‌ها گوشت هم داشتند. یک شهیدی بود که از داخل بیل درمی‌آوریم، کاملا او را بلند کردیم و به زمین گذاشتیم؛ همه چیز او به هم وصل بود. فقط سرش از بدن جدا بود و لای پتو قرار داشت.

* با بقیه‌ی شهدایی که شاید پیکرشان به‌هم ریخته بود، چه می‌کردید؟

شهدایی که دسته‌جمعی هستند را باید خیلی با احتیاط انجام داد و نمی‌توان یک‌دفعه همه را با هم بردارید، باید آرام آرام شروع کنید... .

البته لباس شهدا خیلی کمک می کند که اسکلت به همان صورت باقی بماند و نمی گذارد که استخوان‌ها با هم مخلوط شوند.

ما چون زیاد با شهید کار کرده بودیم، وقتی به جنازه نگاه می‌کردیم، می‌فهمیدیم که چه چیزی کم دارد، مثلا این یکی قلم پایش نیست، شهید دیگر، قلم دستش نیست.

* سوال بعدی که از خدمت تان دارم، این سوال است که شما الان شهید را پیدا کردید و به معراج الشهدا برگرداندید. در معراج الشهدا چه کارهایی برای این شهید انجام می‌شد؟

شهدایی که کارت شناسایی و پلاک داشتند، مشخص بود.

یک زمانی بود که ما وقتی به مأموریت می‌آمدیم، دفتر وضعیت‌های گردان‌ها را با خودمان می‌آوردیم.

دفتر وضعیت چیزی است که هر گردانی دارد، قبل از عملیات یک دفتر به آن‌ها می‌دهند و اسامی و شماره پلاک‌هایشان را ثبت می‌کند، آدرس‌هایشان را هم ثبت می‌کند و همه‌ی گردان‌ها دارند.

بنده گاهی اوقات این دفاتر را با خودم به منطقه می‌آوردم. پلاک‌های لشگر هم در ذهنم بود. مثلا کل سری پلاک لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب را در ذهن خود داشتم؛ چون خودم این‌ها را از قرارگاه تحویل می‌گرفتم. مثلا الان شماره پلاک خودم ۰۹۰۷۹۵۴G است.

این ۹۰۷، دو سری است، یک‌سری هزارتایی و یک‌سری ۵۰۰ تایی است. ما این هزارتایی‌ها را که می‌گرفتیم، من می‌فهمیدم که این مال لشگر ۱۷ است، سریع دفترم را پیدا می‌کردم، اسمش را همان‌جا پیدا می‌کردم و روی جنازه می‌گذاشتم و شناسایی می‌کردم.

بعضی مواقع که این شهید برای یگان‌های دیگر بود و آشنایی نداشتیم، در خود معراج، کل اطلاعات دفاتر پلاکی در کامپیوتر وجود داشت و از روی پلاک شهید، مشخصات او به دست می آمد.

* یقینا بخشی از شهدای ما، بی‌نام و نشان و گمنام بودند. معراج الشهدا با آن‌ها چه می‌کرد؟

آن‌ها را نگه می‌داشتند تا یک‌سری کارهای تحقیقاتی روی آن‌ها انجام دهند، یعنی این شهیدی که در آنجا پیدا شده، از چه یگانی بوده است؟ یگان مشخص می‌شد، می‌گفتند که کدام گردان در اینجا عملیات کرده است، مثلا می‌گفتند: لشگر ۱۷، گردان امام سجاد(ع). این شهید در آنجا پیدا شده است، این تقریبا یک نشانه‌ای بود. بعدا به سراغ مراتب و کارهای دیگر می‌رفتند که مثلا لباس باشد... . مثلا کسی که به خط می‌رود و با هم دوست هستند، از دوستانش می‌پرسیدند: چه پوشیده بود؟ می‌گفتند: اورکت پوشیده بود و یا چه لباسی پوشیده بود. از این طریق هم شناسایی می‌شد.

* خاطره ای از یکی از مأموریت های تفحص خود برای ما بفرمایید.

در زمان صدام، با یک گروهی در شلمچه مشغول به کار بودیم. این گروه متشکل از لشگر ۸ نجف و لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) بود. شهید عاصمی هم با ما بود. از قضا آقای کاجی (از راویان سیره شهدا) هم به آن منطقه تشریف آوردند.

ما آن زمان با عراقی‌ها کار می‌کردیم و عراقی‌ها هم بودند. ما پیکر شهدای خودمان را جمع می‌کردیم و آن‌ها هم جنازه‌های خودشان را جمع می‌کردند و تقریبا کارمان مشترک بود.

در آن منطقه‌، عشایر زیاد بودند؛ عشایری از خود بصره و تنومه به منطقه می‌آمدند و ضایعات جمع می‌کردند؛ فشنگ، پوکه و آلومینیوم و هر چه که به دستشان می‌رسید، جمع می‌کردند؛ هم زن و هم مرد با الاغ‌هایشان به منطقه می‌آمدند که یکی از آن‌ها هم روی مین رفته بود و پایش قطع شده بود.

ما هر روز کار می‌کردیم، یک روز از منطقه به داخل و به سمت مرز خودمان آمدیم؛ ناهار خوردیم و دیدیم که آقای عاصمی و آقای کاجی دیر آمدند.

گفتیم خدایا! این‌ها کجا رفتند؟ این‌ها به همین عشایر برخورده بودند. یک خانمی در جمع آن عشایر بود که همه‌ی بچه های ما را می‌شناخت.

او گفته بود: من یک مقبره سراغ دارم؛ یعنی یک جایی که در آن شهدا قرار دارند و آنها به این مکان، مقبره می گفتند.

شهید عاصمی از او آدرس را سوال کرده بود؛ اما آن زمان، عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند که ما هر کاری دلمان می‌خواهد انجام دهیم.

آن زمان بعثی‌ها هنوز حضور داشتند و سخت گیری می کردند.

شهید عباس عاصمی گفت: هر طور شد ما با او رفتیم و به یک منطقه‌ای رسیدیم که منطقه‌ی خاکریزی بود و بالای آن هم سیم خاردار بود.

داخل آنجا رفتیم و مشاهده کردیم که لباس ایرانی و کفش وجود دارد.

خب از آنجایی که ما کار می‌کردیم تا تنومه خیلی راه بود. نمی‌دانستیم که آن‌ها در آنجا چه می‌کردند. شهید عاصمی یک‌سری از لباس ها و وسایل‌ها را با خودش آورده بود و نزدیک غروب بود که دیدیم از مرز به این طرف آمده و به ما ملحق شدند.

وقتی به لباس ها نگاه کردیم، به عباس عاصمی گفتیم: عباس! این لباس‌های ایرانی است، اینها را از کجا آوردید. داستان را برای ما تعریف کرد و گفت آن منطقه با ما فاصله زیادی دارد و چون خودش باید به قم می رفت، به من سپرد که فردا پیگیر باشم و به آن منطقه بروم.

من می‌دانستم که ما را به آنجا راه نمی‌دهند. آنجا خیلی به شهر تنومه نزدیک بود و به هیچ عنوان اجازه نمی‌دادند که به آنجا برویم.

صبح فردا شد و ما خدا خدا می‌کردیم که به آنجایی برویم که این‌ها رفته بودند.

از نحوه تشخیص شهدای ایرانی تا ماجرای ۶۸ شهید بی‌سر

تمام فکر و ذکرمان آنجا بود. مسئول گروه عراقی‌ها یک بنده خدایی به نام سرگرد رعاد احسان بود که شیعه هم بود. آن زمان مسئول گروه عراقی‌ها ایشان بود. او همه‌ی ما را هم می‌شناخت. ما نزد ایشان رفتیم و وقتی به او گفتم: عباس به ما آدرس مقبره‌ی شهید داده است. بالأخره به هر زبانی که بود، او فهمید.

گفت: فعلا آنجا ممنوع است و نمی‌شود بروید. فعلا اینجا کار کنید. اینجا هم شهید پیدا می‌شد، یعنی ما باید آن‌قدر کار کنیم تا آنجا را تمام کنیم. اینجا چون نسبت به آنجا خیلی راه دوری است و احتمال دارد که دستمان به آنجا نرسد، اولویت کار ما با آنجا بود. آن روز کار نکردیم ولی تمام فکر و ذکرمان آنجا بود.

به مقر برگشتیم و دوباره فردا رفتیم و به او التماس کردیم و گفتیم: فلانی! ما را به آنجا ببر، فقط آنجا را نشان بده و برگردیم.

در جواب به ما گفت: وقتی کارتان تمام شد، نیم ساعت آخر کارتان به آنجا می‌رویم. همین هم شد و رفتیم.

در حال رفتن به آن مقبره، از یک مقر عراقی رد می‌شدیم که مقر خیلی بزرگی بود، سنگرهای آن‌چنانی و همه چیز در این مقر بود.

به آنجایی که شهدا بودند رسیدیم. یک خاکریز بود؛ از بین خاکریز داخل آنجا رفتیم و اصلا یک‌دفعه بدنمان یک جوری شد.

آنجا یک طوری بود که گویی فضای آنجا ما را گرفته بود؛ کمی جلوتر رفتیم و دیدیم که کنار خاکریزها لباس غواصی است، جنازه بیرون زده و روی آن خاک کم است.

همان روز مشغول شدیم و ۴-۳ شهید را با بیل درآوردیم و عقب‌ آوردیم.

وقتی این بنده‌ی خدا رعاد احسان دید، ناراحت شد و گفت: کار تعطیل است. آن روز هم که ما با بچه‌های خودمان بودیم، بچه‌ها نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و گریه کردند.

رعاد احسان هم به خاطر همین گفته بود، چون می‌گفت اینجا نباید گریه کنید، کار ما را تعطیل کرد. ما این ۳ تا شهید را عقب بردیم. واقعا گریه داشت. وقتی به آن نقطه می‌رفتیم، اصلا بدنمان یک طوری می‌شد.

روز بعد دوباره آمدیم و سر کارمان رفتیم و چیزی نگفتیم که باز قبول نکند.

گفتیم حالا کار خودمان را انجام بدهیم، نیم ساعت آخر کار دوباره به آنجا می‌رویم.

آخرای کار به او گفتیم به آنجا برویم؟ که جواب داد: نه، امروز نباید بروید.

او از بعثی‌ها می‌ترسید. بعثی‌ها اطراف او بودند و او هم از آن‌ها می‌ترسید و تقصیری نداشت.

آن روز اجازه نداد کار کنیم و به مقر برگشتیم. روز بعد دوباره به همان‌جا رفتیم و با بیل و کلنگ نزدیک به ۶۸ شهید از آن بخش درآوردیم که اکثر آن‌ها با لباس غواصی بودند، بعضی هم نیروهای عادی بودند که تجهیزات داشتند.

هر چه از این‌ شهدا پیدا می‌کردیم، می‌دیدیم که سر ندارند. نمی‌دانستیم که سرهای این‌ها کجاست. هر چه درآوردیم، هیچ‌کدام سر نداشتند. شهدایی که از آنجا تخلیه شد، آن زمان می‌خواستیم یک اجازه‌ای از رعاد احسان بگیریم که یک بیل مکانیکی به آنجا ببریم که اصلا توافق نمی‌کردند. می‌گفتند: باید استاندار یا فرماندار بصره را ببینیم که چنین اجازه‌ای بدهند. گفتیم باید همین کار را بکنیم.

بالأخره یک روز اجازه دادند. ما بیل مکانیکی را با تریلی عقب گذاشته بودیم که به محض این‌که اجازه بدهند، به آنجا برویم. یک روز قبول کردند و حرکت کردیم و به آنجا رفتیم.

بنده به اتفاق حاج محمود گودرزی که راننده متبحر بیل مکانیکی بود، همه آن منطقه را کندیم که اگر چیز بیشتری هم هست، چیزی را جا نگذاریم. بعد به حاج محمود گفتم: حاجی! بالأخره سرهای این‌ها را پیدا کنیم. شما فکری دارید؟ او سوار بیل شد و تقریبا ۲۰-۳۰ متر از آن منطقه جلوتر رفت و یک منطقه‌ی صافی بود. بیل را به زمین زد، تقریبا ۳۰ سانت به زمین زد و کشید و دیدیم که جمجمه‌ها آنجا بود.

کل جمجمه‌ها به آنجا آمده بود و ما کم کم جمع کردیم، خرد شده بودند. بی‌شرف‌های ظالم، سرهای شهدای ما را بریده بودند. نمی‌شود که بدن یک جا باشد و سر یک جا باشد. فهمیدیم که چنین اتفاقی افتاده است.

بین این شهدا، شهید سید هم زیاد داشتیم که همه شال داشتند، شال کمر داشتند، شال دور گردن داشتند، چند تایی سید بودند که من خودم یک شال از آن‌ها را آوردم، آقای گودرزی هم یک شال کمرشان را آورد؛ چون آن‌ها گمنام بودند، هیچ مشخصاتی نداشتند؛ هیچ‌کدام از این‌ها پلاک نداشتند.

ما کل وسایل و جیب‌های این‌ها را گشتیم، هیچ‌کدام هیچی نداشت. عراقی ها تمام وسایل آن‌ها را گرفته بودند و نمی‌دانیم که کجا خاک کرده بودند. ما تمام این جمجمه‌ها را جمع کردیم، اکثر آن‌ها خرد شده بود. بعد هم کل شهدا را به عقب آوردیم.

بنده روی حساب چینش اسکلت کمی بلد بودم که این‌ها را چطور بچینم. این‌ها را روی زمین چیدم. عراقی‌ها یک تخریب‌چی به نام عبدالامیر داشتند. شهدا را که در آن محوطه چیدم، هرکدام از جمجمه‌ها را تقسیم کردم، چون نمی‌دانستم که مال کیست، جمجمه هم زیاد بود. عبدالامیر شاکی شد و گفت: تو داری فعل حرام و کار حرام انجام می‌دهی. گفتم: این‌ها مال همین‌هاست، چون نمی‌توان تشخیص داد، روی هر شهیدی می‌گذاریم. در نهایت که کار می‌کردیم، حاج محمد گفت: صبر کن تا کمی چال کنیم. آن منطقه را کمی چال کرد. خاک‌ها را بالا می‌آورد و الک می‌کرد، یک‌دفعه دیدیم صدای یک پلاک آمد که از بالا به پایین افتاد.

پلاک را نگاه کردیم و میان این همه شهید یک پلاک پیدا شد. با آقای رنگین، معراج تهران تماس گرفتیم و گفتیم: ما چنین پلاکی پیدا کردیم که مال این ۶۸ تاست.

اسم او را به ما داد و گفت برای لشگر ۵۷ حضرت ابالفضل (ع) است. از بچه‌های لرستان بود. ما گفتیم که ببینیم این گروهان در آنجا چه می‌کردند؟ از خود شلمچه تا آنجا راه زیادی است. این گروهان در آنجا چه می‌کردند؟

ما از یک نفر شنیدیم که البته ان‌شاءالله درست باشد. به ما گفتند: عراق بنا بود پاتک بزند، یک گروهان نیروی زبده جمع شدند که به همان مقری بزنند که به شما گفتم در آنجا کلی سنگر بود. آن‌ها می‌روند و آن مقر را خراب می‌کنند که بنا بود روز بعد به بچه‌ها پاتک بزنند. این‌ها جلوتر این کار را می‌کنند و آن مقر را خراب می‌کنند، تمام سنگرها را خراب می‌کنند، تمام این ماشین‌ها و لوازم را منهدم می‌کنند و احتمالا صبح در راه برگشت اسیر می‌شوند و به شهادت می رسند.

* در بین صحبت های خود از عراقی ها صحبت به میان آمد. شما با عراقی‌ها کار می‌کردید، یعنی با هم هماهنگ بودید؟

بله، وقتی نامه‌ی برون‌مرزی برای تفحص شهدا آمد ما با عراقی‌ها مشترک شدیم.

در شهر فاو که بودیم، وقتی صدام نابود شد و رفت، ما برای اولین بار در سال ۹۰ وارد فاو شدیم که به فرماندهی سردار باقرزاده بود که ایشان همه‌ی کارهای برون‌مرزی و کارهای دیپلماتیک و کنسولی را انجام دادند و بعد ما وارد فاو شدیم.

* آن‌ها جنازه‌های خودشان را پیدا می‌کردند و شما پیکر شهدای خودمان را پیدا می‌کردید؟

ما با هم کار می کردیم؛ در واقع تفاوتی نداشت؛ چون آن‌ها هم گروهی به نام حقوق الانسان داشتند که کار تفحص را انجام می داد؛ ما تفحص شهدا می‌گفتیم و آن‌ها حقوق الانسان می‌گفتند.

* جایی بود که جنازه‌ی عراقی‌ها با پیکر شهدای ما با هم مخلوط شده باشد؟

نه، لباس‌های ما مشخص است، تجهیزاتمان مشخص است و احتمال اختلاط بدن ها کم بود.

* شما از روی لباس و تجهیزات تشخیص می‌دادید که این ایرانی و آن عراقی است؟

بله. مثلا شهید ما کنار عراقی هم بود که ما پیدا کردیم، ولی از همان لباس و چکمه مشخص بود که کدام ایرانی و کدام عراقی است.

ما حتی گاهی احتمال می‌دادیم بعضی از شهدای ایرانی ما لباس عراقی پوشیده باشند و خود من در عملیات‌ها اگر لباس عراقی می‌دیدم، می‌پوشیدم. ما می‌گفتیم که احتمال دارد دوستان خودمان لباس عراقی پوشیده و در عملیات شهید شده باشند. باز هم نگاه می‌کردیم که ایرانی نباشد که لباس عراقی پوشیده باشد.

* از کجا تشخیص می دادید که ایرانی است؟

لباس را نگاه می‌کردیم، داخل جیبش را نگاه می‌کردیم، حتی پوتین‌ها مشخص بود، مثلا من یک بار نگاه کردم و دیدم که پوتین ایرانی است و فهمیدم که او ایرانی است و لباس عراقی پوشیده است. حتی آن‌ها را هم چک می‌کردیم و نمی‌گذاشتیم که چنین برنامه‌ای اتفاق بیافتد.

* آماری دارید که خود شخص شما چند شهید پیدا کردید؟

نمی‌دانم، اما شاید از سال ۱۳۶۸ تا به امروز حدود هزار شهید فقط خودم پیدا کرده باشم.

از نحوه تشخیص شهدای ایرانی تا ماجرای ۶۸ شهید بی‌سر

* تفحص شهدا تمام شده یا هنوز ادامه دارد؟

در بعضی مناطق که چندین بار کار کرده‌ایم، باز هم شهید پیدا می‌شود، پس ما باید بیشتر همت و کوشش کنیم و جاهایی که جا مانده را تفحص کنیم.

مثلا در بعضی مناطق، گروهی آمده و در یک عمق کم به تفحص شهدا پرداخته و شهیدی را پیدا نکرده است؛ بعدا گروه دیگری آمده و در عمق بیشتر، توانسته شهید پیدا کند.

* پس همچنان داستان تفحص شهدا ادامه دارد.

بله؛ بخصوص شلمچه؛ شلمچه خیلی جای حساسی بوده است. شما حساب کنید از همان بیت المقدس که شروع شده، تا سال ۶۷ که عقب‌نشینی و آتش‌بس شده، این شلمچه دائما زیر آتش بوده است.

* مشخص شده که تا الان چه تعداد شهید تفحص شده است؟ آماری وجود دارد؟

تقریبا تا ۵۰ هزار شهید در همین تفحص شهدا تا به امروز پیدا شده است و نزدیک به دو هزار و ۵۰۰ شهید هم هنوز پیدا نشده است.

* شهیدی داشته اید که به شما نشانه بدهد که دنبال او بروید؟ در رؤیا؟ در خواب؟

تفحص گران ما اهل نماز شب و راز و نیاز هستند و در نجواهای شبانه خود به شهدا می گفتند: باید خودتان را به ما نشان دهید. ما اینجا ابزاری هستیم که شما را پیدا کنیم و باید خودتان نشانه بدهید تا شما را پیدا کنیم.

گاهی اوقات بچه‌ها صبح می‌گفتند: ما دیشب خواب دیده‌ایم که امروز خدا دست ما را می‌گیرد، شهید دست ما را می‌گیرد. گاهی اوقات از این اتفاقات افتاده است.

زمانی بود که من در منزلم می‌خوابیدم، دائما در خواب در حال حرکت بودم، به کوچه می‌رفتم، به دنبال همان شهید می‌رفتم. بچه ها بنده را به داخل منزل می‌آوردند و می‌گرفتند و گاهی اوقات دست و پای من را می‌بستند. ذهن ما با شهدا گره خورده و حتی در هنگام خواب در منزل خود نیز به دنبال شهید می رویم.

در اینجا یادی از همسر مرحوم خود کنم که مشوق اصلی بنده برای این فضا بودند و اسفند سال ۱۴۰۱ به رحمت خدا رفتند و ما را تنها گذاشتند و در گلزار شهدا به خاک سپرده شدند.

* در برف و باتلاق چطور کار تفحص را انجام می‌دادید؟

برف که بیشتر سمت کردستان بود و ما خیلی با آن درگیر نبودیم، البته برای مأموریت به کردستان رفتیم ولی به برف نخوردیم.

به باشماق، مریوان، زبیدات شرهانی رفتیم، به مناطق سردسیر هم رفته‌ایم و کار کرده‌ایم ولی الحمدلله به برف نخوردیم، ولی تا دلتان بخواهد به باتلاق خوردیم.

باتلاق که می‌گویم، تنها کسی که در باتلاق می‌توانست با بیل مکانیکی کار کند حاج محمود گودرزی بود. یعنی آن‌قدر مهارت داشت؛ خیلی کار سختی است.

می‌دانید که اروند جزر و مد دارد، مثلا ما ساعت ۷ که می‌رفتیم تا ۱۰-۹ صبح صبر می‌کردیم؛ آب یک‌دفعه پایین می‌رفت و تمام حاشیه‌ی اروند بالا می‌آمد، سیم خاردار و میلگرد بود، بیل سریع جلو می‌رفت. باید به نحوی بروی که آن‌قدر مهارت داشته باشی، نمانی.

خیلی از شهدا از آن طرف با قایق آمده بودند و در خورشیدی و سیم خاردار مانده‌اند و آنجا شهید شده‌اند. همان‌جاها کار می‌کردیم و شهید پیدا می‌کردیم؛ شهدای زیادی را در همان معبرهای باتلاقی پیدا کردیم.

* ما برای تفحص شهدا، شهید هم داده‌ایم؟

زیاد. ما یک شهید علی‌اکبر تهرانی داریم که از اهالی قم است که در همین نهر خیّن در شلمچه در حین تفحص شهدا شهید شد.

جانباز هم داریم. تقریبا هر یگانی برای تفحص شهدا، ۳-۲ شهید داده است و شهدای زیادی تا به امروز داده ایم.

* آخرین تفحصی که رفتید کجا بود؟

خود شلمچه بود، کانال ماهی و کانال زوجی که معروف است.

* یعنی هنوز هم دارید شهید پیدا می‌کنید؟

بله، هنوز هم پیدا می‌شود.

همان‌طور که گفتم بعضی جاها که کار شده، کار به درستی انجام نشده، الان کار کامل دارد انجام می‌شود، هر جایی که زده‌اند، مثلا اگر یک متر را هم جا گذاشته‌اند، آن یک متر را هم تفحص می‌کنند و اتفاقا در همین یک متر یک شهید پیدا می‌شود. مثلا افراد کار را انجام داده‌اند ولی کمی جلوتر را تفحص نکرده‌اند و به خاطر همین باز شهید پیدا می‌شود.

* یک تابلویی در منزل شماست که بر روی آن، این جمله از شما نوشته شده است: «چقدر دوست دارم به این زودی به این خاطرات، فصلی جدید اضافه کنم؛ فصلی با این عنوان: آمار مفقودان دفاع مقدس صفر شد». داستان این جمله را برای ما بفرمایید.

این جمله برای کتاب خاطرات بنده است که با نام «درخت تنها» به چاپ رسیده و این جمله را در آن کتاب گفته ام و دوست دارم آمار مفقودان دفاع مقدس به صفر برسد.

* به عنوان آخرین سؤال، شما این همه سال در داستان تفحص شهدا زحمت کشیدید و خاطرات بسیاری دارید؛ اگر بخواهید یک آرزو برای خودتان داشته باشید چه آرزویی است؟

آرزوی من این است همچنان بتوانم در این راه بمانم و خداوند متعال قدرتی به بنده بدهد که از این مسیر جدا نشوم و ان شاءالله پس از اتمام کار تفحص شهدا، شهادت را نصیب بنده هم بنماید.

از نحوه تشخیص شهدای ایرانی تا ماجرای ۶۸ شهید بی‌سر

گفت و گو: محمد رسول صفری عربی

فیلم کامل گفت و گو

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha