خبرگزاری حوزه | پسر بچهای پانزده ساله بودم که یک پتو ومتکا و چهارتا دفتر و خودکارم را انداختم در صندوق عقب پراید پر خط و خش پدرم رفتیم سر اتوبان در مسجد مادر طلبه شدم. طلبه چیزی که نمیدانستم چه هست و چه چیزهایی در انتظارم است اما الکی الکی قبول شدم و طلبه.
یک طلبهی متوسط اما پر از دلخوشی و سادگی و عشق به آدمها و چشمهای گریان. روز اول نمیدانستم چهار قدمی من چه کسی خاک شده است، شهرری یعنی چه!
وقتی وارد شدیم اسممان را نوشتند و گفتند بروید آنجا، بعضیها باهم حرف میزدند و من کفشهای سیاه و گندهام را نگاه میکردم و خیره بودم به آسفالت مشکی یک دست که هیچ چال و چوله ای نداشت.
نهار خورده و نخورده عدهای دور یک آخوند جمع شدند اما من خسته بودم، در خودم مچاله شدم.
فکرمیکردم چقدر تنهام غریبم، کسی را ندارم. خانوادهام نبودند. عاشق تلویزیون بودم اما خبری از تلویزیون نبود، یک گوشی ساده که میشد فقط باهاش مار بازی کرد. هیچ هیچ،دلم گریه میخواست.
خبری از برنامه و کلاس نبود، شنبه بود قرار شد از یکشنبه شروع بشود کلاسها.
با کسی حرفم نمیآمد یک سالن بزرگ ما را انداخته بودند میگفتند باشگاه هست صد و خوردهای طلبه، تاتامیهای رنگ و رو رفته کنار دیوار غش کرده بودند.
ترسیده بودم از تنهایی، پتو را دور خودم بیشتر کشیدم خودم را داخل سرامیکها به سختی دیدم، سفیدی لباسم با سرخی لپهایم چیز عجیبی را نشان میداد. هیچی نبود جز رنگ سفید و سرخ. زیرپتوگریه کردم.
دلم میخواست بروم خانه من را چه به اینکارها. چند نفری داشتند حرف میزدند فهمیدم ده سال طول میکشد که این درس را بخوانی. فقط پنجشنبه و جمعه حق داری بروی خانه.
پاهایم را جمع کردم داخل شکمم، یکباره یکی با صدای بلند گفت؛« شاه عبدالعظیم کسی هست برویم.» فقط میخواستم فرار کنم،نمیخواستم آنجا بمانم باید می رفتم.
بوی ترشیدگی بدن و عرق تمام مغزم را پر کرده بود.
نمیدانستم کجاست، بچه بودم یکبار با پدرم آمده بودم چیزهای محوی یادم بود. سریع اشک را پاک کردم پتو را زدم کنار و دیدم چندنفری لباس پوشیدند. منم تندتند همانجا شلوار را کشیدم پایین و همه یکباره نگاهی کردند و خندیدند، گفتم؛« همه پسریم دیگه..» یکی رفت داخل ساختمان کناری اجازه بگیرد.
با خوشحالی دست تکان میداد که یعنی بریم حله.
نمیشناختمش و هنوز هم هرچه فکر می کردم یادم نبود کی بود. رفتیم آن طرف خیابان یک پیکان نگهداشت هفت نفری سوار شدیم ،یادم نیست با چه کسانی رفتیم و برگشتیم.
کرایه هزار و پانصد بود و هرکسی به سختی از جیب در میآورد و بعضیها برای بعضیها را حساب میکردند انگاری دوست شده بودند باهم فقط من تنها مانده بودم. من مانده بودم.
وقتی رسیدیم یک میدان ساده بود، همه جا تاریک، دلم هری ریخت. نکند اینجا من را بدزدند. خفتم کنند؟
گفت:«بریم» قد دراز و دماغ گنده ای داشت.
باید کلی راه میرفتیم و میرفتیم و میرفتیم که می رسیدیم به یک بازار سرپوشیده. بازار برایم تازگی داشت.
بوی عود، صدای فرفره، تسبیحهای بالای ویترین، انگشترهای داخل ویترین و سجاده ها به سقف زده شده. بوی عطر و ادکلن ارزانقیمت و جلوتر که میرفتیم بوی کباب و فلافل دیوانهام کرده بود معدهام خالی بود عدس پلو به ما داده بودند و من متنفر بودم به زور برنجهای قرمز را خورده بودم.
از هشتی که گذشتیم، از چند گیت گذشتیم سرپایین بود و دلم از صبح چندباری لرزیده بود، وقتی از گیت گذشتیم و نگاهی به درهای بزرگ چوبی کردم و گذشتیم، یکباره میخکوب شدم گنبد بزرگ و گلدسته و ایوان و حوض، نور خورشید غروب افتاده بود در کاشیها و شیشههای سفید ایوان و قرمزیاش التیام جگرسوختهی تنهایی ام بود که میدانستم باید سالها با آن سر کنم، نفهمیدم چه شد خودم را دیدم ضریح رنگ و رو رفته که شبکههایش به راحتی از هم جدا میشد را گرفتم، رنگ و روی رفته اش جلا میداد به تن خسته ام و روح له شدهام. انگاری دستی آمد روی بغض برآمده از گلویم و هلش داد پایین.
میدانستم قرار است این حرم و این رواق و این ایوان تا چندین سال تسکین روحم باشد، همان هم شد، هر وقت که دلم میگرفت، خسته میشدم اضطراب داشتم، دلم از آدمها از موجودات دوپا میگرفت شبکهها را در آغوش میگرفتم یا گوشهای از صحن که سه کنجی با حال و هوای غریبانهای داشت اشک میریختم و مثل همان روز اول سبک میشدم و برایم دیگر تنهایی و دوری از خانواده مهم نبود.
شاه عبدالعظیم، شد شاه دلم.
سالها مرحم دل یک بچه شهرستانی بود که هر وقت از تهران و آدمها میترسید و ضربه میخورد آنجا التیام پیدا میکرد و پناه میآورد به بازارهای سرپوشیده و کباب و بستنی و حرمش.
حرمش برایم شد پدر بزرگی مهربان که من را در آغوش میگرفت، پدربزرگی که گوشهای از تهران کز کرده است. عصایی گذاشته زیرچانهاش و نگاه میکند، مینشینمکنارش از غم میگویم از بغض از درد و او آرام گوش میکند، سالهاست که اصالت دارد خودش است هیچ وقت هم تغییر نمیکند، ایوان و صحن و ضریحاش جان میدهد به آدمهایی مثل من.
شاه عبدالعظیم برایم معبد کدهی آرامش است.
ابوالفضل گلستانی