به گزارش خبرگزاری حوزه، بقیه هرچقدر هم که اصرار میکردند، حق نداشتند همراهِ بیمارشان بمانند؛ اینیکی اما فرق میکرد. پدرش به کما رفته بود، با کرونا. بهتر بود خودش بالایسر پدرش بماند.
تا رفتم توی اتاقشان، سرک کشید تا کارتم را بخواند. «همراهِ روانشناس»
پرسید: «حاجآقا چقد بهت میدن میای اینجا؟»
سعی میکرد بیتفاوت باشد ولی لحنش طعنه و بدبینی و کنجکاوی را با هم منتقل میکرد.
لبخندم را کمی جمع کردم و گفتم: «چقد بدن میارزه؟»
«هر شب میای؟»
«هر شب»
مثل حجرهدارهای توی بازار، چندثانیهای به سقف نگاه کرد، دستی گذاشت روی چانهاش و با لحنی نامطمئن گفت: «کمِ کمش ماهی پونزده میلیون رو میگیری حاجی!»
زیاد شنیده بودم دربارهٔ رزمندههایی که میرفتند سوریه، میگفتند « اینا واسه جنگیدن پول میگیرن! همچینم هنر نکردن!» از این شباهت کمی خوشم آمد.
دید که ساکتم. گفت: «نگو که نمیدن حاجآقا! شماها توی مرکز مشاورههاتون ساعتی صد تومن حق مشاوره میگیرین!»
نگاه کردم به سقف. به نقطهای که چند لحظه قبل داشت فیشهای خیالی من را حساب میکرد. بعد گفتم: «این ماشینحسابی که دستته، زیادی سادهست. خیلی از گزینهها رو نداره»
به قلم پرستو علی عسکرنجاد
۳۱۳/۶۱