به گزارش خبرگزاری حوزه، شیفتم تمام شده. زیر سایهٔ درختی روبهروی در بیمارستان ایستادهام. اسنپ این روزها سخت گیر میآید. سر توی گوشی، منتظرم رانندهای پیدا شود و سفرم را قبول کند. کمی آنطرفتر صدای زنی را میشنوم. روبهرویش پسر جوانی است که سرش را پایین انداخته و به چشمان زن نگاه نمیکند. زن که هنوز به چهل نرسیده، بیوقفه قربان صدقهاش میرود و دعایش میکند.
توی حال خودشان نیستند انگار. عشقش اشک میشود و روی مژههایش سر میخورد. کنجکاو شدهام. پشت لب پسر تازه سبز شده. لاغر و استخوانی است. هیکلش بین نوجوانی و مردانگی گیرکرده. عمامه مشکی با چینهای منظم روی سرش پیچیده و مدام گوشه لباده را بالا و پایین میکند. شرم دارد یا نگاه عابران معذبش کرده نمیدانم. چند قدمی به سمتشان میروم که صدا را بهتر بشنوم. آخرسر جوان گوشهٔ چادر زن را میبوسد و میگوید: «حلالم کن» و وارد بیمارستان میشود.
جا میخورم. صدای زن بلند میشود: «سیدحسن! مادر مراقب خودت باش.»
گوشیام میلرزد. رانندهای سفرم را قبول کرده.
به قلم فاطمه محمدی
۳۱۳/۶۱