خبرگزاری حوزه | بچهها خوابیدند. بغض دارد خفهام میکند. باید بترکد. از صبح دو تا بچه جلویم بودند تا چشمهایم خیس میشد میگفتند: "مامان! چرا اشکت اینجوری شده؟"
حتی دختر سه سالهام گفت مامان! گفتی رئیس جمهور گم شده؟ "آره مامان، پیدا شد."
گوشی را برداشتم. هر کانالی عکس یا فیلمی از او گذاشته باز میکنم. اصلا میروم خبرها را از همان جایی دنبال میکنم که خوابم برده. میخواهم همه اتفاقات به ترتیب در ذهنم پیش رود. تا کجا بیدار بودم؟ آهان تا ورود پهپاد آکینجی..
بعدش چه شده؟
شعاع نزدیک شدن به او هی محدودتر شده.
وقتی هنوز به او نرسیدهاند، توی مانیتور میگویند:" بدنها گرم نیست! مهدی بالگرد سوخته!"
بازهم امید هست. مثلا من انتهای این قصه را نمیدانم. فیلم بعدی را باز میکنم. صدای مرد سن و سال داری است. سراسیمه از تپه سختی پایین میرود. ترکی حرف میزند. نمیفهمم. اما میدانم که امید دارد. شاید تو و همراهانت از بالگرد پایین پریده باشید. شاید کنار بالگرد متلاشی شده نشستهاید.
مرد مسن هم مثل من فکر میکند. معلوم است امید دارد. توی لحن ترکیاش پر از امید است. حالا فارسی داد میزند.
حاج آقا! حاج آقا!
این آخرین سکانس فیلم است. بغضم میترکد. مرد به لاشههای بالگرد رسیده، سرعتش را کم میکند. حسین را صدا میزند.
و جز حسین چه کسی میتواند مرهم درد باشد؟
و حسین ابتدا و انتهای همه داستانهای ماست.
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
مریم حمیدیان