به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب «دانستنی های اربعین» به قلم مجید جعفرپور به چهارده پرسش و پاسخ معرفتی دربارۀ اربعین پاسخ داده که در شماره های گوناگون به انتشار آن خواهیم پرداخت.
سؤال یازدهم:
«زید مجنون» کیست و چه داستانی برای او نقل شده است؟
پاسخ:
مرحوم علامه مجلسی گوید: روایت شده متوکل که از خلفای بنی عباس بود، با اهل بیت پیامبر خدا فوق العاده دشمنی داشت.
وی همان کسی است که به کشاورزان دستور داد: قبر امام حسین(علیه السلام) را شخم بزنند و آثار و بناهای آن را خراب کنند. آب نهر علقمه را به صورتی بر قبر آن حضرت ببندند که اثری از آن قبر باقی نماند و هیچ کس از آن خبری نداشته باشد. مردمی را که قبر امام حسین(علیه السلام) را زیارت کنند، تهدید به قتل کرد.
گروهی از لشکر خود را در کمینگاه قرار داد و به آنان توصیه کرد: هر کسی را یافتید که برای زیارت قبر حسین می رود، به قتل برسانید.
منظور متوکل این بود که نور خدا را خاموش و آثار فرزندان پیامبر خدا را مخفی نماید.
این خبر به گوش زید رسید که او را مجنون می گفتند؛ ولی او صاحب عقلی کامل و صاحب نظریهای عالی بود.
وی بدین لحاظ به «مجنون» لقب یافت که هر شخص عاقلی را مغلوب و تسلیم می کرد و حجت هر شخص ادیب را در هم می شکست و هیچ وقت از جواب، خسته و از خطابه و سخنرانی، اندوهگین نمی شد.
هنگامی که زید مجنون شنید ساختمان قبر امام حسین (علیه السلام) خراب شده و محل آن را کشت و زراعت کردهاند، این عمل به نظرش بزرگ آمد و بسیار ناراحت شد، به گونه ای که داغ مصیبت امام حسین (علیه السلام) برایش تازه شد.
این زید در آن روز ساکن مصر بود، هنگامی که غم و اندوه به علت شخم کردن قبر امام حسین (علیه السلام) بر او غلبه یافت، از مصر در حالی که پیاده و سرگردان بود، خارج شد و مصیبت خود را به پروردگار خویشتن شکایت می کرد.
وی هم چنان با حالت غمناک بود تا این که وارد کربلا شد. تا نزد قبر امام حسین (علیه السلام) رسید و دید آن قبر به حال اوّلیۀ خود باقی و تغییر نکرده است، ولی ساختمان های آن را خراب کردهاند.
هر چقدر آب بر آن قبر مبارک میبستند، آب پایین می رفت و به قدرت خدای توانا سرگردان می شد و در اطراف قبر دور می زد و یک قطره از آن آب به قبر امام حسین (علیه السلام) نمی رسید. هرگاه آب نزدیک قبر آن بزرگ مرد میآمد، زمین آن قبر به اجازۀ خدای توانا ارتفاع پیدا می کرد.
زید از آن منظره تعجب کرد و این آیه را تلاوت کرد: (یُرِیدُونَ أَنْ یُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ یَأْبَی اللَّهُ إِلَّا أَنْ یُتِمَ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُون)؛ آنها میخواهند نور خدا را (دین و کتاب او را) به سخنانشان خاموش نمایند، در حالی که خداوند نمیخواهد جز آنکه نور خود را کامل کند، هر چند کافران خوش ندارند.
متوکل هم چنان مدت بیست سال دستور می داد تا قبر امام حسین (علیه السلام) را شخم بزنند، ولی قبر آن بزرگوار هم چنان به حال خود بود و تغییری نمی کرد و قطرهای از آب بر بالای آن قبر مقدس نمی رفت.
وقتی آن شخص کشاورز با آن منظره مواجه شد، گفت: به خدا و حضرت محمّد(ص) ایمان آوردم. من سر به بیابان ها می گذارم و می روم، ولی قبر حسین را که پسر دختر پیامبر خداست را شخم نمی زنم. مدت بیست سال است که به قدرت و نشانه های خدا نظر می نمایم و دلیل و برهان های آل پیامبر خدا را مشاهده می نمایم و باز هم عبرت نمی گیرم!!
سپس آن کشاورز یوغ را از گردن گاوها برداشت و گاوها را رها کرد و متوجه زید مجنون شد و به زید گفت: ای شیخ، از کجا آمدی؟ گفت: از مصر، گفت: برای چه به اینجا آمدهای؟ من می ترسم تو را به قتل برسانند. زید گریان شد و گفت: وقتی به من خبر رسید که قبر حسین بن علی (علیه السلام) را شخم زدهاند، غم و اندوه من به هیجان آمده است.
آن کشاورز به قدمهای زید افتاد. پاهای او را بوسید و گفت: پدر و مادرم به فدای تو باد، از آن زمانی که تو نزد من آمدی، رحمت به من رو آور شده و قلبم به نور خدا نورانی شده است. من به خدا و رسول ایمان آوردهام. مدت بیست سال است که من این زمین را شخم می زنم. هر گاه آب به قبر حسین میبندم، آب فرو می رود و سرگردان میشود و در اطراف قبر حسین دور می زند و یک قطره از آن به قبر حسین نمی رسد. گویا من در حال مستی بودم و اکنون به برکت قدم تو به هوش آمدم. زید گریه کرد و اشعار بسّامی را خواند:
تَاللَّهِ إِنْ کَانَتْ أُمَیَّةُ قَدْ أَتَتْ قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نَبِیِّهَا مَظْلُوماً
فَلَقَدْ أَتَاهُ بَنُو أَبِیهِ بِمِثْلِهِ هَذَا لَعَمْرُکَ قَبْرُهُ مَهْدُوماً
أَسِفُوا عَلَی أَنْ لَا یَکُونُوا شَارَکُوا فِی قَتْلِهِ فَتَتَبَّعُوهُ رَمِیماً
به خدا قسم، اگر کفار بنی امیه پسر دختر پیامبر خدا را در حالی که مظلوم بود، به قتل رسانیدند، پسران پدر او؛ یعنی بنی عباس نظیر آن عمل را انجام دادند و به جان تو قسم که قبر امام حسین را خراب کردند. بنی عباس متأسف بودند که چرا در قتل امام حسین (علیه السلام) از بنی امیه پیروی نکردند (چون به آن منظور نرسیدند، به همین دلیل) به جستجوی استخوان های آن حضرت رفتند (و قبرش را خراب کردند).
آن کشاورز گریان شد و گفت: ای زید، تو مرا از خواب غفلت بیدار و هدایت کردی. من اکنون به سامرا نزد متوکل می روم و این قضیه را برایش شرح می دهم.
اگر خواست که مرا می کشد و الا آزادم می کند. زید گفت: من هم با تو می آیم و سخن تو را تأیید می کنم. هنگامی که آن کشاورز نزد متوکل آمد و جریان معجزات قبر حسین را شرح داد، بُغض و کینۀ متوکل ملعون نسبت به اهل بیت پیامبر شدید شد و دستور داد تا آن کشاورز را به قتل برسانند. امر کرد تا طناب به پای او بستند و او را از ناحیۀ صورت در میان بازارها کشیدند. سپس جسد پاکش را در محل اجتماع مردم به دار زدند تا برای دیگران عبرت باشد و به هیچ عنوان کسی باقی نباشد که اهل بیت را به خوبی یاد کند.
هنگامی که زید مجنون با این منظره مواجه شد، غم و عزا و گریۀ او شدت یافت. صبر کرد تا جنازۀ آن کشاورز را از بالای دار پایین آوردند و در محل خاکروبهها انداختند. زید آمد و جنازۀ او را به سوی دجله حمل کرد. سپس آن را غسل داد و کفن کرد و به خاک سپرد و مدت سه روز از قبر او جدا نشد و قرآن برایش تلاوت می کرد.
در یکی از روزها که زید نزد آن قبر بود، ناگاه صدای شیون و نوحهای دلخراش و گریهای فراوان شنید. زنان فراوانی را دید که با موهای پریشان و دامن های چاک زده و صورتهای سیاه می آیند. مردانی را دید که با صدای بلند شیون می کردند و عموم مردم دچار اضطراب و ناراحتی شدهاند. ناگاه دید جنازهای را روی دوش مردان می آورند که پرچم های فراوانی برایش برافراشتهاند و مردم در اطراف آن جنازه گروه گروه می آیند و از زیاد بودن تعدادِ مردان و زنان، راهها بسته شدهاند!
زید می گوید: من گمان کردم متوکل فوت شده است. نزدیک یکی از آن مردها رفتم و به او گفتم: این شخص مُرده کیست؟ گفت: این جنازۀ کنیزک متوکل است. او کنیزکی حبشی و سیاه چهره به نام ریحانه بود و متوکل فوق العاده به او محبت داشت. سپس آنان برای آن کنیزک سیاه فوق العاده تشریفات قائل شدند و او را در یک قبر جدیدی به خاک سپردند. در میان قبرش گل و ریاحین و مشک و عنبر ریختند و یک گنبد و بارگاه عالی بر فراز آن ساختند.
هنگامی که زید با این منظره مواجه شد، غصهاش افزون و آتش غضبش شعلهور گردید، لطمه به صورت خود می زد، لباس های خود را پاره می کرد، خاک غم به سر خویشتن می ریخت و می گفت: واویلاه، وا حسیناه. یا حسین، آیا جا داشت تو در کربلا در حالی شهید شوی که غریب و تنها و تشنه باشی؟ زنان و دختران و خانوادۀ تو اسیر شوند؟ کودکان تو ذبح شوند؟ و هیچ کس برای تو گریه نکند؟ تو بدون غسل و کفن به خاک سپرده شوی و قبر تو را شخم بزنند تا نور تو را خاموش کنند؟ در صورتی که تو پسر علی مرتضی و فاطمۀ زهرا هستی. ولی برای مرگ یک کنیزکِ سیاه این همه تجملات بر پا شود؛ اما برای پسر محمّد مصطفی صلّی اللَّه علیه و آله غم و اندوهی در کار نباشد.
زید همچنان گریه و زاری می کرد تا اینکه غش کرد و همۀ مردم به او نگاه می کردند. قلب بعضی از افراد سوخت و برخی او را مجنون خطاب می کردند. هنگامی که به هوش آمد، این اشعار را سرود:
أَ یُحْرَثُ بِالطَّفِّ قَبْرُ الْحُسَیْن وَ یَعْمُرُ قَبْرُ بَنِی الزَّانِیَةِ
لَعَلَّ الزَّمَانَ بِهِمْ قَدْ یَعُودُ وَ یَأْتِی بِدَوْلَتِهِمْ ثَانِیَةً
أَلَا لَعَنَ اللَّهُ أَهْلَ الْفَسَادِ وَ مَنْ یَأْمَنُ الدَّنِیَّةَ الْفَانِیَةَ
آیا جا دارد که قبر امام حسین (علیه السلام) در کربلا زراعت و کشاورزی شود، ولی قبر فرزندان زنا تعمیر گردد. شاید زمانه دوباره برای آل علی برگردد و دولت و قدرت برای دومین بار نصیب آنان شود. آگاه باشید، خدا اهل فساد و افرادی را که دنیای فانی (ناپایدار و زودگذر) را ایمن می دانند، لعنت کرده است.
زید این اشعار را در یک برگه نوشت و به بعضی از دربانان متوکل تحویل داد. وقتی متوکل آن اشعار را خواند، غضبش شدید شد و زید را احضار کرد. وقتی زید نزد متوکل آمد و سخنانی همراه با توبیخ و موعظه بین آنان رد و بدل شد. سرانجام متوکل به خشم آمد و دستور قتل زید را صادر کرد.
هنگامی که زید در مقابل متوکل قرار گرفت، از زید پرسید: ابو تُراب کیست؟ منظور متوکل از این پرسش حقارت او بود. زید گفت: به خدا قسم که تو ابو تراب را می شناسی. تو از فضل، شرف، حسب و نسب او آگاه هستی. به خدا قسم، غیر از شخص کافر و شکاک، کسی منکر فضیلت و برتری علی نمیشود و غیر از منافق کسی بغض و کینۀ علی را ندارد. سپس به قدری فضائل و مناقب علی را شرح داد تا این که متوکل را به خشم آورد و متوکل دستور صادر کرد که او را زندان کنند.
هنگامی که شب فرا رسید و متوکل به خواب رفت. هاتفی نزد متوکل آمد و با پا به او زد و گفت: برخیز زید را از زندان خارج کن و الا خدا تو را هلاک خواهد کرد. متوکل شخصاً برخاست و زید را از زندان نجات داد و خلعت و هدیۀ خوبی به وی داد و گفت: هر چه می خواهی بخواه. زید گفت: خواستۀ من این است که قبر امام حسین ساخته شود و هیچ کس به زوار آن حضرت آزار نرساند. متوکل این پیشنهاد را پذیرفت. زید از نزد متوکل در حالی که خوشحال بود خارج شد. بعداً در شهرها گردش می-کرد و می گفت: هر کس بخواهد در هر زمان به زیارت قبر امام حسین علیه السلام برود، در امان خواهد بود.
حکایت عجیب ولی واقعی
فضل بن محمّد بن عبد الحمید گوید: من به عیادت ابراهیم دیزجِ یهودی رفتم که همسایه ام بود. وی را در حال مرگ یافتم و گویا نظیر شخص مدهوش بود... . وقتی من از حال وی جویا شدم، گفت: به خدا قسم، من به تو خبر می دهم و از خداوند آمرزش می طلبم. متوکل مرا مأمور کرد به سوی قبر حسین که در زمین نینوا بود، عازم گردم و ما را دستور داد تا قبر حسین را شخم بزنیم و اثر آن را محو نماییم. من شب وارد نینوا شدم، گروهی از کارگران با بیل و کلنگ با ما بودند. من جلو غلامان و یاران خود رفتم و دستور دادم تا قبر حسین بن علی را خراب کنند و زمین آن را شخم بزنند. سپس خودم به علت خستگیِ مسافرت خوابیدم و خوابم رفت. ناگاه غوغاهایی شدید و صداهایی بلند به گوشم خورد. غلامانم آمدند و مرا بیدار کردند. من در حالی که ترسان بودم برخاستم و به غلامان خود گفتم: شما را چه شده است؟ گفتند: موضوع عجیبی رخ داده است! گفتم: چیست!؟
گفتند: گروهی در موضع قبر حسین هستند که بین ما و قبر حائل شدهاند و ما را تیر باران می کنند. من با آنان برخاستم تا موضوع را بررسی نمایم. دیدم همان طور است که آنان می گویند. این موضوع در اوّل شب لیالی بیض(یعنی شب ۱۳، ۱۴ و ۱۵ ماه) بود. من به غلامان خود گفتم: آنان را تیر باران کنید. وقتی شروع به تیر باران کردند آن تیرها به سوی خود ما باز می گشتند. هیچ تیری بر نمی گشت، مگر این که به تیراندازِ خود اصابت می کرد و او را می کُشت.
من از این منظره دچار وحشت و ترس شدم، تب و لرز عجیبی عارضم شد و به سرعت از نزد قبر حسین کوچ کردم. خودم را آماده نمودم که متوکل مرا خواهد کشت؛ زیرا تمام آن دستوراتی را که متوکل داده بود، انجام نداده بودم. ابو بَرزَه می گوید: من به ابراهیم دیزج گفتم: از شرّ متوکل نترس؛ زیرا وی در شب گذشته کشته شد و منتصر در قتل او همکاری نمود. ابراهیم دیزج گفت: من این مطلب را شنیدهام، ولی یک بلایی دچار جسم من شده که بقایی برای خود نمیبینم.
ابو بَرزَه می گوید: این گفت وگوی ما اوّل صبح بود. آن روز شب نشده بود که ابراهیم دیزج مُرد.