به گزارش خبرگزاری حوزه به نقل از ایرناپلاس- محمدجواد رستمی طلبه حوزه علمیه قم از جهادگران سلامت می نویسد:
میآیم داخل راهرو بخش. یکی از نظافتچیها را میبینم که به طلبهای میگوید: ممد بیا این جا رو تی بکش. طلبه جوان سرش را میاندازد پایین و میرود تی را از دست نظافتچی میگیرد و شروع میکند به تی کشیدن راهرو.
باز هم مثل همیشه دیر میرسم؛ مثل بچگیها که دیر میرسیدم به مدرسه، این بار هم ۱۰ دقیقهای دیر میرسم اما این بار به بیمارستان.
ورودی بیمارستان فرقانی علاوه بر نگهبانان، دو پلیس هم ایستادهاند و حسابی مراقب اوضاعاند. نگهبانان اجازه ورود به هر کسی را نمیدهند.
بیاهمیت به فضای موجود، سرم را پایین میاندازم و به طرف نمازخانه میروم. صدای نگهبانی را میشنوم که به نگهبان دیگر میگوید: اینها بچههای جهادیاند. و صدایش با رفتنم به سمت نمازخانه کم کم محو میشود.
***
هر روز در نمازخانه، پنج دقیقهای زیارت عاشورا میخوانیم و بعد میرویم به سمت رختکن، لباس مخصوص میپوشیم و داخل بخشها میشویم. حالا با این تأخیر ۱۰ دقیقهای لابد زیارت عاشورا را خواندهاند. وارد نمازخانه میشوم. حاج آقای صادقی مسئول گروه شیفت صبح، دو زانو نشسته و بچهها دورش حلقه زدهاند. آرام سلام میدهم و میروم در جایی از این حلقه مینشینم. با خودم می گویم سخنرانی؟ آن هم الآن!
حاج آقا صادقی با ته لهجه اصفهانی نکتهای اخلاقی را تذکر میدهد که به دلم مینشیند: رفقا! ما با خدا معامله کردیم و اومدیم این جا. امروز یا فردا هم این مساله تمام میشه و دیگه این افراد و پرسنل و دکترها و پرستارها را نمیبینیم. کارها رو برای رضای خدا انجام بدیم، نه برای خوشایند فلان دکتر یا فلان مسئول بیمارستان. ما با خدا معامله کردیم و جنسمان را فقط به خدا میفروشیم. فروختن جنس به دو نفر کلاهبرداریه.
سر و کله مهاجر که پیدا میشود، حاج آقای صادقی صحبتهایش را تمام میکند. مهاجر دانشجوی دکتراست و اولین بار چهار شب پیش در شیفت شب او را دیدم؛ پسری است پر انرژی و با محبت.
لیست را میشمارد و یکی یکی اسمها را میخواند. از هر کسی میخواهد یک بخش از بیمارستان را انتخاب کند و تاکید میکند: خواهشا بخشی که قبلاً بودید و با بیماران اخت گرفتید رو انتخاب کنید.
یکی میرود بخش ارتوپدی، دیگری اعصاب و روان، آن یکی جراحی مردان، و من زنان و زایمان!
از نمازخانه به سمت رختکن میرویم. لباسها را مهاجر بین طلبهها و دانشجوها تقسیم میکند. میگوید: قدر این گانها را بدونید. از فردا گان نداریم و یک سری لباس را یک خیر فرستاده که باید برایش دعا کنید. برای پرستارها هم الآن مشکل داریم. خلاصه از فردا این گانها گیرمون نمیآد.
گان یا همان لباسهای آبی پزشکان در اتاق عمل، پیراهنی است که از جلو بسته و از پشت باز است. طلبهها و دانشجوها یکی یکی برای همدیگر بندهای لباس را از پشت میبندند. گاهی چند نفر به یک ستون تشکیل میشود که همزمان این کار را میکنند. یاد عکسهای سربند بستن بسیجیها در زمان جنگ میافتم.
حاج آقای صادقی بندهای لباس مرا میبندد و من بندهای لباس دانشجویی را و او بندهای لباس طلبهای را.
مهاجر میگوید که رفقا امروز شلوار نیست و همین شلوارهای خودتان کافی است، فقط شیفتتان که تمام شد حتماً بشوریدش. ماسکها را هم پخش میکند و تاکید میکند چون ماسک ۹۵ N نداریم لطف کنید سه تا ماسک، روی هم بزنید. بیمارستان به این بزرگی ماسک فیلتردار ندارد؛ دارد ولی نه برای جهادیها. سه تا ماسک معمولی را بر میدارم و روی هم، جلوی دهانم میبندم. عینک طلقدار را هم به چشمانم میزنم و کلاه سفید توری مانند را روی سرم میکشم. با اولین دم و بازدم، طلق عینک را بخار میگیرد.
***
حاج آقا صادقی میگوید: شادی روح پدر آسید محمد مدرسی صلوات!
قبل از این که کسی صلوات بفرستد، ناخودآگاه داد میزنم: رحمت خدا رفت؟ کی؟
سید محمد از طلبههایی بود که این چند روز در این بیمارستان صبح و شب نمیشناخت. فقط بعضی وقتها غیبش میزد. یادم هست که از خستگی نشسته بودم روی یک تخت، کنار در ورودی بخش. ناگهان دیدم از بیرون وارد بخش شد. گفتم: حاجی کجا بودی؟ کلی دنبالت گشتیم. مشکوک میزنی؟
خندید و گفت: نه بابا، کجا دارم برم؟
رهایش نکردم. گفتم: باید بهم بگویی هر از چند گاهی کجا میری. من رو هم ببر، حسود نباش.
گفت: پدرم کرونا گرفته. الآن حالش خوب نیست و در بخش پایین (سی سی یو) بستریه. دلم که براش تنگ میشه، میرم پشت شیشه سی سی یو و نگاهش میکنم.
حالا پدر از دنیا رفته بود و سید محمد عزادار پدر.
***
از رختکن بیرون میآییم و به سمت آسانسور حرکت میکنیم؛ با لباسهایی یک شکل، با قیافههای ماسک زده و کلاه بر سر. شدهایم یک تیم ۲۰ نفره جهادی. وارد آسانسور که میشویم ناگهان کد ۹۹ را میشنویم؛ کد اعلام مرگ.
کد ۹۹، بخش ۴، کد ۹۹، بخش ۴
نفس عمیقی میکشم. زیرچشمی نگاهی به بچهها میکنم. اول صبحی حال همه گرفته میشود. با این که در این دو هفته مرگ زیاد دیدهایم، اما هنوز هم وقتی این کد را میشنویم، حالمان خراب میشود.
یکی از بچهها میگوید این هم از پاقدم ما بچههای جهادی است و بعد میخندد. دیگری میگوید: این خانومه چقدر ریلکس کد رو میخونه، با چه ناز و عشوهای، انگار بله عروس خانوم رو میگه. و بعد ادای گوینده کد را در میآورد؛ با صدایی نازک کرده و ناز و عشوهای مثال زدنی.
خنده و نشاط به جمع رفقا برمیگردد.
***
آسانسور هر لحظه در طبقهای میایستد و چند نفری از بچهها پیاده میشوند. آخرین ایستگاه آسانسور، طبقه پنج است. همراه مهاجر پیاده میشوم؛ بخش زنان و زایمان.
مهاجر معمولاً شیفت شب است. یک بار با هم شیفت شب بودهایم و حالا هم شیفت صبح. چشمان سرخش به من میفهماند که دیشب هم بیمارستان بوده و حالا هم نمیخواهد برود خانه. میگویم: برادر به خودت فشار نیار. دیشب بودی و الآن برو استراحت کن.
- نه حاجی، سرحالم و فعلاً این بخش نیاز داره. راستی به خانوم پرش زیاد سر بزن، حق به گردنمون داره. به بلبل هم اگه ترکی حالیت میشه سر بزن.
خانم پرش مادر دو شهید است و بلبل پیرزن روستایی.
وارد بخش میشویم؛ بخشی که یک زمان اسمش زنان و زایمان بوده و حالا مثل همه بخشهای دیگر متعلق به بیماران کرونایی است.
به ایستگاه پرستاری که میرسیم با صدایی بلند و رسا و پر از نشاط و امید به پرستارها خداقوت و خسته نباشید میگوییم و سلام میکنیم.
آنها هم سلام میکنند و روز بخیر.
دستهایمان را ضدعفونی میکنیم و یک جفت دستکش لاتکس را از روی میز پرستاری بر میداریم و میپوشیم.
از مهاجر جدا میشوم و از اتاق ۱ شروع میکنم. وارد اتاق میشوم. هر سه بیمار درون اتاق خوابیدهاند. ساعت اتاق را که نگاه میکنم هشت و پنج دقیقه را نشان میدهد. صبحانههای روی میز را دو نفرشان خوردهاند و یک نفر لب نزده، شاید بیدار نشده یا شاید سفتی و بیات بودن نان او را به خوردن صبحانه بی میل کرده است.
قالبهای پنیر مصرف شده را داخل سطل زباله میاندازم و نانهای اضافی را میبرم داخل سطل مخصوص نان. میروم به اتاق ۲.
درون اتاق، یک نفرشان جوان شاغلی است و یک نفر دیگر روحانی و استاد تاریخ. نفر سوم را نمیشناسم؛ تازه بستری شده است. از این سه نفر فقط او بیدار است و تسبیحی بدست گرفته و دارد ذکر میگوید. میروم بالای سرش. وقتی حضور مرا میفهمد کمی خودش را جا به جا میکند. سلام و احوالپرسی میکنم. قیافهاش شبیه افغانهاست.
میپرسم ایرانی هستید؟
- نه، هندیام.
- هند؟ عجب، قم چکار میکنید؟
- مدرسه حجتیه مدرس طلبههای خارجیام.
باب شوخی را باز میکنم و میگویم: ببین حاج آقا همسایههای چینی شما چکار کردند، خودتونم که روحانی هستید، قمی هم هستید، تازه خارجی هم هستید و همسایه چین، کار، کار خود شماست.
شروع میکند به خندیدن و ناگهان سرفهاش با خنده قاطی میشود. ماسک اکسیژن را بر میدارم و روی بینی و دهانش میگذارم. سرفههایش که تمام میشود میگویم: چیزی احتیاج داری؟
- نه، خیلی ممنون.
همین که از اتاق میخواهم بیرون بروم جوان بیمار که حالا چشمهایش را باز کرده و مرا نگاه میکند، میگوید: بیزحمت یه لیوان آب میدی؟ گلوم خشک شده.
سلام میکنم و صبح بخیر میگویم. میروم دم ایستگاه پرستاری و لیوانی را از آب سرد کن برایش پر از آب میکنم. آب را که میآورم و بدستش میدهم، میگوید چرا خیلی سرد نیست؟
- آب خیلی سرد برای شماها خوب نیست. این خنکه و خوبه. بخور نوش جونت.
از اتاق بیرون میآیم و دم در اتاق ۳ میایستم. تلویزیون روشن است و برنامهای در مورد بیماری کرونا دارد پخش میشود. هر سه بیمار به شدت دارند برنامه را دنبال میکنند. خوب که گوش میدهم میبینم دکتری در مورد خطرات بیماری کرونا دارد توضیح میدهد.
با صدای بلند سلام میکنم و وارد اتاق میشوم. یکی یکی احوالپرسی میکنم و میروم سراغ تلویزیون و میگویم: آخه این چی چیه دارید تماشا میکنید اول صبح؟ و بعد کانال را عوض میکنم؛ هر کانالی بیاید بهتر از قبلی است. بیمارها آن قدر از کرونا شنیدهاند که دیگر خیلیهایشان استرس مرگ دارند. الآن اینجا نشاط و امید به زندگی و فراموشیِ حتی اسم این بیماری لعنتی نیاز است.
بیماری میگوید: حاج آقا این سرم تموم شده، بی زحمت بازش کن برم دستشویی.
میروم به سمت اتاق دارو. در میزنم و وارد میشوم. چند پرستار نشستهاند روی تخت و دارند با هم حرف میزنند؛ از فروشگاهی که مانتوهای خوبی دارد.
دنبال بست آنژوکت میگردم و سر سرنگ. پیدا نمیکنم.
پرستاری میگوید: حاج آقا چی می خوای؟
- بست و سر سرنگ. می خواد بره دستشویی، سرمش رو جدا کنم.
بلند میشود و کشویی را باز میکند و بست زرد رنگ آنژوکت را میدهد و از کشویی دیگر سر سرنگ.
میپرسد: شما بلدید؟
- بله از آقای مسعودی یاد گرفتم.
آقای مسعودی مردی است جاافتاده و پرصلابت. هر بیماری که پرستار را صدا میزند، پرستار او را صدا میزند. چند روز قبل از او خواستم که به من کارهای پرستارها را یاد بدهد. او هم تا جایی که راه داشت چیزهایی را یاد داد، مثل همین باز و بسته کردن سرم.
پرستار نبود اما دورههای پرستاری را گذرانده و با این که سنش بالای پنجاه سال است، آمده به شکل جهادی کمک کار پرستارها و بیمارها باشد.
سرم پیرمرد را قطع کردم و سرش سوزن سرنگ را وصل کردم. بست را هم به سر آنژوکت بستم. پیرمرد گفت دستم را بگیر و ببر دستشویی.
دستش را که خواستم بگیرم یادم آمد که بیمار کرونایی است. یاد خاطرهای از پدرم افتادم. پدرم میگفت اولین بار سال ۶۰ رفتم جبهه. شانزده ساله بودم و جنازه ندیده بودم. در منطقه مرزی مریوان، روی قله شنام، پیرمردی اصفهانی جنازه شهدا را روی قاطر میانداخت و طنابپیچ میکرد و قاطر را میفرستاد به سمت پایین قله تا بسیجیها جنازه را ببرند به سمت مریوان.
دست تنها بود و مرا که دید، صدایم کرد گفت بیا این جا. رفتم کنارش، گفت: دو تایی این جنازهها رو میاندازیم روی قاطر و طنابپیچش میکنیم. تو پای شهید را میگیری و من بالاتنه را و با یک یاعلی میاندازیمش روی قاطر.
پدرم میگفت همین که آمدم پای خون آلود شهید را بگیرم، انگشتان دستم جمع شد و بدنم مور مور. یک آن پیرمرد اصفهانی داد زد: نجس منم، نجس تویی، این شهیده، این پاکه، الآن ما باید کمک کنیم.
دست بیمار کرونایی را محکم میگیرم و کمکش میکنم از تخت پایین بیاید. آرام آرام او را تا دستشویی میبرم. در کاسه توالت فرنگی را باز میکنم و مینشانمش روی کاسه. میآیم بیرون و در دستشویی را میبندم و منتظر میشوم مرا صدا کند. پیرمرد بیمار جا خوش کرده است و کارش ۱۰ دقیقهای طول میکشد.
***
بلبل اتاق ۴ بستری است؛ تخت ۱۰. فارسی را متوجه نمیشود و فقط ترکی میداند. با ماسک اکسیژنی که به صورت زده، ترکی حرف زدنش را هم سخت متوجه میشوم. دم در اتاق ۴ میرسم. اتاقی که هر سه بیمارش زن هستند. سرم را پایین میاندازم و یا الله میگویم. بیمار تخت آخری خواب است و بیمار تخت وسطی روسریاش را درست میکند و بلبل که بیمار تخت اولی است، دستش را بلند میکند و اشاره میکند که بیا.
پیرزن روسریاش افتاده و موهای حنا گرفتهاش پریشان شده است.
میگوید: سُو ایسَّرَم.
میروم لیوانی را پر از آب میکنم و برایش میآورم. ماسک را از صورتش بر میدارم و آب را جلوی لبهایش میگیرم و می گویم: ننه سو ایچ! شروع میکند به آب خوردن؛ آرام آرام. او آب میخورد و من کم کم لیوان را بالاتر میگیرم.
دستی روی شانهام را فشار میدهد. مهاجر است. میگوید پس ترکی هم بلدی.
- پدرم ترک است و مادرم فارس. ترکی میفهمم ولی بلد نیستم حرف بزنم. این «سو ایچ» را هم که همه بلدند.
میگوید وقت کردی بیا در مورد فلسفه با هم حرف بزنیم. میخندم و می گویم این جا؟ میگوید موقع استراحت.
مهاجر دانشجوی فلسفه دین است و من طلبه فلسفه اسلامی. این دو چه ارتباطی با هم دارند خدا میداند.
***
آقای قنبری مسئول نظافت بخش مرا صدا میکند: حاج آقا بیا، سریع بیا.
میروم وارد اتاقی میشوم که بوی بدی حالم را بهم میزند. نمیتوانم تحمل کنم. حالت تهوع میگیردم.
آقای قنبری میگوید: بیا کمک کن ایزی لایف این بنده خدا رو عوض کنیم.
ایزی لایفش را که عوض میکنیم پیرمرد میخندد و میگوید: راحت شدم، خدا خیرتون بده.
***
اتاقها را یکی یکی سرک میکشم؛ صبحانه بیمارها را میدهم یا آب به گلوی تشنهای میرسانم یا با بیماری شوخی میکنم یا بیماری را که استرس گرفته است دلداری میدهم.
***
ساعت از ده و نیم گذشته است که گوشیام زنگ میخورد. از اتاق سه بیرون میآیم و به دیوار راهرو تکیه میدهم. کمرم تیر میکشد از بس که از این اتاق به آن اتاق رفتهام. گوشی را از جیبم بیرون میآورم. همسرم است که زنگ میزند. همین که میخواهم بردارم قطع میشود.
ماسک را برمیدارم و نفسی میکشم. آخ که چقدر لذت بخش است بعد از چند ساعت ماسکت را برداری و نفسی تازه کنی؛ ولو نفسی که میکشی در فضای راهروی بیمارستان کروناییها باشد.
زنگ میزنم. گوشی را برمیدارد و بعد از احوالپرسی میپرسد: محمدجواد کی میای؟
سؤال سختی است. همیشه این سؤال برایم معنا داشته؛ چه آن وقت که یک ماهِ رمضان را در حوزه علمیه نجف بودهام و چه آن وقت که اردوهای جهادی بودم. هیچ وقت نتوانستم جواب بدهم، هیچ وقت. همیشه حیا میکردم و حالا هم.
حالا از پشت تلفن صدای گریهاش را میشنوم.
- گریه میکنی؟
- دلم تنگ شده خب. الآن دو هفته است ما رو گذاشتی همدان و خودت رفتی قم، بیمارستان. من اینجا دلشوره دارم. همهاش میترسم. نکنه خودت کرونا بگیری.
- نترس. حالا حالاها خدا با ما کار داره. تازه کرونا هم بگیرم، خدا شفا میده.
- شوخی نکن. جدی میگم. تا کی اون جایی؟
- باید ببینم شرایط چه جوری میشه. فعلاً که نیازه و تکلیف موندنه.
- هر وقت هم بیای باید دو هفته قرنطینه کنی خودت رو. یعنی الآن هم که از کار دست بکشی میشه یه ماه جدایی.
- اشکال نداره، راضی باش به رضای خدا. اصلاً اگه این کارا ثواب داره همهاش برای تو.
حرفها که به خداحافظی میرسد، میگویم: هر وقت فاطمه زهرا بیدار شد تماس تصویری بگیر ببینمش.
- نه، خوب نیست!
- چرا؟
- هر وقت زنگ میزنی و صدات رو می شنوه یا هر وقت تصویری میبیندت، تا چند ساعت همهاش ناراحته و توی فکره و بهونه میگیره. یه سالشه ولی خیلی حالیشه. میترسم لجباز و عصبی بشه.
***
بیماری صدا میکند: حاج آقا یه لیوان آب برام میاری؟
با خانم خداحافظی میکنم و میروم تا لیوانی را پر از آب کنم.
حرفهای آخر خانم بدجور فکرم را بهم میریزد؛ هر وقت دخترم صدا یا تصویرم را میبیند تا چند ساعت بهانه مرا میگیرد.
لیوان پر از آب را به لبان خشک بیمار میرسانم.
با خودم میگویم دو هفتهای است دخترم بابا ندیده، بهانه بابا گرفته، دختران شهدای مدافع حرم چه میکنند؟ آنها که ماهها و سالهاست بابا را ندیدهاند، آنها که دلتنگ سینه بابایند.
***
دکتر میآید و یکی یکی بیمارها را چک میکند؛ خیلیها را هم مرخص. بیمارانی که مرخص میشوند انگار خدا زندگی جدیدی را به آنها داده است. الحمدلله میگویند و گوشیشان را بر میدارند و به خانوادهشان زنگ میزنند که بیایید دنبالم که مرخص شدهام. فقط خدا میداند خانوادههایشان چقدر خوشحال میشوند. میروم توصیههایی را که از پزشکان شنیدهام به آنها گوشزد میکنم؛ پیش خانواده مراعات کنید، سعی کنید یک اتاقی رو مخصوص خودتون قرار بدید و حالت قرنطینه داشته باشید تا این دوره نقاهتتون هم تموم بشه و... .
***
پرستاری لیستی از افرادی را در دست دارد که باید به آنها انسولین بزند. برای برخی هم سرم. مرا صدا میزند و میگوید آقای رستمی میشه بیاید کمک؟
میز فلزی را که سرمها و داروها رویش قرار دارد، حرکت میدهم و یکی یکی میرویم سراغ بیمارها. بالای سر بیماری دیابتی میرسیم و آستین دستش را بالا میزنم تا خانم پرستار انسولین را به جلد زیر بازویش بزند. عکس زن مو بلندی که بروی بازویش خالکوبی شده است، نمایان میشود. می گویم: به به، داش مشتی هم که هستی.
میخندد و میگوید: حاج آقا برای دوران جاهلیته. اوایل که راننده تریلر شده بودم، عشق این کارها رو داشتم.
خانم پرستار پوست زیر بازویش را میگیرد و سوزن انسولین را روی زلف بر باد داده زن می زند.
اتاق به اتاق میرویم و خانم پرستار برای بیمارها پرستاری میکند. راحت بازو و شکم بیمارها را بدست میگیرد و انسولین می زند. گاهی آنژوکتی تازه را برای بیمار وصل میکند و من آنژوکت قبلی را از بیمار جدا میکنم. مهربانی از وجودش میریزد. کارش را بی هیچ ترس و استرسی انجام میدهد. با بیمارها خوش رفتار است و به برخی توصیههایی میکند. زن بیماری میگوید: کاش همه پرستارها مثل تو بودن دخترم. این همکارتون خیلی بد اخلاقه، اصلاً نمی ذاره من حرف بزنم.
آرامش میکند و خوب به حرفهایش گوش میدهد و کار همکارش را توجیه میکند.
***
میآیم داخل راهرو بخش. یکی از نظافتچیها را میبینم که به طلبهای میگوید: ممد بیا این جا رو تی بکش. طلبه جوان سرش را میاندازد پایین و میرود تی را از دست نظافتچی میگیرد و شروع میکند به تی کشیدن راهرو.
رفتار نظافتچی برایم مشمئزکننده است و دلم برای طلبه جوان میسوزد. میروم پیش طلبه جوان و می گویم برادر چه کار میکنی؟
- تی میکشم.
- این رو که میفهمم. چرا قبول کردی؟
- اشکالش چیه؟
- شما درس و بحث و این همه کار مهم طلبگی رو رها کردی بیای این جا تی بکشی؟ شما همراه بیماری، نه نظافتچی بیمارستان!
- اشکال نداره حاج آقا. اینا حرفای شیطونه. امام رضا هم یه بار دلاک شد برای کسی که حضرت رو نمیشناخت. ما باید برای مردم از این کارها کنیم.
حرفهایش را قبول نمیکنم. ما طلبهها کارهای زیادی روی دوشمان است که تکلیف و وظیفهمان آنهاست و حالا همه را رها کردهایم و اگر آمدهایم بیمارستان به خاطر همراه نداشتن بیمارهاست؛ بیمارهایی که خانوادههایشان هم از آنها میترسند و امروز همراهی ندارند.
پرستارها و دکترها کارهای درمانی را پیش میبرند و نظافتچیها هم امور نظافت و بهداشت بیمارستان را. این وسط همراه نداشتن بیمارها خلایی بود که با وجود طلبهها و دانشجوهای جهادی پر شد. تی کشیدن راهرو که کار نظافتچیهاست، صرفاً نظافتچیها را تنبل میکند و تکلیف ما نیست.
البته اخلاص و تواضع محمد را میستایم و مشکل را در مدیریت گروههای جهادی میبینم؛ این که چون ما جهادی هستیم دیگر هر کاری را باید انجام دهیم با حذف تمام شئونات و مراتب.
او هم حرفهای مرا قبول نمیکند و میگوید اینها با تواضع جور در نمی یاد.
بحثمان کم کم شبیه مباحثههای حوزوی میشود؛ مباحثههایی که در عین اشتراک در اصل مساله، نهایت اختلاف را به دنبال دارد. آخر بحث هم هیچ کدورتی در دل نداریم و رفاقتمان پای بر جاست.
***
میروم سراغ آقا محمود؛ محمود فرج اللهی. پیرمردی هشتاد ساله که هیچ کس متوجه حرفهایش نمیشود. نگاهش میکنم. چیزی را میگوید که متوجه نمیشوم. از بیمار تخت کناری میپرسم: شما متوجه میشید چی میگه؟
هیچکس متوجه حرفهایش نمیشود. کهولت سن، قدرت تکلم را از او گرفته و بیدندان بودنش هم مزید بر علت شده است. دست لرزانش را میآورد بالا. دستش را محکم میگیرم و گوشم را میبرم جلوی دهانش که ببینم چه میگوید؛ آ آ آ ها ها
به دلم میافتد شاید تشنه است: آب میخوای؟
آ آ آ ها ها
میگویم: اگه آب میخوای چشمات رو ببند.
درست حدس زدهام. بیماران کرونایی دائماً تشنه میشوند و لب و گلویشان خشک. لیوانی را پر از آب میکنم. دست به پشت سرش میزنم و کمی سرش را جلو میآورم. لبان خشکش که به آب میخورد، یاد...
اشک در چشمانم حلقه می زند.
پیرمرد آب میخورد و آب، آتش می زند مرا.
وقت خوبی است برای یک گنهکار.
می گویم خدایا به حق لبان سیراب این پیرمرد، گناهان مرا ببخش.
***
دیگر خسته شدهام و شاید یک چایی ولو کیسهای خستگی را از تنم درآورد. میروم اتاق غذاخوری. مرد پرستاری نشسته است و دارد آب هویج میخورد. همین که مینشینم روبرویش، برایم در لیوانی آب هویج میریزد و تعارف میکند که بخور، خیرین فرستادهاند. روی بطری آب هویج، کاغذی را چسباندهاند که رویش نوشته است: خدا قوت قهرمان.
می گویم این برای شما پرستارهاست نه ما طلبهها. شما قهرمانید نه ما.
میخندد و میگوید حالا که این جایی، فرقی بین ما و شما نیست.
بعد میگوید: حاج آقا بچه داری؟
- یه دختر، فاطمه زهرا.
- من دو تا پسر دارم. حاج آقا خانم بچه هات قمن؟
- نه، فرستادمشون همدان. شما چی؟
- همین جا هستند، قم.
با پرستاری که سیزده روز است خانوادهاش را ندیده
مرد پرستار سرش را میاندازد پایین و انگار که ناراحت شده باشد، میگوید: از وقتی این ویروس لعنتی اومده، خونه نرفتم. ما قمی نیستیم ولی زنم اصرار کرد که قم بمونه و هر کاری کردم نرفت شهرستان. با دو تا از بچههام تنها تو خونهاند.
- چرا خونه نمیری؟
- میترسم خانومم کرونایی بشه. سیزده روزه ندیدمشون. دلم بدجوری تنگه.
کارش را تحسین میکنم و میگوید: خیلی از ماها الآن این جوری هستیم. همین آقای دکتر عابدی مدیر بیمارستان، یا همین دکتر شفیعی، اینها از اول شروع کرونا تا حالا خونه نرفتن؛ سه هفته است خونه نرفتن. شوخی نیست.
***
صدای اذان گوشیام بلند میشود. میروم وضو میگیرم. به سمت نمازخانه بخش حرکت میکنم. به جای آنکه اتاقی را مخصوص نماز کنند، سه تا جانماز انداختهاند کنار در پلههای اضطراری و فلش قبله را روی سقف مشخص کردهاند و اسمش شده نمازخانه.
میایستم روی جانماز و اذان و اقامه را میگویم. به این فکر میکنم که با چه لباسهایی پیش خدا حاضر شدهام؛ یک بار با لباس خاکی بسیجی در سیستان و بلوچستان، یک بار با لباس روحانیت، با عمامه در سیل پلدختر و حالا با لباس پرستاری در بیمارستان. همه این لباسها را دوست دارم.
قامت میبندم؛ الله اکبر...