به گزارش خبرگزاری حوزه، این مجموعه آثار به همت نشر معارف منتشر شده و در سال های اخیر بارها تجدید چاپ هم شده است.
به مناسبت روزهای پایانی ماه صفر پیشنهاد می شود که خانواده ها به عنوان یک هدیه فرهنگی ارزشمند، تهیه و مطالعه این کتاب را برای فرزندان نوجوان خود مورد توجه قرار دهند.
در بخشی از جلد چهارم این کتاب می خوانیم؛
"در بازار عکاظ، پیشگوی بسیار پیری، از قبیله هُذَیل را دیدیم. گیسویی شِلال و ریش و سیبیلی بلند و آویخته و سراسر سفید داشت. سیبیل او آن قدر بلند بود، که هنگام حرف زدن، شکاف دهانش دیده نمیشد. ابروهایش هم طوری درهم پیچیده و بلند بود، که بر چشمهایش سایه میانداخت.
پیر پیشگو، وقتی محمد را دید، با دست، ابروهایش را بالا گرفت. چشمهای ریز خاکستریاش را به چهره وی دوخت و اندیشناک گفت: به یقین، او فرزند شما نیست!
گفتم: همین طور است که تو گفتی
با سرعتی که از مردی سالخورده مانند او عجیب بود، از جا جست و چنگ در گریبان محمد انداخت و او را به طرف خود کشید و محکم در بغل گرفت و خروشید:ای مردم! این کودک را بکشید؛ و مرا هم با او بکشید! به لات و عُزّی سوگند، که اگر او را زنده و آزاد بگذارید تا بزرگ شود، دین شما و آیینهای پدرانتان را خوار خواهد کرد. با شما به ستیزه برخواهد خواست، و خود، آیینی نُو خواهد آورد، که مانند آن را هرگز نه دیده و نه شنیده باشید!»
همچنین در بخشی از جلد پنجم می خوانیم؛
"یک روز مانده تا پایان مهلت، وهریز فرمان داد تا سپاهیان جمع شوند و آرایش رزم بگیرند. بعد، از آنها سان دید. با سپاه – از ایرانی و عرب – سخن گفت. یک یک، زره و کلاه خود و کمان آنها را امتحان کرد. آن گاه فرمان داد تا همه آن کشتیها را، که یادِ یار و دیار را در دل ایرانیان زنده نگه میداشتند، سوزاندند. همچنین، دستور داد، جز لباسی که بر تنها بود، و سلاحها و ساز و برگ جنگ سپاه، و مقدار کمی غذا، هر چه – از خیمه و توشه – داشتند، به دریا ریختند.
- کشتیها را بهای سبب در آتش سوختم، تا مطمئن شوید که دیگر راهی به دیارتان ندارید. زاد و توشهتان را هم برای این به دریا ریختم، تا از صحرا هم نتوانید فرار کنید؛ و زیور و مالی هم نداشته باشید تا غنیمت حبشیها شود. پس هر کس میتواند بی کشتی از دریا، یا بیزاد و توشه از صحرا بگذرد، خود داند!
اکنون شما فقط دو راه در پیش دارید: پیروزی، یا مرگ! "