به گزارش خبرگزاری حوزه، یکی دو تا دستگاه آوردند توی اتاق و فوراً پردههای آبی دور تخت پیرزن را کشیدند. دستپاچه رفتم سروقت بقیه مریضها که گوش خوابانده بودند به گفتوگوهای پشت پرده. نمیدانستم چطور سرگرمشان کنم تا چشمشان را از تکانهای پردههای آبی بردارند. شروع کردم به چرخیدن بین تختها و تندتند گفتم «چیزی لازم ندارین؟ قرصاتونو خوردین؟» از پیشدستی روی میز یکی از مریضها پرتقالی برداشتم و پرسیدم «پوست بکنم؟» سرش را تکان داد و چشمهای نمدارش را با آستین صورتی پیراهن بیمارستان پوشاند. یکی تسبیحش را خواست و یکی به پردهٔ لرزان آبی پشت کرد و زل زد به غروب دلگیر پشت پنجره. پیرزنی که گوشهایش سنگین بود و نفهمیده بود دور و برش چه خبر است، آب خواست.
لیوانش را پر کردم و رفتم نزدیک در. جایی که هم بقیه تختها توی دید باشد و هم بشود از فاصله دو تا پرده آبی چیزهایی دید. تازه شروع به گفتن ذکر کردم که دکتر چشمش را از خط مستقیم مانیتور گرفت و دست از ماساژ قلبی کشید. لبهای من مثل پرستارها از تکاپو افتادند و دستهای حناییرنگ پیرزن بیتکان از تخت آویزان ماند.
تکیهام را از چارچوب در گرفتم و چشم گرداندم بین مریضها که توی لاک خودشان رفته بودند. جنازه باید از جلوی چشم آنها از اتاق خارج میشد! در ذهنم شروع کردم به پیدا کردن جملههایی که آرامشان کند که دکتر جلو رفت، سرش را خم کرد و کنار گوش پیرزن گفت «ببخشید خانم!»
نگاهها همه برگشت سمت صورت عرقکرده دکتر. یکی از پرستارها پرسید «دکتر! حالتون خوبه؟» دکتر دستهای پیرزن را گذاشت روی تخت و گفت «روحش اینجاست. کنار ما. باید بهش میگفتم که بیشتر از این در توانمون نبود»
به قلم لیلا پارسافر