شنبه ۲ آذر ۱۳۹۸ - ۲۳:۴۱
چاپ دوم «پوتین قرمزها»

حوزه/ مرتضی بشیری به عنوان بازجو و مسئول جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در کتاب «پوتین قرمزها» به روایت خاطرات از اسرا و فرماندهان ارشد عراقی می‌پردازد که تاکنون جایی گفته نشده است.

به گزارش خبرگزاری حوزه، این کتاب که فاطمه بهبودی نگاشته، روایت‌های جذابی را به مخاطب ارائه می‌کند که تا به حال در هیچ کتابی از خاطرات شفاهی دوران دفاع مقدس به آن پرداخته نشده است.

ادبیات طنزگونه راوی به همراه نکات روایت نشده دفاع مقدس از منظر اسرای عراقی و همچنین تحول درونی عراقی‌های شیعه و سنی که ارادتشان را به رزمندگان و در راس آن‌ها حضرت امام خمینی(ره) بارها ابراز می‌کنند هر خواننده‌ای را به حیرت در می‌آورد. جای جای این کتاب تصدیق کننده حق و حقیقت جبهه ما در برابر ظلمت جبهه مقابل است.

خاطرات و روایت‌های این کتاب اگر چه خود گفته‌هایی از یک رزمنده ایرانی است اما خواننده هیچ گاه احساس نمی‌کند او پا را از حقیقت فراتر گذاشته است و اساساً حرف غیر معقولی عنوان نمی‌شود و همه آن چه گفته می‎‌شود باور پذیر است.

این کتاب به دلیل روایت بخش نادیده‌ای از دفاع مقدس مخاطبین ادبیات جنگ را با اتفاقات جدیدی همراه می‌کند که جذابیت‌های زیادی را بهمراه دارد. شاید این کتاب به دلیل موفقیت در روایت و جذابیت‌های سرشاری که راوی و اتفاقات اسرا منجر به آن شده است آغاز یک حرکت جدید در نگارش خاطرات شفاهی دفاع مقدس باشد.

در بخشی از کتاب آمده است:«قبل از ملاقات با عبدالرضا، از هم رزمانم خواستم اطلاعاتی  را که از او دارند در اختیارم بگذارند. مجموع اطلاعاتی که دریافتم این بود: عبدالرضا فردی متعهد، متدین، اصالتاً کربلایی، و شیعه است. دیگر اینکه همجواری با مرقد مطهر حضرت سیدالشهدا و حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس تاثیر عمیقی در جان و دل عبدالرضا گذاشته و او را در باورهایش ثابت قدم کرده است.

عدنان دیوجان، برای اینکه شناختم را از عبدالرضا بیشتر کند، تعریف می‌کرد: چند روز بعد از اینکه مصاحبه عبدالرضا با صدای عربی مرکز اهواز پخش شد و خبر اسارت او به گوش عراقی‌ها رسید، نامادری عبدالرضا، که قبل‌تر به ایران پناهنده شده و در قم ساکن بود، به اهواز آمد تا او را ببیند. مادر را به یکی از اتاق‌ها هدایت کردیم. به عبدالرضا هم خبر دادیم مادرش منتظر اوست.

 عبدالرضا، هیجان‌زده، خود را به او رساند. مادر تا چشمش به عبدالرضا افتاد، سیلی محکمی به گوش او زد که صدای آن در فضای خالی اتاق پیچید و ما را بهت زده کرد. اشک از چشمان عبدالرضا جاری و گونه‌اش خیس شد. فقط توانست بگوید: مادر جان... که مادر حرفش را نیمه تمام گذاشت و گفت: من مادر کسی که تیغ به روی فرزندان امام خمینی (ره) بکشد نیستم و تو را نمی‌بخشم. بدان خدا هم تو را نمی‌بخشد!

مادر بلند شد. شله عربی را محکم به خود پیچید و با قدم‌های بلند به طرف در رفت. در همین هنگام، عبدالرضا با صدای بلند نالید: مادر، من خودم را تسلیم کردم!

نگاه غضبناک مادر به طرف عبدالرضا برگشت و گفت: اگر تسلیم شده بودی، الان در بین اسرا نبودی! نگاهی به ما، که ایستاده بودیم، انداخت و گفت: و من جلوی این برادران شرمنده نبودم!»

با عصبانیت از در بیرون رفت. برادرانی که شاهد ماجرا بودند سر راه مادر را گرفتند و موضوع پناهندگی عبدالرضا را برای او توضیح دادند. مادر، بعد از شنیدن ماجرای تسلیم شدن عبدالرضا، به گریه افتاد. برگشت و فرزند را در آغوش گرفت. او را بوسید و گفت: زنده باشی پسر که روسفیدمان کردی!

دستی بر سر عبدالرضا کشید و گفت: پسرم، این کاری که کردی، اضعف الایمان است. ایمانت زمانی کامل می‌شود که در رکاب امامت جهاد کنی و اگر لازم شد، شهادت را بپذیری.»

313/60

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha