به گزارش خبرگزاری حوزه، قبله در بخش ما میشود سمت پنجره. از بیشتر اتاقها، نمازخانه راحت پیداست. آنطرف حیاط، مثل مردی که دلش گرفته، پشت درختها کز کرده. انگار رفته آنجا خلوت کند.
نشستهام بالاسر پیرمردی که جای سید نصیر را گرفته. از وقتی درازکش روی برانکارد آمد، خواب بوده تا همین حالا. شاید هم بیهوش است. نمیدانم. به ساعت بزرگ ایستگاه پرستاری نگاه میکنم. چشمهام دور را خوب نمیبیند. تنگترشان میکنم. باز خوانده نمیشود. چند ساعت است که پیرمرد چشم باز نکرده؟
گوشیام اذان میگوید. اذان نماز عصر. مدتی است نمازهایم را جدا میخوانم. ظهر را آفتاب که وسط آسمان است، و عصر را سه چهار ساعت دیرتر، وقت فضیلت عصر. امروز اما نه ظهر را خواندهام نه عصر را.
اولِ اذان مشغول جابجا کردن پیرمرد بودم. بعدش فکر اینکه خودم را از روپوش آبی بیرون بکشم، کلاه و کاور شیشهای و دستکش و ماسک را یکییکی با احتیاط دربیاورم، وضو بگیرم و بعد یکییکی با احتیاط بپوشمشان، قانعم کرد که خدا هم راضی نیست به اینهمه سختی کشیدن. شیفتم قبل از غروب تمام میشد و میتوانستم توی خانه با خیال راحت بخوانم. هم ظهر را، هم عصر را.
تا جیب شلوارم را پیدا کنم و صدای اذان عصرِ گوشیام را قطع کنم، مؤذنزاده «حی علی الصلاة» را با فریاد سر داده. پیرمرد، چشمهاش بعد از سه ساعت و نیم باز میشود. دستش را میآورد بالا. بیاختیار به سمتش خیز برمیدارم و پشتی تخت را بالا میدهم تا حالِ نشسته به خودش بگیرد. دست راستش را کمی بالا میآورد. منتظرم شکایتِ بدخوابیاش را بکند. اما چند لحظه بعد بیمقدمه سرش را میچرخاند سمتم و میگوید:
«قبله کدوم وره؟ میخوام وضو بگیرم نماز بخونم»
به پنجره نگاه میکنم. نمازخانه هنوز پشت درختها مخفی شده.
به قلم حسین سلیمانی
۳۱۳/۶۱