به گزارش خبرگزاری حوزه، بیشتر مریضهای روی تخت خانماند. یادم نمیآید قبل از این جایی، حتی برای سخنرانی در روضه زنانه، رفته باشم وسط جمعیت خانمها. به عباس می گویم: «معذب نشن؟»
میخندد و میگوید: «ما یا اونا؟»
بعد با دستی که دستکش لاتکس دارد، ماسک جلوی دهانش را کمی بالاتر میآورد و میگوید: «چارهای نیست»
جارو به دست میرویم توی اتاق. قرار است هم نظافت کنیم، هم اگر کسی از مریضها کاری داشت، کمکش کنیم. معمولاً کمحرف و ساکت و خواباند. شروع میکنیم به تمیز کردن وسایل روی درآوِرها و میزهای پرتابل. طبق دستور مسئول شیفت، هر خوراکی ماندهای را باید بیندازیم سطل زباله. خانم تخت یازده میگوید: «آب»
انگار مسافرکشهای خط قم ـ تهرانیم و مریضها مسافرهای یک روز وسط هفته خلوت. دو تایی جارو را ول میکنیم و با هیجان میرویم سمت تخت یازده. آب معدنی را من زودتر از عباس برمیدارم، میریزم توی لیوان یکبار مصرف. سن و سال مادرم را دارد. لیوان را که میدهم دستش، میگویم: «بفرما مادر»
چیزی نمیگوید اما میبینم گوشه چشمهاش کمی خیس است. میگویم: «هر کاری داشتین ما اینجاییم. مثل پسر خودتون»
از اتاق که میرویم بیرون، عباس سرش را نزدیک گوشم میکند و میگوید: «اینا خانماند. کاش بهشون بگی آبجی که فکر نکنن خیلی پیر شدن»
حالا فکرم مشغول شده. فلاکس چای را از آبدارخانه بخش بر میدارم و به بهانه چای بردن، برمیگردم کنار تخت یازده. زن خوابیده. دلم را میزنم به دریا. «خواهر» توی زبانم نمیچرخد ولی میتوانم «مادر» را از جملهام حذف کنم تا حس پیری نکند. میگویم :«چیز دیگهای نیاز ندارید؟»
چشمهایش را باز میکند. دستش را آرام میآورد بالا و با نگاهی شبیه نگاههای مادرم لبخند میزند و میگوید: «ممنون پسرم».
به قلم: مهدی شریفی
۳۱۳/۶۱