خبرگزاری«حوزه»،شنیدن خاطرات دلنشین خطیبی شهیر و پیشکسوت که در کارنامه علمی و تبلیغی خود، خطابههای ماندگاری در قبل و بعد از انقلاب دارد، علاوهبر بازخوانی گوشههایی از تاریخ انقلاب اسلامی، تجارب ذیقیمت این مبلغ مخلص علوم آلالله را به طلاب جوان منتقل میسازد.
آنچه در پی میآید، خاطرات ارزشمند و آموزنده علمی و تبلیغی حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمد آلطه از تبار سادات چاووشی و از وعاظ معروف و سرشناس قم میباشد که امروز دارفانی را وداع گفته به همین مناسبت خبرگزاری «حوزه» مصاحبه خود با آن مرحوم را که سه سال پیش انجام شده بود را بازنشر میکند.
*بهعنوان اولین سؤال، ضمن معرفی خود بفرمایید، از محضر کدام یک از اساتید بیشترین بهره را بردهاید؟
اینجانب سیدمحمد آلطه فرزند مرحوم حجتالاسلام والمسلمین سیدحبیبالله چاووشی، در سال 1305 شمسی برابر با 13۴5قمری در یک خانواده اهل علم و سیادت در قم به دنیا آمدم. پدرم از شاگردان آیتاللهالعظمی شیخ عبدالکریم حایری، مؤسس و بنیانگذار حوزه علمیه قم و از منبریهای معروف آنزمان و از مخالفان جدی تشکیلات خاندان پهلوی بود. جد مادریمان آخوند ملاعلی بابویهای نیز انسان بسیار شجاع و صریحاللهجهای بود.
* از محضر کدام یک از اساتید حوزه بهرهمند شدید؟
بنده علوم دینی را نزد عالمان وارستهای چون؛ آیات عظام بروجردی، گلپایگانی، امام خمینی، سلطانیطباطبایی، بهاءالدینی و همچنین نزد داییام حاج محمدرضا وکیلی مؤلف کتاب «لئالیالفقاهه» و «لوحالقلم» که تمام فقه را به نظم درآورده بودند، تلمذ کردم.
* آیا خاطرهای از جد مادریتان ملاعلی بابویهای دارید؟
مرحوم دایی ما حاج وکیل نقل میکرد، هروقت ناصرالدین شاه به قم سفر میکرد، طبقات و اصناف مختلف مردم در روزهای مشخص به نوبت با شاه ملاقات میکردند. روزی چند نفر از علما با ناصرالدین شاه در قم در یک ساختمانی به نام «کلاه فرنگی» که در گذرخان نزدیک مسجد فاطمیه (مسجدی که در دوره معاصر به مسجد حضرت آیتاللهالعظمی بهجت(ره) شهرت یافت) قرار داشت، دیدار کرده بودند. جد مادری ما آخوند ملاعلی بابویهای که انسان نترس و صریحاللهجهای بود، در آن جلسه خطاب به شاه گفت: اعلیحضرت! «الملک یبقی معالکفر و لایبقی معالظلم»؛ ناصرالدین شاه گفت: جناب آخوند! مگر چه ظلمی کردهام که این حدیث را برای من میخوانی؟ آخوند ملاعلی گفت: ای بیچاره! خوابی! ظلم کردهای که نه یتیم را از آن مفر است و نه بیوهزن را. شاه گفت: چه کردهام؟ آخوند گفت: مالیات به نان و گوشت بستی! کیست که بتواند از این مالیات فرار کند؟! این حرف را که زد، شاه صدراعظم را از اتاق مجاور صدا زد. صدراعظم آمد، گفت: بله قربان! شاه گفت: از این ساعت مالیات بر نان و گوشت لغو میشود! صدراعظم ایستاد و این دلیل بر اعتراض او بود. شاه گفت: چی شده؟ صدراعظم گفت: قربان اجازه دهید بودجهای را تعیین کنیم و جایگزین مالیات کنیم. شاه بلافاصله گفت: میهمانی دربار سالیانه چهقدر است؟ از این ساعت بهبعد، «دربار» مهمانی نخواهد داشت.
حاج وکیل میگفت: خودم بالای سردر «مسجد شاه» تهران که الان «مسجد امام» است، سنگی مرمری دیدم که نوشته بود: بنابر فرمان جهان مطالع، ناصرالدین شاه، مالیات بر نان و گوشت لغو و سلاطین آینده هم باید این دستور را رعایت کنند. بنده نیز ـ آلطه ـ در یکی از حجرات مدرسه دامغانی همدان سنگی دیدم در حدود یک متر و سیسانت طول و ۴0 سانت عرض داشت که بر این سنگ فرمان مظفرالدین شاه اینگونه حک شده «بر حسب فرمان پدر، مالیات بر نان و گوشت لغو میشود.»
* کدامیک از وعاظ نقش بیشتری برای موفقیت شما در خطابه و منبر داشتند؟
در دوران زندگیام منبرهای زیادی را دیدم که خیلی ارزشمند بودند از جمله، منبر مرحوم آقای تربتی، منبر مرحوم حاج آقا مصطفی طباطبایی داماد مرحوم شیخ عباس قمی، منبر مرحوم حاج محقق خراسانی و مرحوم آقای فلسفی؛ اما زیر بنای زندگیام را از منبرهای پدر آموختم، خطابههای او تأثیر بسیار زیادی در من داشتند. ایشان از منبریهای برجسته بودند و کتباً و شفاهاً وصیت کرده بودند که در کنار تحصیل منبر را فراموش نکنم و میگفتند: «کلالخیر فی بابالحسین» برای اینکه همه خوبیها در خدمت به امام حسین؟ع؟ است.
*چرا پدر بزرگوارتان وصیت کرد که هر ماه رمضان یک ختم قرآن برای امیرالمؤمنین(ع)انجام دهید؟
زمان رضاخان، عبا و عمامه، ممنوع بود، مگر کسی که مجوز تدریس داشت. یکروز پدرم را به نظمیه (شهربانی) بردند تا شب برنگشت، داییمان حاج محمدرضا وکیلی معروف به «حاج وکیل» از وکلای دادگستری آن زمان واسطه شدند تا اینکه پدرم را آزاد کردند. پدرم میگفت در زندان نذر کردم اگر آزاد شدم و این لباس برای من باقی ماند، سالی یک ختم قرآن در هر ماه رمضان برای امیرالمؤمنین(ع)بخوانم و میگفتند که من سالی یک ختم قرآن در ماه رمضان برای پدرم و برای امیرالمؤمنین(ع) میخوانم، شما اگر خواستی آن ختم قرآن را برای پدرمان بخوان ولی تأکید میکنم این ختم قرآن برای حضرت علی؟ع؟ را حتماً بخوان؛ لذا از آنزمان تاکنون حدود 69 سال هر ماه رمضان این ختم قرآن را انجام دادهام، اما متأسفانه بعد از اینکه فروغ چشمانم از دست رفت، از آن محروم شدم.
* اولین سخنرانی انقلابیتان در چه موضوعی بود؟
اولین سخنرانی انقلابیام در منزل آیتاللهالعظمی گلپایگانی(ره) بود که بازاریها بهخاطر پاسخ ندادن دولت شاه به بیانیه علما در مورد طرح انجمنهای ایالتی و ولایتی، جمع شده بودند و بنده در پاسخ فرماندار وقت که گفت: آقایان خیال نکنید مملکت فقط قم است! مملکت چندین استان و شهرهای مختلف دارد. به نوبت، جواب آقایان را هم میدهند، بنده برای پاسخ فرماندار از آیتاللهالعظمی گلپایگانی(ره) اجازه گرفتم و بعد از اینکه حرف فرماندار تمام شد، گفتم: آقای فرماندار! بنشین اینجا و گوش بده، مگر هر کار نوبت دارد؟ اگر یک مغازهای دچار آتشسوزی شود آیا مأمورین شهرداری و آتشنشانی میتوانند بگویند که فعلاً کارگران ما در فلان خیابان مشغول نظافتند، شما صبر کنید تا نوبت شما برسد؟! این روحانیت بود که مملکت را تا حالا حفظ کرده، آیا خبر ندارید در آذربایجان یک امام جماعت با چند تا مأموم در مقابل پیشهوری قد علم کرد و آنجا را حفظ کرد؟! این حرف خود شاه است که گفت در آنروز حتی ارتش هم جرئت نکرد ایستادگی کند اما روحانیت، آذربایجان را نگه داشت. شما میگویید، بهنوبت جواب میدهیم! آیا نمیدانید که اگر بخواهید به نوبت رسیدگی کنید دیگر مملکتی باقی نمیماند؟ این سخنرانی، سرآغاز حیات سیاسیام بود. از آنروز به بعد در مجالس روضه که به مناسبتهای مختلف برگزار میشد، در ضمن روضه حرفهایم را میزدم. این حرفها به گوش امام خمینی(ره) رسیده بود. تا یکروز که در منزل امام(ره) برای منبر رفته بودم، قبل از من، مرحوم آقا سعید اشراقی منبر بودند، ایشان آنروز یک مقداری طول داد. چند روز بعد حاج آقا شهاب اشراقی برادرزاده آقا سعید اشراقی، به من گفتند که آقای آلطه قدر خودت را بدان. گفتم چه شده؟ گفت: امام آنروز به من گفتند، به عمویت بگو وقت آلطه را چرا میگیری؟ بگذارید آلطه بیاید و حرف بزند.
*خاطرهای از واکنش حضرت امام به لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی دارید؟
روزی که نخستوزیر وقت، «اسدالله علم» به علما جواب داد، به امام جواب نداد و فقط به سه نفر دیگر از مراجع آن عصر یعنی آیات عظام گلپایگانی، شریعتمداری و مرعشی نجفی جواب داد، ما پای درس امام بودیم. وقتی درس تمام شد، طلاب خبر آوردند جواب تلگرافها آمده است. امام گفتند جواب چیست؟ گفتند: جواب آمده که مصوبه قابل اجرا نیست. امام گفتند: باید بنویسند مصوبه لغو شده. یک کسی گفت که بعضی آقایان فرستادهاند، تکثیر شود، امام گفتند: بروید بگویید تکثیر نکنند. آنروز امام خیلی ناراحت بودند، تا منزل همراهشان رفتم. وقتی به منزل رسیدند دست به زمین میکوبیدند و میگفتند: کاغذ بیاورید من بنویسم اینکار خلاف است، میخواهند انقلاب را بشکنند.
* چه عواملی موجب شد که جنابعالی 2۴ و 25 شوال سال ۴2 در بیت امام و مدرسه فیضیه، آن سخنرانی تاریخی را ایراد کنید؟
علما، به خاطر مبارزه با رژیم پهلوی، نوروز سال۴2 را عزا اعلام کردند و گفتند ما عید نمیگیریم، لذا ایام عید از منزل مراجع صوت قرآن پخش میشد. در فرمانداری و شهرداری قم نیز در روز 2۴ شوال یعنی اول فروردین نیز از طریق بلندگو سازوآواز پخش میکردند! عصر همانروز به بیت امام رفتم، به قدری جمعیت زیاد بود که امکان ورود به منزل ایشان نبود، اما مردم چون بنده را دیدند، راه را باز کردند و وارد بیت شدم. امام(ره) تا نگاهشان به من افتاد، گفتند: «آلطه» برو برای مردم صحبت کن. رفتم بر درگاه اتاق ایستادم و گفتم آقایان توجه کنید! مراجع با شادی شما مخالف نیستند، اما گاهی موضوعاتی پیش میآید که دیگر چاره نیست. گفتم: چرا حضرت سجاد زینالعابدین سلاماللهعلیه بر در دروازه شام میفرماید ای کاش مادر من را نزاییده بود؟! ایشان وضع دختران پیغمبر، فرزندان رسولخدا را بر شترها و کجاوههای بدون روپوش میبیند؛ لذا میگوید ای کاش! من از مادر زاده نمیشدم. این فرماندار ننگین شهر به جای این که بیاید برای عزاداری همکاری کند، سازوآواز پخش میکند. و امروز نیز اعلام عزا از آن باب است. فردای آنروز نیز برای ایراد سخنرانی روز شهادت امام صادق(ع) که هرساله در مدرسه فیضیه از زمان آیتاللهالعظمی بروجردی(ره) رسم شده بود و بعداً آیتاللهالعظمی گلپایگانی این رسم را ادامه دادند، رفتم. آنروز وقتی بالای منبر رفتم راجع به امام صادق؟ع؟ صحبت کردم؛ با این عنوان که امروز، روز تعطیل رسمی است و دولت تعطیل کرده بود، زیرا از زمان آیتالله کاشانی روز بیستوپنجم شوال جزو تعطیلات رسمی شد. یعنی آنزمانی که ایشان رئیس مجلس شدند. گفتم: دولت مملکت را تعطیل کرده، ادارات همه تعطیل است به احترام حضرت صادق؟ع؟ ولی این کافی نیست. دولتی که احکام امام صادق(ع) را زیر چرخهای اتومبیلش قرار داده، این چه تعطیلی است؟! یک وقت دیدم که یک عدهای صلوات میفرستند. مردم هم به تبع آنها صلوات میفرستادند. یعنی آن عده با فرستادن صلوات میخواستند مجلس سخنرانی را تعطیل کنند. یکقدری که صبحت کردم دیدم جمعیت زیادی صلوات فرستادند، منبری بعد از من پیغام داد که اینها برای شما این کار را میکنند، شما بیایید پایین من بروم منبر، مجلس آرام میشود. من به شخص واسطه گفتم درست نیست منبر را رها کنم، واسطه حرفم را به ایشان رساند، او هم از مجلس خارج شدند و جلوی گذرخان به آیتاللهالعظمی گلپایگانی گفته بودند وضع مدرسه فیضیه ناجور است تشریف نبرید، ایشان در پاسخ فرموده بودند: ما صاحب مجلس هستیم چهطور میشود خودمان نرویم؟! به هر صورت ما آنروز سخنرانی را خاتمه دادیم و از مجلس خارج شدیم. بعد از من مرحوم آقای حاج انصاری منبر رفتند، ولی جلسه را طرفداران شاه بههم زدند و ضربوشتم کردند؛ عدهای هم مجروح شدند، برخی از طلاب را از طبقه دوم فیضیه پایین انداخته بودند. خلاصه بعداز این سخنرانیها فرماندار قم شخصاً از من شکایت کرد؛ لذا بعد از یکهفته به ناچار به عراق فرار کردم.
* چگونه به عراق رفتید و چه مدت اقامت داشتید و آیا در عراق هم به فعالیت سیاسی ادامه دادید؟
شب سوم فروردین بود که برای عید دیدنی به منزل داییمان مرحوم حاج میرزامحمد وکیل رفته بودیم. آنشب تا دیر وقت ماندیم، آخر شب که خواستیم برگردیم، مرحوم حاج وکیل به من گفت، شما بمان. من شب را آنجا خوابیدم. صبح روز بعد آقای کامکار رئیس اطلاعات وقت، منزلم را بازرسی کرده بود. بعد از این ماجرا مدت هشت شبی در قم بودیم و در این مدت دو سه جا عوض کردیم. بعد از هشت شب به خانواده پیغام فرستادم که ما میخواهیم برویم امامزاده شاه جمال، تا نفهمند قصد سفر به کربلا را داریم. بعد از شاه جمال به اراک رفتیم و از آنجا حسب اتفاق با پدر مرحوم آیتاللهالعظمی فاضل لنکرانی و حضرت آیتالله سیدمحمدباقر ابطحی و حاج علیآقای امجدی به گمرک رفتیم. آن رانندهای که ما را به کربلا رساند، در سفر بعدی میگفت شما که از گمرک ایران رد شدید، تلگراف آمده بود که فلانی ممنوعالخروج است. حدود صد روزی در عراق ماندگار شدیم، البته بیشترش را در کربلا به سر میبردم. دو سه روزی را هم نجف و سامرا رفتم. در این مدت در صحن کربلا منبر میرفتم. ایام عاشورا گاهی از صبح تا آخر شب 13 منبر داشتم.
* اگر در مدت اقامتتان خاطرهای از عتبات عالیات دارید، بفرمایید؟
حدود صد روزی که در عراق بودم، با آقا سیدکاظم قزوینی و همچنین با بیت آیتاللهالعظمی سیدمحمد شیرازی که آنزمان خیلی به نفع ایران فعالیت میکرد، آشنا شدم. آقا سیدکاظم قزوینی در آنجا دفتری داشت به نام «مکتبة رابطةالنشرالاسلامی» که به تمام کشورهای اسلامی، اعلام کرده بود هر کتابی که میخواهید، رایگان برایتان میفرستم. ایشان میگفت: یکی از مراکش نامه نوشته بود که صحیح بخاری را برای ما بفرست، اما من وسایلالشیعه را فرستادم او در جواب تشکر کرده و نوشته بود «نحن مع هذاالکتاب فی غنی عن امثال صحیح البخاری» الحق با داشتن این کتاب کسی به صحیح بخاری نیاز ندارد.
*حضرتعالی در واکنش به مصاحبه توهینآمیز اسدالله علم به روحانیت چه اقداماتی انجام دادید؟
یادم هست یک روز اسدالله علم در مصاحبهای گفته بود که «این آخوندها میخواهند ما برویم کجاوه سوار شویم» اتفاقاً بنده آن شب دو مجلس داشتم چرا که ایام، ایام فاطمیه بود. در هر دو مجلس گفتم: که این خان بیرجند خیال میکند با رعیتهای بیرجند طرف است ما نمیگوییم کجاوه سوار شوید، میگوییم چرا کشتی نمیسازید؟ چرا هواپیما نمیسازید؟ چرا وقتی شاه مملکت میخواهد لوزهاش را عمل کند، باید دکتر از خارج بیاورید؟ این ماجرا برای ایامی بود که هنوز امام تبعید نشده بود و من آنگونه بر روی منبر صحبت کردم. شب که به منزل آمدم تلفن زنگ زد، فردی بود که خود را معرفی نکرد اما من از صدایش شناختم که سرهنگ بدیعی رئیس سازمان امنیت قم بود؛ الغرض شروع کرد به تهدید، حتی گفت: این اصلاحاتی که ما میخواهیم انجام بدهیم باید صورت بگیرد و لو صدهزار نفر کشته شود، او گفت: ما با (آیتالله سیدابوالقاسم) کاشانی نیز برخورد کردیم، شبانه از دیوار خانهاش بالا رفتیم کتک زدیم تا خون بالا آورد، تو که دیگر کسی نیستی! من به او گفتم: خود شما اقرار میکنید که اینگونه رفتارها از جانب شماست و شروع کردم به پاسخ دادن، گفت: بگذار حرف من تمام شود بعد پاسخ بده، شروع کرد به تهدید و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ باشد تلفن را قطع کرد، صبح به محضر امام رفته و قضایا را گفتم و تأکید کردم که من این قضایا را برای هیچ کس تعریف نخواهم کرد، زیرا موجب تضعیف جبهه انقلاب میشود. امام به آقای صانعی رو کردند و فرمودند: برو به بهبهانی زنگ بزن و بگو که اینها میخواهند زبانهای ما را قطع کنند، لذا ما وظیفهمان، وظیفه دیگری است.
داستان دیگری برای شما بیان کنم، در زمان اسدالله علم، تلگرافی به جامعه وعاظ زده و دستور داده بودند که وعاظ مردم را نسبت به چند مسئله آگاه کنند. از قضا در روز سوم جمادیالاخر بنده در مسجد امام حسن عسکری(ع) منبر داشتم، ابتدا به منزل امام رفتم و سپس به طرف مسجد حرکت کردم. در آنجا در حالیکه جمعیت موج میزد بهطوریکه هم مسجد و هم صحن مسجد و شبستان و پشتبامها و حتی خیابانهای اطراف لبریز از جمعیت بود، شروع به سخنرانی کردم و ماجرایی تاریخی را متذکر شدم که معاویه، زمانی در مدینه حکم داده بود که «هرکس نام علی(ع) را ببرد او را بگیرید». ابنعباس به دیدنش رفت و گفت: ما در قرآن آیاتی در شأن علی(ع) داریم و قرآن بر آلهاشم نازل شده است. آنوقت تو میگویی: ما برویم از یهودیها، معنای قرآن را بگیریم؟! معاویه بر آشفت که ای ابنعباس، تو ما را با یهودی قرین میکنی؟ ابنعباس پاسخ داد: از یهودی بدتری، برای اینکه میخواهی تحمیل فکر بکنی. منبر به اینجا که رسید گفتم آقایان! این اسدالله علم نخستوزیر ایران، معاویه زمان شده است، بلکه بدتر از معاویه؛ دست کردم در جیبم و این تلگراف را که از امام جماعت مسجد امام زینالعابدین(ع) گرفته بودم، درآوردم و خواندم. گفتم ببینید این تحمیل فکر است که به جامعه وعاظ بگویید لازم است مردم را در این زمینهها توجیه کنید، خیلی آن منبر عجیب شد، مقداری از اینها را آقای دوانی و سایرین هم نوشتهاند.
* عکسالعمل جنابعالی در مقابله با اقدامات حزب رستاخیز چه بود؟
زمانی که آخوند ملاعلی (حضرت آیتالله معصومی همدانی) که آدم عجیب و فعالی بود، وفات کرد، آموزگار نخستوزیر بود و بنده در منزل آقای گلپایگانی بودم و گفتم که آقا! آخوند وفات کرده، شما نمیخواهید یک فاتحه برایش بگیرید؟ ما این را گفتیم و کمی دورتر نشستیم، یک مرتبه دیدیم که میگویند: آقا فرمودند که بیا اینجا، من رفتم و گفت: که ما اگر فاتحه بگیریم، شما منبرش را میروی؟ گفتم اگر دعوت بکنید میرویم. الغرض در مجلس، برای آخوند منبر رفتم. ابتدا درباره شخصیت او سخنرانی کردم و با توجه به اینکه پسرش از مخالفین دستگاه بود، گفتم که وقتی پسرش را اعدام کردند، من برای تسلیت به خانه ایشان رفتم، سلام کردم و تسلیت گفتم و آخوند حرفی به من زد که اینجا در منبر میگویم؛ گفت: (این حرف خود آخوند بود) از مقام عالیه آمدند پیش من و گفتند: شما یک تقاضای عفو بکنید، گفت: من هرچه فکر کردم، دیدم ما رعیت امام زمان(عج) هستیم؛ ما اگر چیزی بخواهیم از ارباب خودمان میخواهیم. بعد روی منبر گفتم که این چه بساطی است در این مملکت، یک روز حزب ملّیون تشکیل میشود، یک روز حزب مردم تشکیل میشود. حالا تازگی حزب رستاخیز درست شده، گفتهاند: که هرکس در این حزب نباشد بیاید گذرنامه بگیرد برود! (خود شاه هم همین مطلب را گفته بود) گفتم که قرآن در جایی میگوید «وَ قالَتِ الْیَهُودُ لَیْسَتِ النَّصارى عَلى شَیْءٍ وَ قالَتِ النَّصارى لَیْسَتِ الْیَهُودُ عَلى شَیْءٍ» و در جایی دیگر تصریح دارد «قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ لَسْتُمْ عَلى شَیْءٍ حَتَّى تُقیمُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجیلَ»، گفتم: که آنها میگویند شما چیزی نیستید، آنها هم میگویند شما چیزی نیستید، قرآن میگوید: هیچ کدامتان چیزی نیستید. یک رفیقی داشتیم این خیلی لطیف حرف میزد. میگفت: که صفر در کلیه عملیاتهای چهارگانه ریاضی نتیجهای جز خودش باقی نمیگذارد! مثلاً صفر به علاوه صفر مساوی است با صفر. گفتم شما هم همین حکم را دارید. بعد گفتم: یک قصه هم بگویم و حرفهایم را تمام بکنم؛ و آن این است که یک اربابی بود که خدم و حشم خیلی داشت، مریض شد و میخواست بمیرد، نوکرها و کلفتها و رعیتها را جمع کرد و گفت که از من بگذرید، اگر بدی به شما کردم، خلافی کردم، از من بگذرید. همه گفتند: ارباب حلال جانت باشد، گفت: آن شتر من را هم بیاورید، من از آن شتر هم حلالیت بطلبم. شتر را آوردند و پهلوی بسترش خواباندند گفت: ای شتر من گاهی به تو علوفه دیر دادم، گاهی بار سنگین بارت کردم، گاهی آب به تو ندادم، من را ببخش، شتر گفت: نه ارباب من تو را نمی بخشم، تو یک گناهی داری که آن گناه، قابل بخشش نیست. گفت: چه کردم؟ گفت: یادت هست در فلان مسافرت، افسار من را به دم یک الاغ بستی؟ این قابل عفو نیست. گفتم: شما حکام امروز افسار این مردم را به دم الاغ بستید.
*موضعگیری شما در پاسخ به سخنان سناتور جمشید اعلم در چه زمینهای بود؟
وقتی آقای حاج میرزاعبدالله از دنیا رفت، آیتالله گلپایگانی برای او مجلس فاتحهای در مسجد اعظم گرفت و از من دعوت کرد تا در آنجا منبر بروم، در این مجلس، آقا سعید و بسیاری از آقایان معروف دیگر بودند، آقای مسجدجامعی و دیگران آمده بودند و در مراسم شرکت کرده بودند. از جمله آقا سیدمحمد موسوی شاه عبدالعظیم که همه او را میشناختند. سیدمحمد چون در شهربانی کل کشور نفوذ داشت، برای بستگان امام، گذرنامه تهیه میکرد و آنها به نجف میرفتند. پیش از این مراسم، آقای فلسفی در مراسم فاتحه در مسجد جامع تهران منبر رفته بود و در آن منبر خیلی چیزها به حکومت گفته بود، منبر ایشان، منبر خیلی خوبی بود. ما هم در منبر گفتیم که دیروز جناب آقای فلسفی، روح تازهای در کالبد ملت دمید و مردم را به آینده امیدوار کرد. من به مناسبت این حدیث «ان لله عباداً میامین میاسیر یعیشون و یعیش الناس فی اکنافهم و هم فی عباده مثلالقطر» گفتم: که اینان موجب برکت و آسایش مردمند و مردم در سایه آنان زندگی میکنند. این واقعه زمانی بود که سناتور جمشید اعلم به علامه بهبهانی که اهل کرمانشاه و سناتور استان کرمانشاه بود، گفته بود که امام ایرانی نیست، یعنی عرق ایرانی بودن ندارد! در بالای منبر گفتم: اگر امروز در کنار خیابان، شاخهای از درختی را که در فصل تابستان چند نفر از سایه آن استفاده میکنند، بشکنند، او را تعقیب میکنند و حتی زندان و جریمه دارد؛ حال چرا در یک مجلس رسمی به یک شخصیتی اهانت میشود، اما هیچ کس حرف نمیزند؟! چطور به کسی که یک امت در سایهاش زندگی میکنند، اهانت میشود و کسی هم حرفی نمیزد؟!
*آیا خاطرهای از شیخ ابوالقاسم کبیر دارید؟
شیخ ابوالقاسم کبیر آدم عجیبی بود. روزی بعد از خرید گوشت به قصاب گفته بود، تو به همه اینطور گوشت میدهی گفته بود، نه! آیتالله کبیر هم گفته بودند که من این گوشت را نمیخواهم.
یکی از منبریها بعد از روضهاش گفته بود سایه حضرت آیتالله شیخ ابوالقاسم مستدام باد. وقتی که از منبر پایین آمد شیخ بهدنبالش از اتاق بیرون رفت و به او گفت: آقا! «آیتالله» امروز فقط شیخ عبدالکریم (آیتاللهالعظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری یزدی(ره)) است اگر بخواهی اینجا منبر بروید، نباید به من آیتالله بگویید!
*آیا خاطرهای از مرحوم فلسفی دارید؟
مبنریهای تهران میآمدند منزل آقای فلسفی و راجع به روایات بحث میکردند. روزی مرحوم فلسفی عنوان میکند: من فردا میخواهم مدرسه سپهسالار منبر بروم نظر آقایان چیست؟ چه آیه و روایتی بخوانم؟ هر کسی نظری میدهد، «حاج احمد» میگوید: حاج آقا فلسفی! شما استادی و بهتر میدانی چه بگویی، ولی من یک حرف به شما میگویم و آن اینکه وقتی منبر میروی نگاه کن ببین مقابلت گوشه مسجد کیست، پیامبر را میبینی که آنجا ایستاده و میفرمایند: «فلسفی! دین من غریب است؛ از دین من دفاع کن.» این حرف حاج آقا احمد، سبب میشود مرحوم فلسفی درباره «سقوط» منبر میرود. و عنوان میکند که «سقوط» یک وقت سقوط فرد است که مهم نیست، یک وقت سقوط جامعه است که این، خطرناک است.
*بعد از اینکه از عراق به ایران بازگشتید، در کارهای مبارزاتی هم شرکت داشتید؟
بله، وقتی از عراق برگشتم، روزی ساواک احضارم کرد. در آنجا سرهنگی بود به نام ترابی، که آدم خشنی بود. بعد از مذاکراتی به من گفت: شما قبول دارید مملکت چه رژیمی دارد؟ گفتم بله مشروطه سلطنتی. گفت اگر قبول داری، صلاح مملکت خویش خسروان دانند، هرچه اعلیحضرت میفرمایند باید همان اجرا شود! گفتم: الان مملکتمان دو تا مجلس دارد، مجلس سنا و مجلس شورا. شصت نفر سناتور داریم، سینفر انتخابی هستند و سینفر انتصابی، دویستواندی نفر در مجلس شورا داریم. اینها لوایح را تصویب میکنند میدهند مجلس سنا، اگر قبول نکردند برمیگردد اصلاحش میکنند و.... خوب اگر بنا باشد که صلاح مملکت خویش خسروان دانند، این همه خرج برای چه میکنند؟! خوب اعلیحضرت بنشینند و بنویسند، این میشود قانون!
گفت: شما میخواهید آزادی مردم را سلب کنید. گفتم: آیا ما میخواهیم سلب آزادی از مردم کنیم؟! گفت: شما میگویید زن بیچادر نباید از خانهاش بیرون بیاید، این سلب آسایش است. گفتم: اشتباهتان همینجاست. این مملکت، مملکت مشروطه است. اجازه میدهید ما یک کلوپ باز کنیم و دم از جمهوریت بزنیم و مردم را به جمهوریت دعوت بکنیم؟! دندانهایش را روی هم فشرد و گفت: دندانهایش را خرد میکنیم. گفتم: اسلام هم دندانهای کسی را خرد میکند که بگوید من میخواهم بیحجاب بیرون بیایم.
بعد به من گفت: شما چرا با این یهودیها اینقدر اختلاف دارید؟ گفتم شما به چه مناسبتی شهردارهایتان را میفرستید تلآویو را ببینند؟! خوب بفرستید واشنگتن، لندن، برلین، چرا آنجاها نمیفرستید؟ اینچه ارتباطی است که شما با صهیونیستها دارید؟ شما چرا دشتهای قزوین را دادید به یهودیها که زراعت کنند؟! بعد گفت: سید، آدم چیزفهمی هستی. میآیی با ما همکاری کنی؟ گفتم بله من از خدا میخواهم که با شما همکاری کنم اما به یک شرط. شرطش این است که ما بگوییم و شما اجرا کنید. ما میگوییم که این فرد زنا کرده، صدتا شلاق به او بزنید. این آدم اینکار را کرده و اینگونه مجازاتش کنید. ما دستور اسلام را میگوییم و شما اجرا کنید. اگر این باشد ما رفیقیم. اگر غیر از این باشد، شما آنطرف نهر و ما اینطرف نهر. بعد گفت: بروید!
*در سوگ شهید آیتالله مصطفی خمینی(ره) به دعوت چه کسی در مسجد اعظم منبر رفتید؟
برای پاسخ به این سؤال خوب است نکتهای در رابطه با منبرهایم بیان کنم؛ بنده خیلی منبر رفتهام. منبرهای خیلی سنگین، گاهی اوقات پای منبر، حالی به من دست میداد که احساس میکردم باید به خدا توکل کنم، و حس میکردم اینجا باید خدا کمکم کند. یکی از این منبرها، مجلس ختم شهید مصطفی خمینی رحمةاللهعلیه در مسجد اعظم بود. خدا رحمت کند حاج آقا مهدی گلپایگانی بعد از شهادت حاج آقا مصطفی به من زنگ زد و گفت با حاج آقا شهاب هماهنگ کردیم که برای مجلس ختم حاج آقا مصطفی کسی منبر برود که اسم آقای خمینی را ببرد چون مدتی بود کسی اسم ایشان را در منبر نمیبرد. گفتم: این شرط، معنا ندارد کسی برای حاج آقا مصطفی منبر برود و اسم آقای خمینی را نبرد! گفت: پس شما حاضرید؟ گفتم من هم یک شرط دارم و آن اینکه اگر من اسم بردم سه صلوات نفرستند چون آن موقع میشود مجلس ختم صلوات؛ لذا آقای خلخالی قبل از منبر من به مردم گفت: منبری هر وقت اسم آقای «خمینی» را گفت صلوات نفرستید، بگذارید اختیار صلوات با منبری باشد. اینجا از جمله جاهایی بود که من وقتی پا روی منبر گذاشتم، حالی پیدا کردم که خدا باید کمکم میکرد.
در این مجلس بود که بعد از خواندن خطبه. درباره خصوصیت عبادالرحمن صحبت کردم و بعد آیه «الذین قالوا ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرة اعین واجعلنا للمتقین اماما» را خواندم و این آیه را به امام خمینی ربط دادم، و در آن جلسه مکرر اسم امام خمینی را بردم. بعد این آیه را خواندم «و من یخرج من بیته مهاجر الیالله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علیالله» مقداری درباره آیه اول صحبت کردم که ایشان واقعاً قرةالعین بود. بعد گفتم «و من یخرج الذین اخرجوا من دیارهم» این مطالب را گفتم و روضه را ادامه دادم.
* حضرتعالی در کمکرسانی به مردم زلزلهزده طبس هم حضور داشتید؟
پس از واقعه 17 شهریور سال 57 زلزلهای 7/7 ریشتری، طبس و نواحی اطراف آن را به شدت لرزاند که ویرانیهای بسیاری بهجا گذاشت و خانوادههای فراوانی را داغدار کرد. علمای بزرگوار به خاطر این حادثه دلخراش با انتشار اطلاعیههایی از مردم خواستند که به کمک هموطنان زلزلهزده بشتابند. بعد از انتشار اطلاعیه علما، اقشار مختلفی برای کمکرسانی بسیج شدند. امام خمینی(ره) هم، روز 27 شهریور در پیامی از مردم خواستند کمکهای نقدی و غیرنقدی خود را مستقیماً بهدست مردم طبس بدهند و چیزی از این کمکها را بهدست عمال دولت ندهند که راه برای چپاولگران باز شود. پس از زلزله طبس اتفاقات زیادی رخ داد، گروههای مختلف با افکار مختلفی در طبس پایگاه زدند. مرحوم حجتالاسلام والمسلمین سیدمهدی گلپایگانی فرزند مرحوم آیتاللهالعظمی گلپایگانی(ره)، انسانی بسیار خوشفکر و دلسوز بود و در این حادثه تلاشهای زیادی انجام داد و حتی علت مسافرتشان در آن زمان به طبس این بود که میگفت: در این حادثه عدهای از کودکان بیسرپرست شدهاند، و بهاییها و فرقههای انحرافی دیگر درصددند اینها را تحت پوشش تربیتی خود قرار بدهند، ما باید آنها را بیاوریم و سرپرستیشان را بهعهده بگیریم تا دینشان حفظ شود. عرض کردم این کار هزینه دارد، ایشان گفت: مهم نیست، هزینه درست میشود. باهم به منطقه زلزلهزده طبس حرکت کردیم، اما متأسفانه در جاده یزد ـ طبس در یک سانحه رانندگی ایشان در کنار من و بر روی دستانم جان داد. بعد از وفات او مجالس متعددی در گوشه و کنار کشور برگزار و این محافل فرصتی برای مبارزه علیه رژیم تبدیل شد.
*در پایان اگر توصیهای به مبلغین و طلاب دارید بیان نمایید؟
منبری باید قصدش را برای خدا خالص کند و منبر را وسیله بالابردن یا پایین آوردن کسی قرار ندهد و جز در راستای آموزههای قرآن و روایات و فضایل و مناقب و مصائب اهلبیت(ع) سخن نگوید.
سرمایه منبر در درجه اول، «علم» است و الا منبری موفق نخواهد بود. آقای فلسفی روایات را با علم روز تطبیق میداد که این روش مخصوص او بود و از خصوصیات دیگرش این بود که هرکس منبر میرفت، چه عالی و چه دانی، آقای فلسفی به آن گوش میداد. نسبت به اساتید میگفت که شاید آنها چیزی داشته باشند که من ندارم و نسبت به غیر اساتید میگفت که شاید آنها حرفهایی میزنند که مناسب نیست و من باید مواظب باشم که آن حرفها را نزنم. متأسفانه امروزه مداحی، مقدم بر منبر شده است، در حالیکه این منبر است که جوانهای ما را میسازد و رشد میدهد، البته مداحی هم اگر با اشعار خوبی همراه باشد بسیار مؤثر است. اما نباید جلسات مذهبی مداح محور شود تا جایی که منبرها کمرنگ شوند، منبر، کلاس درسی است که شرط و شروط هم ندارد، پیرمرد، پیرزن، جوان و نوجوان همه میتوانند از این کلاسها استفاده بکنند.
جلسه امام حسین(ع) یک مدرسه است، لذا باید منبر، مورد تأکید و مورد اهمیت باشد. کسانی که بانی یا متصدی مجالس اباعبدالله(ع) هستند باید دقت کنند تا خدایی نکرده از زمره کسانی نشوند که در روز قیامت از کاری که کردهاند پشیمان باشند، یعنی فقط خواستهاند یک اسمی داشته باشند، لذا کسانی که واقعاً صاحب مقصد و صاحب هدف هستند مجالس امام حسین(ع) را نباید از منبر فرو بگذارند و اصل حکمت تشکیل این مجالس را فراموش کنند.
گفتوگو: حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمد میرغیاثی
تنظیم: رمضانعلی عزیزی