چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹ - ۲۰:۳۲
دوست دارم ترمز دستی زندگی را بکشم

حوزه/ می‌خواهم تکیه بدهم به صندوق عقب ماشین و به جاده طولانی که آمده‌ام نگاه کنم. کی راه افتاده‌ام؟ برای چه راه افتاده‌ام؟ قرار بود به کجا برسم؟ اصلا راه را درست آمده‌ام؟

به گزارش خبرگزاری حوزه، حجت‌الاسلام محمدصادق احسان بخش در صفحه مجازی‌اش نوشته است:

احساس کسی را دارم که پشت فرمان نشسته، مسیر طولانی آمده و مسیر طولانی‌تری در پیش دارد. نگاهش به انتهای جاده است و دستش به فرمان و پایش پر قدرت روی گاز. همینطور با سرعت می‌رود. شاید شیشه‌هایش هم دودی ۷۰ درصد است. فکر می‌کند فقط باید برود، دیرش شده. هوا گرم و شرجی است. بیشتر گاز می‌دهد...

اما آرزویم این است که بزنم کنار. زیر سایه درختی بایستم. ترمز دستی را محکم بکشم. طوری که صدای جریقش بیاید. انگار با این صدا خستگی ماشین با قولنجش در می‌رود. ماشین را خاموش کنم. به پشتی صندلی تکیه بدهم و خودم را کش و قوس مفصل بدهم. از ماشین پیاده شوم. نسیم خنک به صورتم بخورد. قدم بزنم به طرف کنار جاده. علف‌های کنار جاده را ببینم که زیر پای گل‌های وحشی را سبزپوش کرده‌اند. درخت‌های اطراف را ببینم. آسمان را نگاه کنم. پرنده‌ها را ببینم. گله گوسفندان و سگ گله را و به حال چوپانی که ساعت‌های زندگیش را با طبیعت سر می‌کند و صدای گوسفندان و سگ‌ها و پرنده‌ها و پروانه‌ها را می‌شنود، حتی صدای برگ‌ها و گل‌ها و ستاره‌ها را می‌شنود غبطه بخورم. چوپانی که بی خیال ماشین‌های جاده و سرعت سرسام آورشان حواسش به بره‌های تازه به دنیا آمده است. چوپانی که صدای آب زلال جاری و آتش گرفتن چوب و قل قل کتری گِلی سیاه شده را می‌شنود. چه آرامشی دارد صدای ریختن چای زغالی در استکان کمر باریک.

می‌خواهم تکیه بدهم به صندوق عقب ماشین و به جاده طولانی که آمده‌ام نگاه کنم. کی راه افتاده‌ام؟ برای چه راه افتاده‌ام؟ قرار بود به کجا برسم؟ اصلا راه را درست آمده‌ام؟

دوست دارم ترمز دستی زندگی و همه کارها را بکشم. تابلوی تعطیل است به همه کارها و مشغله‌هایم بزنم. بروم به دیدن اطرافیانم. بروم همسر و فرزندانم را سیر نگاه کنم. ببینم چقدر بزرگتر شده‌اند. چقدر قد کشیده‌اند. چقدر خلق و خویشان رنگ بزرگی گرفته. آرام بنشینم و فقط نگاهشان کنم. آشپزی کردنشان را. بازی کردنشان را. دعوا کردنشان را. خندیدنشان را. بعد حلالیت بطلبم از همه نبودن‌ها و ندیدن‌ها. بعد مثل روح‌هایی که تازه از بدن جدا شده‌اند سری به پدر و مادرم بزنم. سیر نگاهشان کنم و دستشان را ببوسم. ازشان حلالیت بطلبم به خاطر کارهایی که نکرده‌ام.

سراغ تک تک اقوام بروم و ببینمشان. حلالیت بطلبم که چرا کم دیده‌امشان. چرا کم بهشان سر زده‌ام. چرا کم دعوتشان کرده‌ام. چرا کم در خوشی‌ها و ناراحتی‌هایشان بوده‌ام. به دوستانم سر بزنم. به همسایه‌ها. به همه افرادی که هر روز در خیابان به سرعت از کنارشان مثل غریبه‌ها می‌گذرم و توجهی بهشان نداشتم. به همه پرنده‌ها و درختان و برگ‌ها و گل‌ها و گربه‌ها و کلاغ‌ها.

به همه ابرها و ماه و خورشید و ستاره‌ها. به همه ملائک و فرشته‌ها. به همه شان سر بزنم و از همه شان حلالیت بطلبم که چرا هر روز بهشان سلام نکردم. چرا هر روز احوال تک تکشان را گرم نپرسیدم. چرا هر روز قربان صدقه‌شان نرفتم. آخر سر، سری هم به اهل قبور بزنم. فاتحه‌ای مهمانشان کنم. بعد سر در آغوش خدای مهربان بگذارم و با آرامش کامل بخوابم. خوابی عمیق. با لالایی تمام فرشته ها و ابرها و برگها...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • منتشرشده: ۱
  • در صف بررسی: ۰
  • غیرقابل‌انتشار: ۰
  • توابین IR ۲۰:۴۹ - ۱۳۹۹/۱۱/۰۲
    خداقوت