به گزارش خبرگزاری حوزه، سر صبح یک دسته نرگس دادهاند دستم که بین مریضها پخش کنم. وارد بخش میشوم. به نظرم پولدادن پای چیزی که دوروزه پوسیده میشود حرام نباشد، حداقل مکروه است.
من جایشان توی ستاد بودم، دو تومان دیگر میگذاشتم رویش و یک چیز ماندگارتر میگرفتم که خاطرهاش بیشتر بماند. ولی اینجا مثل میدان جنگ است. نباید روی حرف فرمانده حرف زد. مجبورم امروز کاری را که میل ندارم انجام بدهم.
نرگس به بغل وارد بخش میشوم. خلاصهٔ کارم همچین چیزی است: با بیماران خوشوبش کنم، حالشان را بپرسم، لبخند بزنم و یک شاخه نرگس بدهم دستشان و برایشان دعا کنم زودتر خوب شوند. در اتاق دوم را باز میکنم. چندنفری سرشان را به سمتم میچرخانند و نگاهشان مات میشود روی دستهایم.
مردی که تختش زیر پنجره است، مستأصل میگوید: «حاجی به دادم برس» سلامی به بقیه مریضها میدهم و میروم کنار تختش. یک ربعی فقط او میگوید و من میشنوم. دو روز پیش آمده بیمارستان و خیلی سریع بستری شده. از خانوادهاش بیخبر است. کسی هم سراغش را نگرفته. جواب تستش همین حالا آمده: مثبت.
گریه مثل طوفان همه وجودش را میلرزاند. درد و دلهایش که تمام میشود، منتظر میماند حرفی بزنم. زبان من اما مثل چوب، خشک و بیحرکت است. میدانم که دلش محبت میخواهد و حرفهای منطقی من خیلی به کار او نمیآید.
نرگسها به دادم میرسند. یک شاخه میگذارم روی پایش و شمارهام را روی کاغذی روی میز کناردستش مینویسم تا هر ساعتی از شبانهروز دلش گرفت زنگ بزند. از ته دل دعایش میکنم. سری به تختهای دیگر میزنم و قبل از اینکه از اتاق خارج شوم، نگاهش میکنم. خیره به نرگس آرامگرفته.
به قلم فاطمه محمدی
۳۱۳/۶۱