به گزارش خبرگزاری حوزه، پرستار توی تاریکروشنای اتاق، سرم مریضها را چک کرد و آمد سروقت من. سرش را نزدیک آورد و گفت «وضعیت اینجا خوبه. به اتاقهای دیگه هم سر بزنید»
چشمی گفتم و راه افتادم توی راهروی نیمهتاریک بخش. بیشتر بیمارها خواب بودند؛ اما بخش، دقیقهای از صدای سرفه و نالهشان خالی نبود. ساعت یک نیمهشب بود که داشتم سرک میکشیدم توی اتاقها. خوب گوش میخواباندی از یکی دو تا اتاق هم نجوا و زمزمه دعا میآمد.
اشتباه نمیکردم. صدا از اتاق 12 بود و مریض تخت آخر داشت خُرخُر میکرد و دستوپا میزد. فاصلهٔ در اتاق تا تختش را دویدم. صورتش کبود شده بود و نفسش بالا نمیآمد. با فریاد «کمک کمک» خیز برداشتم طرف ایستگاه سرپرستاری.
عمرش به دنیا بود و با یکی دو تا آمپول و ماساژ قفسه سینه، راه نفسش باز شد و رنگ صورتش برگشت. به پرستارها گفتم «فعلاً همینجا میمونم». صندلی را پیش کشیدم و نشستم توی زاویه دید مریض که هنوز وحشت خفگی توی چشمهایش دودو میزد.
از ماجرای چند دقیقه قبل تپش قلبم عادی نشده بود که دو تخت آنطرفتر، دستی توی هوا تکان خورد. رفتم کنارش. پیرمرد چشمهایش را دوخت به من. گوشی رنگ و رو رفته کوچکی را جلو آورد و شمرده شمرده گفت «باباجان ببین برق داره؟ دو سه روزه بچههام زنگ نزدن» با سرفهای راه گلویش را باز کرد و ادامه داد «میگم نکنه خاموش شده»
گوشی روشن بود و صدایش روی بلندترین درجه؛ بدون حتی یک تماس ازدسترفته.
به قلم لیلا پارسافر
۳۱۳/۶۱
نظر شما