به گزارش خبرگزاری حوزه، توی راهرو وسط آن بلبشو داشتم جزء بیستوهفتم را مرور میکردم. هر کس رد میشد یکی از آن نگاههای «باشه تو خوبی»اش را پرت میکرد توی صورتم. سورهٔ الرحمن را تازه تمام کرده بودم که یکی از پرستارها از اتاق سیزده بیرون آمد و گفت «برو به تخت بیستوپنج بگو آروم بگیره».
قرآن را بستم و رفتم تو. بسته بودندش به تخت. چهل سال را داشت. سرم را بهش وصل کرده بودند. یکسره زور میزد خودش را آزاد کند. رفتم جلو و گفتم «چرا اینجوری میکنی با خودت؟» چشمهای اشکآلودش را بست و گفت «نمیتونم. از سرم بدم میاد». گفتم «منم بدم میاد».
سبیلش خیسخیس شده بود. گفت «آبروم رفت. همه گریهم رو دیدن». گفتم «عیب نداره حاجی». چیزی نگفت. فقط میلهٔ تخت را توی دستش فشار داد. بدتر از این نمیتوانستم دلداری بدهم.
دستهایم را توی هم گره زدم. گفت: «اون چیه توی دستت؟» مثل راهبها گفتم «کتاب خدا». نگاهم کرد. از همان نگاههای توی راهرویی. به اضافهٔ نگاه کسی که نمیفهمید چرا کسی باید به جای قرآن، بگوید «کتاب خدا».
گفتم «برات قرآن بخونم؟» گفت «یعنی دارم میمیرم؟» بلند خندیدم. نخندید. خندهام ماسید. گفتم «نه حاجی. قرار نیست بمیری». گفت «بخون»
شروع کردم به خواندن سورهٔ واقعه. هنوز چند آیه بیشتر نخوانده بودم که مچم را چسبید. ترسیدم. گفتم «چی شده حاجی؟» گفت: «فاصحاب المیمنة ما اصحاب المیمنة» را جا انداختی.
به قلم علی علیزاده
۳۱۳/۶۱
نظر شما