سه‌شنبه ۶ مهر ۱۳۸۹ - ۰۱:۳۵
فراگیری ضَرَبَ، ضَرَبا زیر آتش خمپاره و گلوله

اشاره، هشت سال دفاع مقدس، مانند تصفیه خانه بزرگی، انسان های مختلف را درون خود پالایش و تصفیه کرد و قلوب آنها را زلال و آماده پرواز نمود و مسیر زندگی بسیاری را به سمت سعادت و قرب الی الله تغییر داد.

در میان رزمندگان و ایثارگرانی که طی هشت سال دفاع مقدس، با خاک و خون و گلوله و آتش در مناطق جنگی زندگی کردند، عبدالله کیوانی، متولد1344 از شهرستان هفشجان شهرکرد، از جمله این افراد است که حضور در جبهه مسیر زندگی او را تغییر داد.

آنچه در ادامه می خوانید، گفت وگوی صمیمی مركز خبر حوزه با این استاد جانباز حوزه است.

* در جبهه تصمیم به سربازی امام زمان‌(عج) گرفتم

در سال1360برای اولین بار جهت شرکت در علمیات فتح المبین به منطقه اعزام و چند هفته دوره آموزشی گذراندم که در این دوره با طلبه ای به نام رحیمی دهکردی آشنا شدم. این آشنایی، کلید ورود به دنیای طلبگی و سربازی امام زمان‌(عج) و حضور در حوزه علمیه شد.

این طلبه با صفا، مهربان، خوش صحبت و فاضل که بعدها به درجه رفیع شهادت رسید، به من پیشنهاد داد که در جنگ بیکار نباشم و برخی از دروس حوزوی را مطالعه کنم، بنابراین یک کتاب جامع المقدمات برای من تهیه کرد و خود آن را برایم تدریس نمود. این کار موجب شد تا علاقه فراوانی به دروس حوزوی و فضای طلبگی در من ایجاد شود.

* ضَرَبَ، ضربا، ضربوا زیر آتش سنگین دشمن

به طور قطع حضور در جبهه و آشنایی با مردان خدایی و با صفای آن دوران، مسیر زندگی من را به سوی سعادتی بزرگ، یعنی سربازی امام زمان(عج) تغییر داد؛ به طوری که من بعد از عملیات فتح المبین وارد حوزه علمیه امامیه شهرکرد شدم.

نکته جالب اینجا است که بارها شرح امثله، صرف و نحو را در سنگرهای خط مقدم و زیر خمپاره‌ها و ترکش و گلوله دشمن بعثی فراگرفته و ضََرَبَ، ضربا، ضربوا را زیر آتش سنگین دشمن صرف می کردم و مدال افتخار سربازی امام زمان‌(عج) را در جبهه بر گردن انداختم.

بعد از عملیات فتح المبین که وارد حوزه شدم، هنوز آرام و قرار نداشتم و شور و عشق جبهه در رفتار و کردارم نمایان بود تا جایی که گاهی برای خود و مدرسه ام درد سرساز می‌شدم به عنوان مثال، وقت عملیات که می شد رادیوی جیبی خود را روشن می‌کردم و همه طلبه‌ها جمع می‌شدیم و برای رزمندگان دعا می‌کردیم و برای پیروزی و موفقیت آنها سینه زنی و نوحه خوانی می کردیم، همین مسئله باعث می شد گاهی از درس و بحث عقب بیفتیم.

* بعثی ها از ترفند شهید چمران تقلید کردند

با این حال نتوانستم تحمل کنم و برای علمیات خیبر از سوی گردان یا زهرای تیپ قمر بنی‌هاشم اعزام شدم که متاسفانه دشمن در مسیر گردان ما آب انداخته بود و مانع از پیشروی رزمندگان اسلام شد و همه ما به علمیات نرسیدیم؛ البته آب انداختن در زمینها و دشتها، برای اولین بار توسط شهید چمران انجام شد که از پیشروی بعثی ها به سمت اهواز جلوگیری کرد و تانک هایشان به گل نشست، ولی آنها از همین ترفند علیه ما استفاده کردند.

* خاطره ای که برای اولین بار بازگو می شود!

شما اولین کسی هستید که خاطره مجروحیتم را برایش بازگو می کنم، مجروحیت من به سال63 برمی گردد که برای یکی از عملیات ها به شناسایی رفته بودم و در آب توسط مین ضد نفر مجروح شدم.

فرمانده گردان، مسئول مخابرات و من در یک ردیف در کنار کانال آب حرکت می‌کردیم، تصور کنید در دل شب با  لباس بارونی و چکمه تا زانو زیر آب، در کانالی حرکت می کنید که هر لحظه ممکن است یک مین زیر پای شما منفجر شود، شرایط بسیار سختی بود، بنابراین پا، جای پای نفر اول می‌گذاشتیم و پیش می‌رفیتم.

* آن چنان التماس می‌کردیم که راضی شد!

ناگهان فرمانده گردان که در یکی از عملیاتها جانباز شده بود و جلوتر از ما می رفت، برگشت و آهسته گفت: نیازی به همراهی شما نیست، منطقه مین گذاری شده و خطرناک است؛ برای شناسایی به تنهایی می‌روم، من و مسئول مخابرات ناراحت شده، اشکهایمان سرازیر شد و آن‌چنان التماس کردیم که راضی شد.

من آخرین نفر بودم و دو نفر دیگر جلو می رفتند؛ هنوز چند قدم جلو نرفته بودیم که پای من روی مین رفت و در یک لحظه هیچ چیزی متوجه نشدم، من روی مین رفته بودم و عراقی‌ها با شنیدن صدای انفجار، میدان مین و کانال را به آتش بستند، با همان حالت درد مجبور شدم، یک ربع همان جا دارز کش بمانم تا آتش دشمن بخوابد.

از شدت درد و خونریزی، چفیه ام را به پاهایم بستم و منتظر شدم، فرمانده بعد از آرام شدن اوضاع پیش رفت و من به همراه مسئول مخابرات همان جا ماندیم تا سردار حاج غلامعلی حیدری که در کمین نشسته بود با شنیدن صدای انفجار، برای کمک جلو آمد و من و همراهم را روی یونلیت‌های شناور گذاشت، ساعت 2 نیمه شب هوا بسیار سرد بود که سردار حیدری در آب کانال شنا کرد و من و همراهم را روی یونولیت هل داد و به عقب برد.

* راننده آمبولانس گویا تازه کار بود!

وقتی به خاکریز خودی رسیدیم، من را سوار آمبولانس کردند و راننده با سرعت به سمت بیمارستان صحرایی حرکت می کرد؛ من از درد به خود می‌پیچیدم و فریاد می‌زدم یواش تر برو و راننده آمبولانس که گویا تازه کار بود و شاید تاکنون خونریزی شدید ندیده بود، حسابی گاز می‌داد و می‌گفت می‌خواهم جانت را نجات دهم و فریاد نزن.

در بیمارستان صحرایی کمک‌های اولیه انجام شد و به بیمارستان اهواز فرستاده شدم؛ وقتی به هوش آمدم، پانسمان پاها یم را دیدم که از بالای ران قطع شده بود.

لحظه ای که دوستان برای ملاقات آمده بودند، فضای عجیبی در اتاق بیمارستان حاکم شد، خنده همراه با گریه، واقعا وصف ناپذیر بود، می‌خندیدند که زنده ام و گریه می کردند که پایم قطع شده بود؛ البته همه ما به دنبال ادای وظیفه بودیم و برای ما مهم نبود که مجروح، شهید یا اسیر شویم، مهم این بود که به دستور امام، مرجع تقلید و رهبرمان به میدان رفته بودیم.

* آخرین نماز جماعت در خط مقدم

انس عجیبی میان رزمندگان و روحانیون در جبهه وجود داشت و فرقی نمی کرد، طبله پایه اول باشی یا درس خارج، نفس حضور روحانی به همه رزمندگان روحیه می داد، خاطرم می آید، حاج محمد کیانی فرمانده گردان یا زهرا در خط طلائیه بود، موقع نماز که شد، من در سنگر آماده نماز شدم که حاجی رسید و پرسید؟ چه می کنی سرباز امام زمان؟ چرا در سنگر نشستی؟ باید بیرون بیایی و نماز جماعت بخوانی؟ من هم در خط مقدم به امامت ایستاده و فرمانده گردان، معاونین، دوستان و رزمندگان دیگر به من اقتدا کردند و آخرین امامت نماز جماعت را در آنجا داشتم، چون بعد از آن قطع پا شدم.

* با اشاره یک طلبه جوان، لشگر به حرکت در آمد!

در یکی از عملیات ها آتش بسیار سنگین بود و تک تیراندازهای دشمن رزمندگان را به شهادت می رساند و سختی کار به حدی رسیده بود که کسی توانایی حرکت و پیشروی نداشت. فرمانده لشکر هرچه فریاد می زد «همه به پیش» کسی حرکت نمی کرد، یعنی نمی توانست حرکت کند، در این هنگام یکی از رزمندگان جوان روی خاکریز ایستاد و از کوله پشتی خود عمامه سیاهش را بر سر گذاشت و فریاد زد،«یا علی» و حرکت کرد و همه رزمندگان گویی نیروی الهی در بازوانشان دمیده شد و محکم و استوار به خط زدند و آن عملیات به خوبی پیش رفت.

* شب‌هاي عمليات، شب اشك و مناجات بود 

مفاتیح و قرآن در کوله پشتی هر رزمنده ای بود و بچه ها همواره با قرآن مانوس بودند و مدام ختم صلوات و ختم قرآن می گرفتند؛ جنگ ما جنگ معنوی بود و استثنایی ترین جنگ در تاریخ ایران به شمار می رفت، چون معنویت حرف اول را می زد، هرگز از خاطرم نمی‌رود شب های عملیات شب اشک و آه و مناجات بود، ساعتی قبل از عملیات بچه ها روضه و نوحه می خواندند و صدای سینه زنی در تمام جبهه طنین انداز می شد، بچه ها از هم حلالیت می گرفتند و وصیت نامه می نوشتند، شب عملیات، شب پرواز به سوی ملکوت بود.

 * خاطرات خواندنی از عملیات های مختلف

- خاطرم می آید مسئول مخابرات که در لحظه انفجار مین، همراه من بود بارها در میان رزمندگان تعریف می کرد: کیوانی، روی مین که رفت بلند فریاد زد« یا مهدی» در حال پرت شدن گفت« اردکنی» وقتی محکم به زمین خورد زیرلب گفت« عجل علی ظهورک» و همگی می خندیدیم.

- در عملیات فتح المبین که در لشکر کربلا بودم، وقتی وارد خط شدیم عراقی ها روی تنگه‌های رقابیه تسلط داشتند، به هیچ کس اجازه نماز خواندن به صورت ایستاده داده نمی شد، لشکر ما فقط یک شب در این تنگه خوابید، صبح که بیدار شدیم و فرمانده گفت؛ همه باید نمازهایشان را ایستاده بخوانند، دشمن 16 کیلومتر عقب نشینی کرده است، رزمندگانی که اهل شوخی و خنده بودند در بین لشکر شایعه انداختند که عراقی ها شبانه از آمدن ما خبردار شده و 16 کیلومتر عقب نشینی کردند، ولی بعد ها معلوم شد، علت اصلی عقب نشینی عراقی‌ها هجوم و پیشروی رزمندگان در محورهای دیگر بود که برای جلوگیری از حمله گاز انبری توسط رزمندگان مجبور به عقب نشینی 16 کیلومتری شده بودند.

* ادب و فروتنی سردار شهید احمد کاظمی

- قبل از عملیات محرم، 3 ماه آموزش آبی، خاکی در پادگان شهید مدنی اهواز دیدم که در این مدت دو چهره متفاوت از شهید حاج احمد کاظمی مشاهده کردم که هرگز از ذهنم پاک نمی شود؛ به همراه تعدادی از بسیجیان برای مرخصی ساعتی به اهواز رفته بودیم در راه برگشت به پادگان یک جیپ فرماندهی جلوی پای ما ایستاد و دوستانه و صمیمی همه ما را سوار ماشین کرد. من برای اولین بار این سردار بزرگ، مهربان و متواضع را شناختم. این اقدام سردار زمانی ارزش چندین برابری دارد که شما قبل از آن، جلوی چندین ماشین تدارکات و فرمانده گردان و... دست بلند کرده باشی، ولی هیچ یک شما را سوار نکرده باشند، ولی این سردار سر افراز سپاه اسلام در نهایت ادب و فروتنی با گپ وگفتی صمیمی بسیجیان را به پادگان رساند.

این انسان مهربان در خط مقدم، در مرحله دوم علمیات محرم، چنان شجاعانه نقشه حمله را برای فرماندهان ترسیم می کرد که همه مبهوت مانده بودند، او در خط راس خاکریز، خیلی محکم و قدرتمند راه می رفت و مسائل را تشریح می کرد و برای من آن همه مهربانی و این اقتدار باورکردنی نبود.

- گاهی آنچنان آتش دشمن شدید بود که گویا از آسمان باران گلوله و ترکش و خمپاره می آمد و گاهی شبها آسمان از شدت شلیک گلوله روشن می شد، عراقی ها مثل نقل و نبات آتش می ریختند و رزمندگان ما برای تحویل گرفتن هر خشاب کلاش یا ژِسه باید حساب پس می دادند، عراقی ها ورزیده و قوی‌هيكل بودند، ما کوچک و ضعیف بودیم؛ به طوری که به یاد می آورم یکی از اسرای عراقی که فرار کرد آنچنان خیز گرفت و از روی کانال پرید که هیچ یک از رزمندگان نتوانست این کار را انجام دهند و مجبور شدند تمام مسیر کانال را طی کنند؛ البته روحیه ای که رزمندگان اسلام داشتند هرگز قابل مقایسه با روحیه عراقی ها نبود، چون هدف ما حفظ مکتب اسلام بود.

* صحنه‌های دردناک !

- یکی از خاطراتی که هرگز فراموش نمی کنم، مشاهده اجساد دوستان و شهدا بعد از عملیات بود، تصور کنید عزیزترین دوستانتان، کسانی که ساعتی قبل با هم شوخی می کردید، جعبه های مهمات را حمل می کردید، کسی که آب آشامیدنی توزیع می کرد و سقای گردان بود، بچه های تدارکات که شب عاشورا آش نذری آورده بودند و همسنگرهای نابی که نظیرشان در هیچ جا پیدا نمی شد و نمی شود، همه به خاک و خون غلطیده بودند و دیگر چهره به یادماندی آنها را نمی توانی ببینی تا روز قیامت که بر لب حوض کوثر نزد مادرشان حضرت زهرا‌(س) حاضر شوند، این صحنه برای بچه هایی که زنده مانده بودند، بسیار دردناک بود. این درد زمانی سوزناک تر می شد که نمی توانستیم آنها را به عقب برگردانیم و مدام زیر لب می خواندیم« یا محمد، یا علی، یا فاطمه، یا حسن، یا حسین

گفت و گو : سید رضا حسینی

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha