به گزارش خبرگزاری حوزه، اطرافیانم همه میدانند که اهلِ معاشرت نیستم. برای همین بین تدریس و تبلیغ و پژوهش، سومی را انتخاب کردهام. بیمارستان هم اگر آمدهام برای نظافت و کارهای خدماتیست. ترجیح میدهم کسی نداند طلبهام تا نخواهد درد و دل کند، سؤال بپرسد و مشورت بگیرد. آن شب اما مسئول بخش گفت: «حاجآقا بیزحمت یه سر برو اتاق پنج، ببین کسی کاری نداشته باشه!»
باید هر چه میگویند گوش کنیم. وارد اتاق میشوم. برایم سخت است حال مریضها را بپرسم. توی چارچوب در چند بار توی ذهنم مرور میکنم و میگویم: «سلام. اگه کسی کاری داره بنده در خدمتم!»
تنها چیزی که میشنوم یکی دو تا جواب سلام است. بهجز یکی، همهٔ مریضها پیرند. آن یکی که نوجوان است، نشسته روی تخت. خوب نگاهش میکنم. معلول ذهنی است. قاشق توی دست، آب دهانش آویزان شده و زل زده به ظرف دستنخوردهٔ غذایش.
همیشه از بچهها فراری هستم. اگر من را به حرف بگیرد و خواستههای بچهگانه داشته باشد چه کنم؟ با خودم میگویم: «این هم بندهٔ خداست»
جلوتر میروم. یکی از پیرمردها میگوید: «پرستارا چند بار بهش گفتند شامتو بخور اما اصلاً انگار نه انگار»
پرستارها سرشان خیلی شلوغ است. فرصت نمیکنند نقش همراه بیمار را بازی کنند و غذا دهانشان بگذارند. من اینجا چه کار میکنم؟ مینشینم کنار پسر نوجوان و میگویم: «میخوای بهت غذا بدم؟»
پسرِ معلول فقط نگاه میکند. قاشق را از دستش میگیرم و آرامآرام غذا را میگذارم توی دهانش. آخرین قاشق مثل آمپول بیهوشی است. بیآنکه چیزی بگوید دراز میکشد و میخوابد.
وقتی میخواهم از اتاق بیرون بروم، مریض تخت بغلی میگوید: «حاجآقا! آدم کارای شماها رو که میبینه به زندگی امیدوار میشه»
نمیدانم در چنین موقعیتی باید چه بگویم. لبخند میزنم و توی دلم میگویم: «به خیر گذشت».
به قلم محمدجعفر خانی
۳۱۳/۶۱
نظر شما