سه‌شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۲۳:۰۹
روایت بیست و چهارم؛ مواد اولیه

حوزه/ عصر بود. نمای خانه مثل زنی خانه‌دار که تازه از چرتی نیمروزی بیدار شده، گیج و خسته بود. دیشب تا صبح پیاده‌روها را ضدعفونی می‌کردیم.

به گزارش خبرگزاری حوزه، عصر بود. نمای خانه مثل زنی خانه‌دار که تازه از چرتی نیمروزی بیدار شده، گیج و خسته بود. دیشب تا صبح پیاده‌روها را ضدعفونی می‌کردیم. نشده بود بخوابم. آدرس را دوباره از روی کاغذ نگاه کردم. زنگ را که زدم، صدای زنانه‌ای خیلی زود جوابم را از پشت آیفون داد. خمیازه‌ای کشیدم و عینکم را با پشت دست هل دادم عقب و خودم را معرفی کردم. چند ثانیه بعد با خواهرش آمد دم در. بچه‌ها می‌گفتند این دو خواهر چند سال پیش پدر و مادرشان را از دست داده‌اند و با هم زندگی می‌کنند. بعد از فراخوانمان، هر روز تماس می‌گرفتند تا برایشان کاری دست‌وپا کنیم. تا آن روز نشده بود.
بی‌مقدمه گفتم: «سلام. فکر کنم بالاخره به کمک‌تون نیاز پیدا کردیم. واقعیتش هزینهٔ غذای بچه‌ها زیادی داره بالا میره. اگه براتون سخت نیست از هفته بعد آوردن مواد اولیه با ما، پخت‌وپز با شما»
مثل تمام آدم‌هایی که یادشان رفته باید چه طور خوشحالی کنند، به گریه افتادند.
دو روز بعد، با چهل پرس غذا آمدند دم ستاد. یکی‌شان پشت فرمان پرایدی اوراقی نشسته بود. آن یکی هم دفترچه به دست روبه‌روی ماشین ایستاده بود و تلفنی با کسی جروبحث می‌کرد که چرا آوردن برنج را این‌قدر طول داده. مرا که دید هول شد و تلفن را قطع کرد. پرسیدم «مگه قرارمون هفته بعد نبود؟ ما که هنوز مواد اولیه نفرستادیم»
انگشتانش را با خجالت توی هم فروبرد. گفت: «شما کارتون زیاده. ماشین رو از یکی از همسایه‌ها گرفتیم. مواد اولیه رو هم با کمک اهالی‌محل خریدیم. اگه میشه کل این کار رو بسپارید به ما»
قبل از اینکه چیزی بگویم، با دستپاچگی خداحافظی کرد و سوار پراید همسایه‌شان شد.

به قلم علی علیزاده

313/61

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha