به گزارش خبرگزاری حوزه، حجت الاسلام علی رستمی، یکی از طلاب جهادی است که خاطرات کرونایی خود را به رشته تحریر درآورده و رسانه رسمی حوزه این خاطرات را در شماره های مختلف تقدیم نگاه شما خواهد کرد.
* فصل اول
امروز هوا چقدر سرد است. الان دقیقا ۳۰ روز از بهار گذشته اما انگار بهار با زمستان تبانی کرده است که همچنان سرد بماند.
گوشیم زنگ میخورد؛ هادی است. زنگ زده است که بگوید زود آماده شو برویم که امروز کلی کار داریم.
لباسم را می پوشم. یک ژاکت اضافه هم می پوشم برای سردی هوا. وقتی از خانه خارج شدم ساعت از ۸ صبح گذشته بود اما هوا هنوز تاریک بود. ابرهای غم زده سیاه همه جا را گرفته بود. سیاه سیاه انگار با رنگ سیاه رنگش کرده باشند.
از آن ابرهایی که وقتی نگاهشان می کنی همچنین هول برت می دارد و ترس در دلت می افتد. با صدای بوق ماشین هادی به خودم می آیم سوار ماشین شدم و راه افتادیم. باران کم کم شروع به باریدن کرده است و شیشه ماشین را خیس می کند.
چه خبراست اول صبحی، مگه یادت نیست دیشب تا دیر وقت مشغول کار بودیم، حداقل چند ساعت دیرتر میآمدی که کمی بیشتر استراحت کنیم. این را به هادی می گویم. سری تکان می دهد و میگوید دیر است، کار داریم و سکوت می کند. انگار خودش هم خسته است و چندان راضی نیست که باید اول صبح برویم.
ساعت حدود ۱۰ می رسیم. ساعت را نگاه نکردم ولی مسیر خانه تا اینجا همین مقدار طول می کشد. وقتی رسیدیم هنوز نیاورده بودنش. رفتیم داخل تا لباس عوض کنیم.
بقیه بچه ها هم قبل از ما رسیده بودند. لباسهایم را درآوردم از این لباسهای ش میم ر ضخیم. آدم توی این هوای سرد هم توی این لباسها عرق می کند. بعد دستکش و بعد شیلد را هم گذاشتم سرم دیگه آماده شده بودیم که آوردنش؛ جنازه را می گویم. با صدای گریه و فریادهای خانواده اش متوجه شدیم. اول صبح زنگ زده بودند که چند نفر از بیماران کرونایی بیمارستان فوت شده اند و کسی نیست که کار تغسیل و تدفین اینها را انجام دهد و شما باید بروید. راستش بعد از اینکه یکی از غسالها سر همین غسل دادن بیماران کرونایی فوت شده بود، سایر غسالها جرأت نمی کردند که نزدیک غسالخانه شوند. می گفتند پول را میخواهیم چه کنیم، وقتی جانمان در خطر است.
خانواده متوفی جوری گریه می کردند که دل آدم ریش ریش می شد. انگار آسمان ابری سیاه نیز با آنها همدرد شده است.
محمد آمد و گفت آماده شوید که برویم داخل. بلند شدیم که برویم وقتی از اتاق خارج شدیم همه ساکت شدند. انگار زمان ایستاده بود و ما از میان جمعیت داغدار عبور می کردیم با آن لباسها. حق هم داشتند ترسناک شده بودیم، شبیه صحنه های سینمایی اسلوموشن شده بود. صدای تپش قلبم را خوب می شنیدم و صدای قطره های باران را که روی سرمان فرود می آمد این ابرها قصد نداشتند اجازه دهند روز شود هوا همچنان گرگ و میش بود.
قسمت درب ورودی غسالخانه دو تا چادر برزنتی گذاشته بودیم. یک دالان تاریکی که به غسالخانه ختم میشد. دفعه اولم نبود اما ترسیده بودم استرس داشتم. تپش قبلم تندتر شده بود و صدایش بلندتر، به دوستانم نگاه کردم ببینم آنها هم می شنوند یا نه که دیدم نه هر کدام مشغول کار خودش است یکی با کلاهش ور می رود(شیلد) یکی زیپ لباسش را بالا می کشد دیگری هم آرام زیر لب ذکر می گوید همین بهترین کار بود یاد خدا دل آدم را آرام می کند سبحان الله سبحان الله سبحان الله ...
غسالخانه سفید بود و روشن و البته خیلی سرد دوباره صدای شیون خانواده این مرحومی که الان کنار ما بود بلند شد انگار از اسلوموشن خارج شده بودند.
با یک صلوات جنازه را بلند کردیم و روی سنگ غسالخانه گذاشتیم. جنازه هایی که از بیمارستان می آمد داخل کاور بود و باید کاور را می بریدیم سخت ترین قسمت کار همین است که کاور را باز می کنی نمیدانی قرار است چه اتفاقی بیفتد و با چه صحنه ای مواجه شوی.
هر بار که به این لحظه می رسیم احساس می کنم الان است که جنازه بلند شود برای همین همیشه خودم را با یک کار دیگر مشغول می کنم مثلا کفن را آماده می کنم. دم بچه ها گرم چه دل قرصی دارند معلوم نبود اگر اینها نبودند چه کسی میخواست جنازه این بندگان خدا را بشوید.
وقتی این موقع ها می شود یاد این آیه می افتم « وَجَاءَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَلِکَ مَا کُنْتَ مِنْهُ تَحِیدُ » (سوره ق آیه ۱۹) و حقیقتا که بیهوشی مرگ آمد این همانست که از آن روی گردان بوده ای.
ماه رمضان سال ۹۶ بود در روستای دیزبون منبر می رفتم. یک روستای فوق العاده زیبا در دامنه کوه بین لاهیجان و لنگرود آنقدر زیبا بود که هر روز بعد از مراسم با پا منبری ها می رفتیم بین روستا قدم می زدیم جنگلی سرسبز که از آن بالا دریا هم دیده می شد شاید یکی از دلایلی که قبول کردم آنجا منبر بروم با اینکه راهش خیلی دور بود همین زیبایی وصف ناشدنیش بود.
آنجا از کتاب منازل الآخره شیخ عباس قمی درباره مرگ میگفتم: «و این عقبه ایست بسیار دشوار که شدائد و سختی ها از هر طرف به محتضر رو میکند از طرفی شدت مرض و درد و بسته شدن زبان و رفتن قوا از اندام، از طرف دیگر گریستن اهل و عیال و وداع آنها و غم و یتیمی و بی کس شدن بچههای خود، از طرف دیگر غم جدا شدن از مال و املاک و اندوختهها که عمر عزیز خود را صرف آنها کرده بود و بسا شده که بسیاری از آنها مال مردم بوده و به ظلم و غصب آنها را مالک شده و حالا ملتفت کار خود شده که کار گذشته و راه اصلاح آنها بسته شده. حالا چشمانش چیزهایی می بیند که قبلا نمی دید حالا ملائکه رحمت و ملائک غضب بالای سر او جمع شده اند که تکلیفش چه می شود.»
در همین فکرها بودم که چشمم به چشمان میت گره خورد. انگار چیزی می خواهد بگوید ولی نمی تواند تمام توانش را جمع می کند تا لبانش را باز کند که بگوید هی جوان!! جای تو هم یک روز اینجاست نگران نباش همه ما یک روز روی این سنگ می خوابیم.
هادی روی دوشم زد و گفت کجایی؟! برو جلو و کار را شروع کن به خودم آمدم. نفس عمیقی کشیدم. با اینکه ماسک و شیلد داشتم دماغم پر از بوی تند کافور شد. سرفه ام گرفت. تکانی به خودم دادم و جلو رفتم تا غسل را شروع کنم.
اما یک لحظه صبر کنید!!
من اینجا چه کار می کنم؟
من را چه به غسالخانه و جنازه، من که جرأت دیدن مرده را ندارم پس اینجا چه کار می کنم؟
ادامه دارد ...