یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹ - ۱۹:۵۳
روایت یازدهم؛ لباسِ آخر

حوزه/ یک‌نفره از پسِ کارهایش برنمی‌آمدیم. آن هم ما. چند دختر استخوانی که سنگین‌ترین چیزی که تا آن روز دست گرفته بودیم، یا کتاب هدایه و مبادی بود یا کتری آبجوش و قابلمهٔ غذای توی آشپزخانه.

به گزارش خبرگزاری حوزه، رقیه خانم زنی پنجاه‌ساله بود با صدوپنجاه کیلو وزن. یک‌نفره از پسِ کارهایش برنمی‌آمدیم. آن هم ما. چند دختر استخوانی که سنگین‌ترین چیزی که تا آن روز دست گرفته بودیم، یا کتاب هدایه و مبادی بود یا کتری آبجوش و قابلمهٔ غذای توی آشپزخانه.
برای جابجا کردنش هر سه نفرمان بسیج می‌شدیم. گاهی برای تعویض لباس، گاهی هم برای تعویض پوشک. بار اول که جمع شدیم بالای سرش، آن‌قدر نابلد بودیم که اگر کسی از بیرون ما را می‌دید، فکر می‌کرد سه تا خفت‌گیر هستیم که قصد جانش را کرده‌ایم. کافی بود یکی‌مان بزند زیر خنده که اوضاع بدتر هم بشود. از نگاهش می‌فهمیدم خجالت کشیده. لب‌هایش تکان می‌خورد و می‌شنیدم که آرام می‌گوید: «خیلی ببخشید»
نگاهش کردم و گفتم: «یه چی بگم رقیه خانوم؟»
با تعجب پرسید: «چی دخترم؟»
«مدیونی اگه بعدا برای دخترت تعریف کنی که سه تا بی‌عرضه کمک‌دستت بودن»
لبخند زد. چشم‌هایش تنگ شد و اشکی که گوشه چشمش اسیر شده بود سرازیر شد روی گونه‌اش.
خنده و شوخی‌هایمان باهم رفیق‌ترمان کرده بود. سلام اول شیفت را باید به رقیه خانم می‌دادم و بعد کار را شروع می‌کردم. توی یکی از همین سر زدن‌های اول صبحی مریض دیگری را جایش دیدم. گفتند تنفسش غیرطبیعی شده بود و منتقلش کرده بودند آی سی یو.
توی آی سی یو که لوله‌های ونتیلاتور را توی بینی‌اش دیدم ته دلم خالی شد. به روی خودم نیاوردم اما. من را که دید آرام دستم را گرفت و کشید سمت خودش. گوشم را بردم نزدیک دهانش. لب‌هایش را به‌زحمت تکان داد و گفت: «لباسم»
تیم سه‌نفره‌مان را بسیج کردم. لباس نو تنش کردیم. موهایش را شانه کردم و بعد توی گوشش گفتم: «چه دلبری شدی تو این صورتیا» هنوز لبخند روی لب‌هایش بود که انگشت‌هایم را از گره دستش کشیدم بیرون و گفتم: «میرم برای دستای خوشگلت کرم بیارم»
رفت و برگشتم چند دقیقه بیشتر طول نکشید. دور تختش شلوغ شده بود. نزدیک درهای شیشه‌ای آی سی یو پاهایم میخ شد به زمین.
کسی داد زد: «تخت هفت، کد ۹۹» رقیه خانم را می‌گفت که منتظر مانده بود با لباس‌های پاک از دنیا برود.
تیم سه‌نفره را برای آخرین بار بسیج کردم. برای کاور. هیچ‌کس توی بیمارستان بلد نبود مثل ما کارهای رقیه خانم را انجام بدهد.

 به قلم وجیهه غلامحسین‌زاده

۳۱۳/۶۱

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha