یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۹ - ۰۲:۵۷
روایت هفدهم؛ رضایت رضا

حوزه/ گوشی را دادم دستش گفتم: «ببین چقدر ثواب میکنن؟» تمام حرفم را از همین یک جمله خواند. نگاهش را از روی عکس برداشت و گفت: «تو به اندازه کافی ثواب جمع کردی، به شیش دنگ بهشتم قانع نیستی؟»

به گزارش خبرگزاری حوزه، گوشی را دادم دستش گفتم: «ببین چقدر ثواب میکنن؟» تمام حرفم را از همین یک جمله خواند. نگاهش را از روی عکس برداشت و گفت: «تو به اندازه کافی ثواب جمع کردی، به شیش دنگ بهشتم قانع نیستی؟»
بعد رویش را برگرداند و همان‌طور که پشتش به من بود گوشی را بین زمین و هوا رها کرد. هنوز عکس زهرا باز بود وقتی که گوشی روی مبلِ سه نفره فرود آمد.
چند روز پیش زهرا گفت که می‌روند بهشت معصومه برای غسل و کفن اموات کرونایی. کارم شده بود این‌که فکر کنم مثل دختران توی عکس، لباس برزنتی زرد پوشیده‌ام، به‌سختی راه می‌روم، قطره‌های عرق روی بدنم لیز می‌خورد. آب می‌ریزم روی بدن، بوی سدر و کافور می‌پیچید توی بینی‌ام و با انگشت‌هایم گره کفن را محکم می‌کنم.
احتمال می‌دادم رضا رضایت ندهد، اما نه که با یک جمله، فرصت حرف زدن را هم بگیرد. نمی‌خواستم به این سادگی پرونده بسته شود. پشت سرش رفتم و سرم را از چارچوب در تو بردم: «باشه قبول، اما بهم بدهکار شدی آقا»
گره ابروهایش می‌گفت منظورم را نفهمیده. گفتم: «رضایت سوریه را گرفتی اما رضایت بهشت معصومه را ندادی، بمونه طلبت»
جمله آخر، صدایم شروع کرد به لرزیدن اما نباید بغضم می‌شکست. نشکست، آنجا جلوی رضا نشکست. کمی بعد توی آشپزخانه بودم که زورم تمام شد و کم آوردم.
صدای گریه‌ام را شنیده بود یا نه، چند ساعت بعد روی مبل سه نفره نشسته بودم که پیامک داد: «می‌دونی باید کجا ثبت‌نام کنیم؟»

به قلم وجیهه غلامحسین زاده


۳۱۳/۶۱

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha