به گزارش خبرگزاری حوزه، شروع شیفت من، ساعت نظافت اتاقهاست. بعد از ناهار. کارمان این است که هم نظافت کنیم، هم به این بهانه اگر کسی حال روحیاش خراب بود بنشینیم پای درد و دلش. سطل و پارچه و اسپری ضدعفونی را از سرشیفت میگیرم و شروع میکنم به گشتن توی اتاقها. تخت اول حاج رضاست. چهار روز پیش آمد اینجا و حالا بیشتر بچههای ما را به اسم یا قیافه میشناسد. بازاری و اهل معاشرت است. وقتی ظرف خالی غذا و سوپ را از روی میزش برمیدارم میگویم: «سلام حاجرضا. امروز خیلی سرحالی»
به سرفه میافتد و با خنده میگوید: «علیک سلام. از دست دعای شما آخونداست دیگه»
تخت کناری را تازه آوردهاند. دیروز نبود. روی تابلوی اطلاعاتش نوشته بیست و هشت ساله است. زیر پتو مچاله شده. با این سن نباید خیلی حالش خراب باشد،؛ اما ناهارش را نخورده. آرام صدایش میزنم و میگویم: «برادر باید غذا بخوری تا بدنت تقویت بشه»
سرش را از لای پتو بیرون میآورد. میگوید: «اشتها ندارم»
نمیشود مجبورشان کرد غذا بخورند. میگویم: «میوه برات پوست بکنم؟»
با سر میگوید «نه». میزش را دستمال میکشم. تا میخواهم بروم سراغ تخت بعدی با تردید میپرسد: «شیخی؟»
من هم با سر جواب میدهم که «آره»
کمی از زیر پتو بیرون میخزد و میگوید: «کارتون اینجا چیه؟ مجبورتون کردن؟»
سوالش خندهدار است. میگویم: «مجبورمون که نکردن. ولی اومدیم هر کی ناهار نخوره رو مجبور کنیم ناهار بخوره»
بغضش میترکد و اشکها انگار منتظر بهانهای بودند از چشمهاش میریزند پایین. معلوم بود حالش خراب است. یک لیوان آب برایش میریزم. احتمال میدهم خودش را باخته و فکر میکند چیزی تا پایان عمرش نمانده. دستم را میگذارم روی شانهاش و میگویم: «بدن تو از حاج رضا مقاومتره. چند روز اینجایی و بعدش مرخص میشی خدا بخواد...»
حرفم را قطع میکند و میگوید: «یاد داداشم افتادم»
توضیح میدهد که پدرشان مرده و او بزرگ خانواده است. بعد لیوان آب را سر میکشد و میگوید: «داداشم اصرار داشت بره حوزه، مخالفت کردم و گفتم اگه بره دیگه نیاد خونه. یه عمر هر جا مینشستم فحش میدادم به آخوندا، اون وقت داداش خودم میخواست بره حوزه فحش خور ملت بشه»
«چی شد؟ رفت؟»
«آره. از اول امسال رفت و من خیلی باهاش سر سنگین شدم»
میخندم. «پس خیلی چموش بوده که پای حرفش وایساده»
لبخند میزند. «آره. کاش زنده بمونم و از دلش در بیارم»
حالش بهتر شده. ظرف غذا را باز میکنم و پشتی تخت را میآورم بالا تا بتواند غذا بخورد. میگویم: «حتما میبینیش دوباره. میبینیش»
کمکش میکنم و شروع میکند به خوردن غذا. چند دقیقه بعد که میروم میزش را تمیز کنم، میگوید: «یه چیزی یادم رفت بگم حاجآقا»
«چی؟»
«خیلی خوشحالم که داداشم پای تصمیمش موند».
به قلم فاطمه محمدی
۳۱۳/۶۱