به گزارش خبرگزاری حوزه،باران میآمد. نشسته بودم روی یکی از نیمکتهای توی حیاط بیمارستان. به آسمان نگاه کردم. ماه زیر دست و پای ابرها، مثل مهتابی خراب اتاق صد و هفده روشن و خاموش میشد.
توی استوری نوشتم: «روضهٔ مجازی تا چند دقیقهٔ دیگر»
نور آبی و قرمز آمبولانسها تندتند جایشان روی صورتم عوض میشد. یکی از مریضها از پشت شیشهٔ اتاقش توی طبقهٔ سوم برایم دست تکان داد. لبخند زدم و با خجالت برایش دست تکان دادم. باران تندتر شده بود. لایو را شروع کردم. رنگم پریده بود. مثل تمام وقتهایی که مامان مرا توی مهمانیهای فامیلی گیر میانداخت تا برای بقیه سخنرانی کنم، نمیدانستم چه باید بگویم. شاید باید با چند بیت شعر شروع میکردم، اما همیشه توی حفظکردن شعر ضعیف بودم. گفتم: «بعضی وقتها به صدای گرفتهٔ زینب کبری فکر میکنم. وقتی تمام روز را در بازار شام سخنرانی کرده بود و باید آخر شب بچهها را آرام میکرد»
یکی دو نفر وارد لایو شدند. حالا حیاط بیمارستان خلوتتر شده بود. کیفیت دوربین پایین بود و من درست دیده نمیشدم. گفتم: «بعضی وقتها، مثل امشب»
زیر باران خیس خیس شده بودم. «مثل امشب که با یکی از پرستارها حرف زدم و دیدم صدایش گرفته»
حالا سی نفر داشتند روضهام را گوش میدادند. پاهایم را جمع کردم و سرم را گذاشتم روی زانویم و شروع کردم به زمزمهکردن: «عمه جانم... عمه جان مهربانم...»
به قلم علی علیزاده
۳۱۳/۶۱
نظر شما