جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳ |۱۱ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 13, 2024
قلق پیرمرد

حوزه/ مثل کسی که غلتک اشتباهی از رویش رد شده،‌ داشتم می‌رفتم سمت رختکن تا لباس عوض کنم و برگردم خوابگاه. یکی از خدماتی‌ها تا من را دید صدایم زد و گفت: «برادر می‌شه یه مقدار سوپ به تخت 6 بدی؟»

به گزارش خبرگزاری حوزه،شیفت تمام شده بود. مثل کسی که غلتک اشتباهی از رویش رد شده،‌ داشتم می‌رفتم سمت رختکن تا لباس عوض کنم و برگردم خوابگاه. یکی از خدماتی‌ها تا من را دید صدایم زد و گفت: «برادر می‌شه یه مقدار سوپ به تخت 6 بدی؟»
دور و برم کسی غیر از من نبود که این مأموریت را بیندازم گردنش. رفتم بالای سر تخت 6. پیرمردی بود حدوداً هفتادساله. سلام کردم و گفتم: «حاجی سوپ می‌خوری؟!»
زل زده بود به روبه‌رو و چیزی نمی‌گفت. گفتم: «اخم می‌کنی؟ باید بخوری!»
یکی دو قاشق بهش دادم.
جوری غم‌باد کرده بود که انگار به‌جای کرونا،‌ قشون مغول ریخته‌اند تمام زندگی‌اش را آتش زده‌اند و همهٔ کس‌وکارش را از دست داده. دلم برایش سوخت. یک بغض عمیقِ کهنه‌شده، راه حرف زدنش را بسته بود. ابروهایش را درهم‌کشیده بود و آرام غذا را پایین می‌داد. این‌طور فایده نداشت. باید حالش را عوض می‌کردم.
هر چه از فک و فامیل و خانواده‌اش پرسیدم جوابی نداد. انگار با من و خودش و همه لج کرده بود. رفیقی داشتم که می‌گفت هر آدمی قلقی دارد. با اینکه سرم از خستگی گیج می‌رفت، من هم لج کردم که تا خنده‌اش درنیامده از آنجا نروم.
همان لحظه پرستاری آمد توی اتاق تا سِرم تخت روبه‌رویی را چک کند. فکری افتاد به سرم. آقای پرستار که از اتاق بیرون رفت، اول یک استغفرالله توی دلم گفتم و بعد یه بسم‌الله و بعد تخت را دور زدم و رفتم بالای سر پیرمرد. سرم را نزدیک گوشش کردم و گفتم:
«حاجی می‌دونستی این بیمارستان پر از دختر دم بخته؟»
مردمک چشمش چرخید سمت صدایم. شروع خوبی بود. ادامه دادم: «بی رودرواسی اگه کسی رو پسند کردی بگو خودم با داداشش صحبت می‌کنم»
اخمش باز شد. ادامه دادم: «شما ماشاءالله هم جوونی هم خوش‌تیپ، باید از خداشونم باشه! فقط زود خوب شو تا بریم خواستگاری»
از خنده به سرفه افتاد و تا آخرین قاشق سوپش هی می‌خندید و با لهجه غلیظ قمی می‌گفت: «شما آخوندا فقط به درد همین می‌خورین»
رفیقم راست می‌گفت. پیرمرد تخت 6 هم قلقی داشت.

به قلم محمدجعفر خانی

۳۱۳/۶۱

برچسب‌ها

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha