خبرگزاری حوزه - تهران/ کتاب «عایده» روایت زندگی شهید ۱۷ ساله لبنانی، شهید «علی عباس اسماعیل» و مادر این شهید خانم «عایده سرور» است. تشریح نوعی از سبک زندگی است که در عین علاقه به زندگی اما ابایی از جهاد و هزینه دادن در راه خدا ندارد. خانم عایده سرور در دیدار اخیر بانوان با رهبر انقلاب در تاریخ ۲۷ آذر ۱۴۰۳ هم یکی از سخنرانان ابتدای جلسه بودند. فرزند دیگر خانم سرور هم در نبرد اخیر با رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
رسانهی «ریحانه» KHAMENEI.IR به همین مناسبت به گفتوگو با این مادر صبور و مقاوم لبنانی پرداخته است.
از سالهای ابتدایی زندگی و همچنین نحوهی ورود و فعالیتهایتان در حزبالله بگویید.
مادر، یک مدرسه است که اگر تربیت شود، ملت اصیل و سرزندهای را تربیت خواهد کرد. الحمدلله پسرم مادری داشت که از دهسالگی در سال ۱۹۸۰ میلادی اهل مطالعه و خواندن روزنامه بود. در آن زمان پوسترهایی درباره پیروزی انقلاب اسلامی و امام خمینی پخش میشد. این اخبار بسیار برای ما خوشایند بود و عکسهایی را میدیدم که یک خانم چادری دستش را بالا برده بود و میگفت که ایران پیروز شد، انقلاب پیروز شد. این صحنه همیشه در ذهن من تکرار میشد و عاشق این لباس یعنی چادر ایرانی بودم. من از دهسالگی چادر میپوشم.
در آن سالهای کودکی من، یعنی در سال ۱۹۸۲ میلادی، اسرائیل به لبنان حمله کرد و خاک آن را تصرف کرد. در این سالها پس از آغاز فعالیتهای مقاومت، پسر یکی از همسایههای ما که منزلش مقابل منزل ما بود، با یکی از افراد سپاه پاسداران که به شهر بعلبک آمده بودند آشنا شد. او به همراه همسرم پیش از ازدواجمان دورههای متعددی را برگزار میکردند. یک روز نزد من آمد و گفت: شما که چادر میپوشی از چه مرجعی تقلید میکنی؟ به او گفتم که من زیاد حرفهایتان را متوجه نمیشوم. گفت: خواهری که چادر میپوشد باید مقلد یکی از مراجع باشد. از او پرسیدم چه کسی را باید تقلید کنم؟ گفت از امام خمینی تقلید کن. او یک نسخه از کتاب «زبده الاحکام» امام خمینی(ره) را برای من تهیه کرد و هدیه داد. اینجا بود که مطالعه و آموختن مسائل شرعی را به کمک این جوان آغاز کردم. عشق من به امام خمینی(ره) بیحدواندازه بود. این جوان عضو سپاه پاسداران در بعلبک بود و سرانجام در سال ۱۹۸۷ در عملیات «بدر الکبری» علیه اسرائیل به شهادت رسید. نام او «شهید محمدعلی عیتانی» بود.
در آن زمان سخنان شیخ راغب حرب را که ملقّب به «شیخ مقاومت اسلامی» بود میشنیدم که میگفت: «موضعی که علیه اسرائیل میگیریم سلاح است». من کودک بودم اما علیه این رژیم موضع داشتم. یادم میآید هنگامی که به جنوب میرفتیم باید از یک نقطه ایست و بازرسی صهیونیستی به نام «باتر و جزین» عبور میکردیم. اسرائیلیها در آنجا میایستادند و دستور میدادند چه کسی وارد شود و چه کسی وارد نشود. بعضی اوقات جوانانی را که رد میشدند به اسارت میگرفتند. من از مادرم میپرسیدم چرا این جوانان را میبرند؟ مادرم میگفت که ما نمیتوانیم با آنها حرف بزنیم چون اسرائیلی هستند، اما من با جرئت میایستادم و به آنها میگفتم که مثلا این جوان را آزاد کنید. من عاشق مقاومت بودم و بهطور کلی مخالف اسرائیل بودم و آن را دشمنی میدانستم که سرزمین ما را اشغال کرده است. کودک بودم اما موضع من رشد میکرد و بزرگتر میشد؛ زیرا هر آنچه برای خدا باشد رشد میکند.
از همین رو، من همواره به دنبال کاری در مقاومت میگشتم که مرا به خداوند نزدیکتر کند. در بیروت غربی یک زمانی میان مناطق مسلمان و مسیحی جنگ بود و برخی مجاهدان مقاومت در آن حضور داشتند. به آنها میگفتم که حاضرم در هر زمینهای که لازم باشد کمکتان کنم. تا اینکه یک بار یکی از آنها گفت که خشابی به من میدهد تا آن را پر کنم. من هم این کار را دوست داشتم. بعد از این، خشابهای خالی را به من میدادند و من در منزل آنها را پر میکردم. مادرم میگفت این خطرناک است، اما من میگفتم که نه! این جهاد در راه خدا است. گلولهها را در خشاب پر میکردم و روز بعد به آن جوان مجاهدی که در منطقه ما حضور داشت تحویل میدادم.
همچنین من در سال ۱۹۸۷ مسئولیت دیگری را هم در این منطقه بر عهده گرفته بودم. مسئولیتم این بود که کمکهایی را به خانوادههای شهدا تقدیم کنم و برای گذران امور آنها تلاش کنم. سپس نوشتن برخی متون را در مجلهها و روزنامهها آغاز کردم. روزنامهای به نام روزنامه العهد وجود داشت که برای حزبالله بود و من متنها و حتی شعرهایی را درباره خانوادههای شهدا در آن مینوشتم و منتشر میشد. من در فعالیتهای روز عاشورا و همه مراسمهایی که حزبالله برگزار میکرد، شرکت میکردم و برای آن تبلیغ میکردم؛ چون در آن زمان موبایل وجود نداشت.
من سال ۱۹۸۹ میلادی ازدواج کردم و در منطقه اوزاعی ساکن شدم. در آن منطقه در بسیج زنان و در فعالیتهای اجتماعی حزبالله شرکت میکردم. فعالیتهایم پیش از آن شخصی بود، اما پس از عضویت در بسیج زنان حزبالله، عضو رسمی آن شدم و کارم را آغاز کردم.
به غیر از امام خمینی(ره) آیا افراد دیگری هم بودند که تحت تأثیر آنان قرار گرفته باشید؟
من در دوران کودکی به خانه پدربزرگم در شهر صور در جنوب لبنان میرفتم و عکسهای سید موسی صدر را آنجا در اجتماعات مردمی میدیدم. در آن هنگام هفت سالم بود. یک بار از مادرم میپرسیدم او کیست؟ گفت که سید موسی صدر است. پرسیدم سید موسی صدر کیست؟ گفت که او یار مستضعفان در لبنان است و برایم درباره او توضیح داد. گفتم که میخواهم با او آشنا شوم. پاسخ داد که امکان آن وجود ندارد چراکه او را مفقود کردهاند. من گفتم که باید جایگزینی برای سید موسی صدر مثل او داشته باشیم. مادرم هم گفت که امام خمینی(ره) رهبر این جریان و این مسیر است.
پس با عشق و علاقه به امام خمینی و امام موسی صدر مسیر نوجوانی و جوانی را طی کردید.
بله؛ هنگامی که همسرم به خواستگاری من آمد، اولین چیزی که به او گفتم این بود که نمیخواهم با یک شخص عادی ازدواج کنم، بلکه میخواهم با یکی از جوانان مقاومت اسلامی ازدواج کنم. میخواستم فرزندانم مقاوم و یار و یاور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشند.
خواستگاران زیادی قبل از همسرم آمدند که آنها را رد میکردم. خانوادهام میگفتند چرا؟ چون در مقاومت نیست؟ پدرم میپرسید که تو یک مجاهد میخواهی؟ میگفتم بله. مادرم هم میگفت که نه! مجاهد شهید میشود و تو هنوز کمسنوسال هستی. من میگفتم اگر مجاهد نباشد من او را اصلا نمیخواهم. لذا از ابتدا به همسرم گفتم که من تو را میپذیرم چون مجاهد هستی. نام اولین فرزندم را محمدعلی گذاشتم. هفت سال بعد پسر دومم علی به دنیا آمد.
به سراغ خاطرات علی فرزند کوچکتر شما برویم که کتاب(عایده) هم با محوریت قصه زندگی او شکل گرفته است.
برهه بارداری علی برایم آسان و لذتبخش بود و رابطه ویژهای با او داشتم. هر روز با جنین صحبت میکردم. به او میگفتم: مادر، من نمیدانم دختر یا پسر هستی، اما میدانم که انسان خوبی خواهی بود، چون امام علیعلیهالسلام مژده تو را به من داده بود و اگر پسر بودی نام تو را علی خواهم گذاشت.
دوران بارداری هر روز با نماز صبح زیارت عاشوراء و دعای علقمه و با نماز ظهر سوره یوسف را کامل میخواندم. برای قرائت این ادعیه و سورههای قرآنی جدیت بهخرج میدادم.
از همان کودکی قلب یک مرد شجاع، قوی و بااراده را در سینهاش حمل میکرد و از هیچچیز ترس نداشت. علی بعد از یکسالگی دوست داشت در بازیهایش نقش یک سرباز را بازی کند. محمدعلی برادر بزرگترش از کودکی مانند او در این مسیر تربیت شد و عشق مقاومت در دلش نهادینه شده بود. سن علی هنگام آزادسازی جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰ میلادی، چهار سال بود. پس از آزادی به جنوب لبنان رفتیم و دوست داشت در این سفر لباس نظامی بر تنش باشد. مردم در آن زمان به روستاهای مرزی میرفتند چون جنوب آزاد شده بود و دیگر نیروهای اسرائیلی حضور نداشتند و به فضل مقاومت خارج شده بودند.
تربیت فرزند مانند بزرگکردن یک نهال است. هرچقدر که به فرزند برسی و به او عشق اهل بیت را بیاموزی، بهتر نتیجه میدهد.
شهید علی چگونه وارد پیشاهنگی امام مهدیعلیهالسلام و حزبالله شد؟
من علی را در سن چهارسالگی به پیشاهنگی امام مهدیعلیهالسلام در مسجد نزدیک منزل میبردم. بسیار علاقه داشت که هر روز به آنجا برود.
علی در سن ۱۱سالگی در دورهای یکروزه بهنام «سوادآموزی نظامی» شرکت کرد. دورهای هست در حزبالله به نام دوره مقاتل (جنگجو) که معمولا کسی در سن ۱۴سالگی در آن شرکت نمیکند. اما با اصرار او، هم من و هم پدرش و هم خودش با کسانی صحبت کردیم و بهدلیل انگیزه و عشق و علاقهای که به مقاومت داشت، او را به این دوره فرستادیم و ۴۵ روز در آن دوره ثابتقدم ماند.
قبل از اینکه برود به او گفتم مادر تو شاید این دوره سخت را تحمل نکنی؛ حتی نوعی چالش بین من و او به وجود آمد. او پسر نازپروردهای بود و همیشه موهایش شانه شده و ظاهری آراسته داشت. به او میگفتم شاید در این دوره روی خاک بخوابی، اما میگفت اشکالی ندارد. او این چالش را برد و دوره را کامل کرد. پس از این ۴۵ روز وقتی که برگشت، انگار شخص دیگری شده بود.
نه فقط اینکه دوست داشته باشد بجنگد، بلکه به اخلاق و تحصیل علوم دینی اهتمام میورزید و دورههای فرهنگی دینی مانند دورههای جنود، انصار و ممهدون را با موفقیت سپری میکرد.
و تبدیل به جوانترین نیروی اردوگاه شد؟
بله؛ علی کمسنوسالترین جوان اردوگاه بود. او ۱۷ سال و ده ماه سن داشت و بسیار فعال بود؛ اما بعضی اوقات شیطنت هم میکرد چون روحیه شوخطبعی داشت و دوست داشت همه را بخنداند. حتی اگر مصیبتی در اردوگاه به وجود آمده بود، علی تنها کسی بود که سعی میکرد همه را بخنداند تا گریههای آنان را نبیند.
او بعضی اوقات دوستانش را به شوخی اذیت میکرد و برای آنها تله درست میکرد. مثلا به دوستش که همیشه خسته بود و تحمل سختی را نداشت، داروی آرامبخش یا مسکن میداد و به او میگفت این تقویتکننده است و سپس آن شخص فکر میکرد که بسیار پرنشاط شده است.
از ابتدای روزهای منتهی به شهادت علی بگویید.
من عادت داشتم هر سال در ماه مبارک رمضان، ۱۵ روز به زیارت امام رضاعلیهالسلام بیایم. یک روز قبل شهادتش از سوریه آمد و به من گفت مادر تو فردا یا پسفردا عازم ایران هستی درست است؟ گفتم من میخواهم بروم اما پدرت میگوید که تو در جبههای، برادرت هم که نیست، پس امسال نرو. به پدرش نگاهی انداخت و گفت: نه، مادرم میخواهد به زیارت امام رضا برود و باید بهخصوص امسال به زیارت برود. از او پرسیدم چرا بهخصوص امسال باید بروم؟ به من گفت که تو در کودکی هنگامی که به زیارت امام رضاعلیهالسلام میرفتی، به ما میگفتی حاجتهایتان از امام رضاعلیهالسلام را در یک برگه بنویسید تا آنها را برآورده کند، درست است؟ گفتم بله. گفت پس باید امسال هم به زیارت امام رضا بروی و این بار نمیخواهم حاجتم را در برگه بنویسم، بلکه میخواهم برای من در محضر امام رضاعلیهالسلام دعای ویژهای بکنی. میخواهم در بابالمراد بایستی و دو رکعت نماز بخوانی و برای من طلب شهادت کنی. به او گفتم من همیشه برای شما دعا میکنم و در نمازهایم از خدا میخواهم که شما را به مقام شهادت برساند. گفت نه! من یک دعای ویژه میخواهم و به پهلوهای حضرت زهراسلاماللهعلیها قسم میخوری که این دو رکعت نماز را آنجا برای من بخوانی. به او گفتم انشاءالله اما اصرار داشت که به پهلوی حضرت زهرا قسم بخورم. برایش قسم خوردم و گفتم خواستهات را برایت انجام خواهم داد.
وقتی به مشهد رفتم، در شب اول قدر دعا کردم که خداوند فرزندانم را نزد خود به مقام شهادت برساند، اما یادم رفت برایش آن دو رکعت نماز را بخوانم. چند روز بعد، سه روز پیش از آنکه برگردم، علی عکسی را از خودش برایم فرستاد که روی بدنش یک تصویر را خالکوبی کرده: مادری که فرزندش را به آغوش گرفته؛ همانگونه که در کودکی او را به آغوش میگرفتم. زیر آن عکس هم اسم من را نوشته بود (عایده). به او گفتم مادر چرا اسم من را نوشتی؟ چرا این کار را میکنی؟ این برای تو دردآور است. گفت دوستانم نام معشوقههای خود را مینوشتند و من به آن مرد گفتم که نام مادر عزیزم را بنویس تا همیشه با من بماند. گفت من یک سال و نیم تو را اذیت کردم و بهخاطر من آزرده میشدی و نمیخوابیدی، به همین خاطر اسمت را نزدیک قلبت گذاشتم تا اگر شهید شدم در ضریحم کنارم باشی.
روز آخر سفر که مقابل گنبد طلا در نزدیکی باب المراد با امام رضاعلیهالسلام وداع میکردم، علی با من تماس گرفت. به او گفتم که با امام وداع میکنم تا به لبنان بازگردم. گفت من باید فردا به سوریه بروم، زودتر بیا. آخر سر از من پرسید برای من آن دو رکعت نماز را خواندی؟ به او گفتم فراموش کردم. گفت من تو را به پهلوی حضرت زهراسلاماللهعلیها قسم دادم.
دوستم در کنارم بود گفت نه هرگز برای چنین چیزی نماز نخوان چون دعای مادر مستجاب است و ما الآن در کنار امام رضاعلیهالسلام هستیم و ممکن است خدا دعای تو را مستجاب کند. گفتم نه، من به پهلوی حضرت زهرا قسم خوردم و این قولی بود که به پسرم داده بودم تا برای او نماز بخوانم. دوستم در حین نماز وقتی به قنوت رسیدم چادر مرا میکشید و میگفت دعا نکن دعا نکن. من بهعنوان یک مادر برای چند لحظه احساس ناتوانی کردم، اما در مقابل گنبد امام رضاعلیهالسلام که بودم یاد امام حسین افتادم؛ هنگامی که علیاکبر به نزدش آمد و پرسید که آیا اجازه نبرد به من میدهی؟ به او گفت که بله برو که همه ما رفتنی هستیم. این چیزی بود که به مخیلهام آمد و گفتم خداوندا اگر فرزندم علی اهل این شهادت بود، او را به حق امام رضاعلیهالسلام بپذیر.
من یقین داشتم که «لن یصیبکم الا ما کتب الله لکم». یعنی دعا کردم و قلب من اطمینان داشت خداوند مدبر است و اگر برای فرزندم شهادت را خواسته باشد، برای ما یک نعمت خواهد بود.
وقتی به لبنان بازگشتم، وارد اتاق او شدم. دیدم چراغها را خاموش کرده و در حالت سجود قرار دارد. او را به آغوش گرفتم و با دستش اشارهای به من کرد که متوجه شدم در حال خواندن نماز شب است. چیز عجیبی که توجه مرا جلب کرد، بوی عطر خوبی بود که در اتاقش حس کردم. در ذهنم به این فکر کردم که ممکن است خودش این عطر را گذاشته باشد. عطر داخل اتاق مثل عطر حرم امام حسینعلیهالسلام بود. در آن لحظه به هیچچیز فکر نکردم جز اینکه میخواهم پسرم را به آغوش بکشم. مدت کمی با پسرم نشستم، سپس گفت که میخواهد برود تا برایش کیف وسایلش را آماده کنم. از من درباره سفرم به ایران پرسید و گفت که آیا برایش کفن خریدم و آن را نزد امام رضاعلیهالسلام متبرک کردم؟ گفتم بله این کار را کردم. با لبخند گفت: انشاءالله پسرت این کفن قشنگ را خواهد پوشید.
لبخند زد و گفت: مادرم تو مرا پیش امام رضاعلیهالسلام دعا کردی و او انشاءالله آرزوی مرا محقق خواهد کرد. گفتم: خداوند هرچه را که خیر است برای ما انتخاب کند.
علی رفت و روز بعد تماس گرفت و گفت: مادر برایم دعا کن که شهید شوم. گفتم: مادر من دعا میکنم که اگر مستحق شهادت بودید، خداوند تو و برادرت را شهید بپذیرد.
علی به مدت هفت یا هشت ساعت با من تماسی نداشت. پس از آن با من تماس گرفت و صدایش ضعیف بود و در نزدیکی او صدای انفجار میشنیدم.
گفتم مادر در چه وضعی هستی و این صداها چیست؟ گفت ما در یک درگیری هستیم . گفت مادر من تو را دوست دارم، گفتم من هم تو را دوست دارم پسرم. من و پسرم همیشه مادر و پسری و بدون تعارف صحبت میکردیم. ما بیشتر دوست بودیم و بعضی اوقات مرا با اسم کوچکم صدا میکرد. از او پرسیدم آیا ترسیدهای؟ با یک صدای خفیف گفت عایده خانم نه.
به خودم گفتم شاید پسرم ترسیده یا توانش را از دست داده و خسته است. اما او گفت: مادر من نمیترسم، فردا هم خواهی فهمید پسرت چه قهرمانی بوده و چگونه تکفیریها را به وحشت انداخته است، نگران نباش.
دوباره از او پرسیدم آیا ترسیدهای؟ گفت به حق سرور و مولایم اباعبداللهالحسینعلیهالسلام نترسیدهام، اما تشنهام. پرسیدم مگر آنجا آب ندارید؟ گفت نه محاصرهایم. این اتفاق در ماه هشتم میلادی اتفاق افتاد، یعنی در اوج تابستان و گرما بود. تقریبا هفت الی هشت ساعت به سمت بالاترین نقطه تپه در حال حرکت بودند. اول مسیر را با نفربر رفتند و سپس تکفیریها اقدام به پرتاب لاستیکهای انفجاری از بالای تپه کردند. این لاستیکها پر از مواد منفجره بود و تکفیریها آن را از بالای تپه قِل میدادند و هنگامی که به سمت رزمندگان میرسید منفجر میشد و برخی از آنها مجروح میشدند. آنهایی که مجروح نمیشدند مسیر را ادامه میدادند، اما دیگر همراه آنها آب نمیماند.
میگفت مادر من تشنهام. به او میگفتم که من به وضعیت تو غبطه میخورم. گفت غبطه میخوری که تشنهام؟ گفتم غبطه میخورم که اگر در این وضعیت و در این هوای گرم تشنه به شهادت رسیدی، تو و علی اکبر فرزند امام حسینعلیهالسلام شبیه هم خواهید بود و امام حسینعلیهالسلام را مواسات خواهی کرد. خوشا بهحال تو پسرم علی.
علی از من تشکر کرد و گفت که میدانم تو مادری هستی که مانند لیلا، فرزندش علی اکبر را به میدان فرستاد. از تو میخواهم دو رکعت نماز بخوانی و برای من شهادت و برای مجاهدان پیروزی را از خدا بخواهی تا بتوانند این تپه را تحت سیطره خود در بیاورند. گفتم انشاءالله.
آخرین کلمهای که به من گفت و صدایش بسیار ضعیف بود این بود که مادر من تو را دوست دارم. من هم گفتم پسرم تو را دوست دارم و این آخرین کلمهای بود که از هم شنیدیم. تلفن را قطع کرد و من بسیار احساس ناراحتی میکردم. رفتم دو رکعت نماز خواندم و برای آنها دعای پیروزی کردم. در قنوت دعا کردم: خدایا رزمندگان را نصرتی با عزت عطا بفرما و همه مجاهدان را محفوظ بدار. گفتم انشاءالله که این تپه فتح خواهد شد و یقین داشتم که اگر خدا بخواهد پسرم شهید شود، این امر اتفاق خواهد افتاد و من چیزی جز نیکی و زیبایی نخواهم دید. برای آزادسازی این تپه دعا کردم، حتی اگر خون پسرم روی آن ریخته شود.
بعد از این گفتوگو برای دقایقی کوتاه به خواب رفتم. خوابی دیدم که به من فهمانده شد که علی به شهادت رسیده است. بیدار که شدم به محمدعلی گفتم که علی به شهادت رسیده است. محمدعلی ابتدا گفت که مادرم چنین چیزی نگو، علی سلامت است و انشاءالله باز میگردد. گفتم که قلبم چنین میگوید. غذا روی میز بود و من معمولا بدون وضو غذا نمیخورم. رفتم که وضو بگیرم و در این حین با محمدعلی تماس گرفتند. او از منزل خارج شد تا صحبتهایش را نشنویم. آنها میدانستند که من از کودکی خوابهایم محقق میشد. او خارج از منزل صحبت میکرد و من پشت پنجره در حال وضو گرفتن بودم که صدای او را شنیدم. پشت تلفن میگفت برادرم علی شهید شده است. من هم ندای یازهرا یازهرا را زمزمه میکردم.
محمدعلی وارد شد و من وضویم را تمام کرده بودم. او را صدا زدم گفتم مادر با تو کار دارم. چهرهاش بسیار خسته بود. پشت گوش او گفتم که به خالههایت چیزی نگو چون میخواهند غذا بخورند، من صدای تو را شنیدم. محمدعلی گفت که به او خبر دادهاند علی مجروح شده است. گفتم که من دلم میگوید که برادرت شهید شده است. محمدعلی گفت واقعا به من خبر دادهاند که محمدعلی مجروح است.
رفتم که دو رکعت نماز بخوانم. نمازم را شروع کردم و هنگامی که به سجده رسیدم به خداوند گفتم من پسرم را به دستان تو سپردم و الآن در دستان تو است و هرآنچه برای تو باشد ماندنی است. به حضرت زهراعلیهاالسلام گفتم که من پسرم را از همان کودکی نذر تو کردم و از تو میخواهم که دست مهربانت را روی قلبم بگذاری؛ من الآن افتخار میکنم که با شهادت پسرم تو را مواسات کردم. او مانند پسرانت امام حسینعلیهالسلام و علی اکبرعلیهالسلام تشنه به شهادت رسید. پسرم غریب بود و در منطقهای بود که مال خودش نبود. پسرم در بچگی اصلا به سوریه نرفته بود و فقط برای نصرت دین محمد و آل محمد به آنجا رفت.
با خانوادهام بر سفره نشسته بودم و نتوانستم غذا بخورم. همه غذایشان را که تمام کردند گفتم هر کس میخواهد به دیدار شهید برود آماده شود. ما آن زمان در جنوب بودیم و منزلمان در ضاحیه در بیروت بود.
مادرم و خواهرم به من گفتند چرا اینگونه صحبت میکنی؟ به آنها گفتم پسرم علی شهید شده است و هر کسی که میخواهد او را ببیند دنبال ما بیاید. محمدعلی پسرم هم گفت که الآن از سوریه با من تماس گرفتند و گفتند که برادرت مجروح شده و ممکن است او را امروز یا فردا از سوریه به بیروت بیاورند.
به منزل که رسیدم همسرم در را برایمان باز کرد. گفت قرار بود سه روز در جنوب بمانید چه خبر شده است. گفتم میخواهم به تو چیزی بگویم. پرسید آیا خبر بدی هست که میخواهی به من بدهی؟ لبخند زدم. گفت صورتت نشان نمیدهد که خبر بدی هست. گفتم هر چیزی از سوی خداوند خیر است، پس چیزی که میخواهم به تو بگویم چیزی جز خیر و نیکی از سوی خداوند نیست. گفتم اگر خدا علی را انتخاب کرده باشد، این برای او خوب است یا بد؟ پرسید علی شهید شده است؟ گفتم علی نظرکرده خدا است و شهید روزی که به شهادت میرسد زنده میشود؛ ما مردهایم و شهدا زندهاند. بسم الله الرحمن الرحیم ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل أحیاء عند ربهم یرزقون. علی پسرم امروز با شهادتش زنده شده است. همسرم بعد از اینکه خبر را شنید بلندبلند گریه میکرد.
میخواستم برایمان درباره خوابتان پیش از شهادت سیدحسن نصرالله هم بگویید.
دو یا سه ماه قبل از آغاز جنگ ۲۰۰۶ در لبنان، مراسمی در مدارس المهدی(عج) با حضور سیدحسن نصرالله برگزار شد که در آن به دانشآموزان شاگرد اول هدیه میدادند. پسر شهیدم علی و برادر بزرگترش هر دو در مدرسه المهدی بودند. من از مدتها قبل با سیدحسن نصرالله آشنا بودم. در این مراسم بهجز دانشآموزانی که صدا میزدند، نباید کسی بالای سن میرفت. وقتی پسرم محمدعلی میخواست برای دریافت هدیه به بالای سن برود، همراه او من و علی هم رفتیم. علی باسرعت به سمت سیدحسن نصرالله دوید و و عبایش را کشید تا او را در آغوش بکشد. سید هم او را در آغوش گرفت و بوسید. مراسم تمام شد و به منزل بازگشتیم. مدتی بعد جنگ ۳۳روزه آغاز شد و بچهها صدای انفجارهای شدید بسیار ترسناکی میشنیدند. علی به من میگفت مادر من نمیترسم چون سیدحسن دستش را روی سرم کشید. من خدا را شکر میکردم که علی بسیار شجاع است.
علی پس از اینکه به نیروهای مقاومت پیوست به من گفت که با سیدحسن دیدار خواهد کرد. گفتم چگونه؟ گفت ما در نیروی رضوان هستیم و این قویترین نیروی حزبالله است و به ما گفتهاند هنگامی که دوره تمام شود به دیدار سیدحسن نصرالله خواهیم رفت. علی سید را خیلی دوست داشت و همه سخنرانیهایش را گوش میکرد و حتی در اداره مراسمها برای مردمی که به مکان تجمع میآمدند کمک میکرد. به من میگفت که از اولین کسانی است که در تنظیم مراسم یا تأمین امنیت خارج از محوطه حضور پیدا میکند. همیشه هم در منزل صدا میزد لبیک یا نصرالله.
علی آخرین باری که قبل از شهادتش به منزل آمد گفت دفعه بعد که بر میگردم با سیدحسن نصرالله دیدار خواهم کرد. برای من بنویس از او چه میخواهی. با شوخی به او گفتم من خودم قبل از تو سید را میشناسم. اما علی به شهادت رسید و با سید دیدار نکرد. من برای سید نامهای فرستادم و نوشتم که پسرم در نیروی رضوان بود و میخواست با شما دیدار کند اما به شهادت رسید و من دوست دارم بهنیابت از او با شما دیدار کنم. اما پس از جنگ ۳۳روزه، سیدحسن نصرالله در یک خطر بسیار شدید قرار گرفت و با کسی دیدار نمیکرد.
علی به شهادت رسید و سالها بعد جنگ طوفانالاقصی شروع شد. در این جنگ همه ما منتظر سخنرانیهای سید میماندیم تا از پشت تلویزیون با ما سخن بگوید و از او توان مضاعف بگیریم. ما در زمان سید هیچ ترسی از اسرائیل و موشکهایش نداشتیم و هنگامی که سخن میگفت و با انگشت خود اشاره میکرد از او امیدواری و توان مضاعف میگرفتیم.
روزی که اسرائیل سید فؤاد شکر را با هدفگرفتن ساختمانی در ضاحیه ترور کرد، یک روز بعد سید را در خواب دیدم. خواب دیدم که همه ضاحیه، میدانها و ساختمانها ویران شده و در وسط آن یک حفره بسیار بزرگ بود که از داخل آن یک صدای بسیار کم شنیده میشد. من به داخل این حفره نگاه میکردم که بسیار بسیار عمیق بود و سید در آن نشسته بود و صورتش بسیار نحیف شده بود و خستگی در صورت او بسیار واضح بود. رنگ سیاهی این حفره بهگونهای بود که انگار انفجاری صورت گرفته باشد.
به ته این حفره که نگاه میکردم، میدیدم سید روی زمین نشسته و لباس سفیدی را پوشیده که انگار لباس احرام است. سید در جایی که نشسته بود دستش را بالا میبرد و فریاد میزد هل من ناصر ینصرنا، هل من ناصر ینصرنا؛ اما صدایش بسیار ضعیف بود.
وقتی از خواب بیدار شدم بسیار قلبم آزرده بود و گریه میکردم. به خودم میگفتم ممکن است برای سید اتفاقی افتاده باشد، اما نه خدا را شکر سید در امان است. مثل کسی بودم که خودش را مواسات میکرد و میگفتم سید خوب است و او این مسیر را رهبری خواهد کرد و در قدس نماز خواهد خواند؛ چون خودش به ما گفته بود که من در قدس نماز خواهم خواند.
به محل کارم رفتم و با دوستم صحبت کردم و گفتم امشب سید را در خواب دیدم و قلبم بسیار آزرده بود و برای او صدقه گذاشتم. انشاءالله که این خواب حقیقی نباشد. دوستم گفت انشاءالله که تعبیر این خواب خیر باشد.
چند روز بعد حمله رژیم به ضاحیه شروع شد. ما در منزل بودیم و صداهای بسیار شدیدی شنیدیم که انگار روز قیامت است. ما تا آن روز چندین جنگ با اسرائیل داشتیم اما شبیه این صدا را هرگز نشنیده بودیم. صدای بسیار مهیبی بود که انگار آسمان و زمین شکافته شده و روز قیامت شده است. شروع کردیم به دعا کردن: «یا ولی الالطاف الطف بعبادک».
دقایقی بعد در تلویزیون خبری آمد که ممکن است سیدحسن نصرالله دبیرکل حزبالله ترور شده باشد. دعا و نماز را شروع کردیم و به دوستم در محل کارم تماس گرفتم و گفت میترسم خوابت محقق شده باشد. گفتم انشاءالله که اینجور نیست و من صدقه دادم. از اعماق قلبم ترسیده بودم و میگفتم خدایا این رهبر ما است و ما از او توان میگیریم. ما با نفس سیدحسن نصرالله نفس میکشیدیم. دیگر نمیدانم بگویم متأسفانه یا خدا را شکر که خبر درست بود. هنگامی که تصاویر اولیه از مکان هدفگیری منتشر شد، دیدم که ساختمانهایی دور تا دور آن مکان بود و یک حفره دایرهای عمیق وجود داشت و دود سیاهی بلند میشد.
چند لحظه بعد گریههایم بلند شد و فریاد میزدم. به یاد آوردم هنگامی که پسرم علی شهید شد بسیار قوی بودم اما دو سال بعد وقتی پدر مهربانم که تمام خوبیهای دنیا را در او میدیدم فوت کرد، بسیار ناراحت شدم و گریه کردم. چنین روزی را در تمام عمرم ندیده بودم. وقتی سید شهید شد به این فکر میکردم که او پدر مهربان ما، رهبر این مسیر و شخصیت الهامبخش ما بود. برای لحظاتی فکر کردم که ممکن است مقاومت شکسته شود، اما به یاد امام حسینعلیهالسلام افتادم که پس از شهادتش دین اسلام پیروز شد. سیدحسن نصرالله هم از سلاله حضرت است و انشاءالله ثمره شهادت ایشان پیروزی جبهه حق خواهد بود.
تاکنون دو بار با رهبر انقلاب ملاقات داشته باشید. اگر خاطرهای از این دیدارها دارید بفرمایید.
بله؛ من به دلیل شهادت پسرم دو بار به دیدار با رهبر انقلاب مشرف شدم. این امر برای من یک رؤیا بود. در لبنان همیشه سخنرانیهای آقا را گوش میدادم و سخنان ایشان را بسیار دوست میداشتم. من از مقلدان حضرت امام خمینی(ره) بودم و پس از رحلت ایشان مقلد رهبر انقلاب شدم. خیلی از سخنان رهبر انقلاب و مواضع ایشان را حفظ میکردم. من بسیار علاقه داشتم و رؤیای من بود که با رهبر انقلاب دیدار کنم.
خداوند سبحان پس از شهادت پسرم، این کرامت را به من داد تا با رهبر انقلاب دیدار کنم. اولین دیداری که شرفیاب شدم در حسینیه امام خمینی در سال ۲۰۲۳ میلادی در مراسم بسیج بود. من یک بسیجی در مرکز آثار شهدا بودم و حوزه هنری مرا دعوت کرد تا با بسیجیها حضور یابم. من در صف اول بودم و با ذوق و شوق به ایشان نگاه میکردم.
با خانم محبوبهسادات رضوینیا نویسنده کتاب پسرم به این دیدار رفتم و در صف اول نشستم. به این مرد بزرگ نگاه میکردم و نوری را که از چهره او ساطع میشد مرا بیتاب کرد و شروع کردم به اشک ریختن. میخواستم به او نزدیکتر شوم و به این فکر میکردم که چگونه قبلا در محضر رسول خدا و امیرالمؤمنین و امام حسین علیهمالسلام مینشستند. به خودم میگفتم من الآن در محضر یکی از اولیای خدا هستم و ای کاش میتوانستم به او نزدیکتر شوم.
به حضرت زهراسلاماللهعلیها و پسر شهیدم و همه ائمهعلیهالسلام توسل کردم که یک دیدار نزدیک دیگری با رهبری داشته باشم. زمان زیادی نگذشت که یک دیدار دیگر تدارک دیده شد. دیداری بود در عید فطر که شهید رئیسی در آن سخن گفت و پس از آن حضرت آقا سخنرانی کرد. من به لبخندهای او و چهره معصومانه او نگاه میکردم و به خودم میگفتم که او یک شخص عادی نیست، بلکه یک فرشته است که در میان ما مینشیند.
ناگهان یک نفر در گوشم گفت که شما از این در خارج میشوی تا با رهبری دیدار کنی، بسیار حس خوبی بود و خوشحال بودم. روز قبلش در حرم حضرت امام رضاعلیهالسلام بودم و شب عید فطر بود. به گنبد امام علیهالسلام خیره شدم و به او گفتم امروز روز تولدم است، میخواستم هدیه روز تولدم دیدار با حضرت آقا باشد. از حرم که برگشتم به منزل سیده محبوبه نویسنده کتاب پسرم رفتم. به من گفت: ما برای دیدار با حضرت آقا به تهران میرویم. یعنی بهسرعت این آرزوی من محقق شد.
آن مرد به من گفت که باید از آن راهرو بروی، سیده محبوبه هم کنارم بود و دیدم که آقا قدم بر میدارد و به ما نزدیک میشود، او را میدیدم و دلم از خوشحالی بهشدت میتپید.
این چهره نورانی، سید خراسانی، رهبر انقلاب، رهبر امت اسلامی به ما نزدیک میشد و من لبخند میزدم. اشکهایم نیز که اشک شوق بود جاری میشد. چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که اولین چیزی که باید به آقا بگویم آیهای از قرآن باشد. آیهای به ذهنم خطور کرد که انگار الهام الهی بود، به او گفتم «واما بنعمه ربک فحدث». به آقا گفتم که دیروز در حرم امام رضا بودم و از او برای روز تولدم هدیهای خواستم که شما را ببینم و خداوند این آرزوی مرا برآورده کرد. بسیار از این دیدار خوشحال بودم و دوست داشتم دیدارهای بیشتری داشته باشم و هر روز آقا را ببینم. به او گفتم من مادر شهید مدافع حرم علی عباس اسماعیل کرار هستم.
ایشان همچنین از سیده محبوبه درباره کتاب پسرم علی شنیده بود. از او پرسید کتاب کی تمام میشود؟ سیده محبوبه در پاسخ گفت که بهزودی تمام میشود و با خانم سرور خدمت شما میآییم تا این کتاب را به شما هدیه کنیم.
به ایشان گفتم آیا ممکن است دعای خاصی برای پسرم محمدعلی بکنید؟ از من پرسید آیا محمدعلی شهید است؟ گفتم نه پسرم علی شهید شده و از مدافعان حرم بود، اما پسر دیگرم محمدعلی از مدافعین مسیر قدس است و از مجاهدان نبرد طوفان الاقصی است. پرسید آیا در جنوب است؟ به ایشان گفتم بله محمدعلی مجاهد است و در جنوب حضور دارد. انگشتر خود را برداشت و چیزی را روی آن خواند و به من داد و گفت که آن را به پسر مجاهدت محمدعلی بده.
آن موقع فقط علی شهید شده بود و محمدعلی در قید حیات دنیوی بود؛ اما این بار که به ایران تشریف آوردید بعد از چندی خبر شهادت محمدعلی را نیز شنیدید و مادر دو شهید راه مقاومت شدید.
خدا را شاکرم که بر من منت گذاشت تا مادری باشم که فرزندانش را تربیت کند و آنها را در مکتب امام حسین علیهالسلام و حضرت زینب علیهاالسلام پرورش دهد. فرزند اولم علی عباس اسماعیل کرار در جریان دفاع از حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها به شهادت رسید. او همواره میگفت که «ای زینب، همه ما عباسِ تو هستیم». این نعمت خداوند برای ما بود که ما را از خانوادههای شهدا قرار داد و ما را در رکاب امام حسینعلیهالسلام و اصحاب ایشان قرار داد. ما همواره میگفتیم که ای کاش همرکاب آنها میشدیم و الحمدلله که این نگرش ما در عمل پیادهسازی شد و محدود به کلام باقی نماند.
زمانی که فرصت فراهم شد تا فرزندانم را برای جهاد بفرستم، در صف اول مجاهدان بودم و اولین کسی بودم که آنها را تشویق کردم. الحمدلله که آنها به آرزویشان رسیدند. ما عاشق مرگ نیستیم. بلکه برعکس، فرهنگ ما فرهنگ زندگی است اما نه زندگی با ذلت؛ زیرا ما فرزندان امامی هستیم که گفت: هیهات منا الذله.
من دو فرزند داشتم؛ فرزند اولم مدرک پایان دوره تحصیلات دبیرستان خود را دریافت کرد تا به دانشگاه برود. او در یک دست کتاب داشت و در دست دیگر سلاحی برای دفاع [از حرم]. فرزند دومم یعنی شهید محمدعلی عباس اسماعیل کرار بود که زیر پرچم ولایت فقیه از مستضعفان بر روی زمین دفاع کرد. او در مرزهای فلسطین اشغالی با دشمن صهیونیستی جنگید و در آنجا به شهادت رسید. او در دانشگاه درس خواند و در رشته مهندسی مدرک گرفت. از همین روی، ما عشاق مرگ نیستیم. زندگی باید عزتمندانه باشد.
فرزندان من کسانی بودند که مرا در دنیا و آخرت عزیز کردند. به فضل آنها، این افتخار نصیبم شد که در محضر صاحب امر مسلمین السید القائد روحی له الفداء السید علی خامنهای حاضر شوم. این افتخار نصیبم شد که در طول سه روز در شبهای فاطمیه اینجا باشم. چقدر دعا میکردم که بتوانم در چنین دیداری حضور داشته باشم. خون فرزندانم مرا عزیز کرد و به این مقام رساند. افتخار دیگر این بود که با ایشان ملاقات کردم و در محضر ایشان درباره فرزندانم با عزت و افتخار صحبت کردم. احساسم درباره این دیدار با هیچ کلمهای قابل توصیف نیست. چگونه میشود احساس ایستادن در برابر نایب صاحبالزمان را توصیف کرد. من مادری هستم که عزیزترین و ارزشمندترین داراییام را اعطاء کردم.
فرزند دوم من یعنی شهید محمدعلی جوانِ فرشتهای بود که میان ما زندگی میکرد اما ملائکه آسمان در جستوجوی او بودند. او مجاهد شجاعی بود که به خطوط مقدم رفت و داشتن فرزندانش، او را از این راه بازنداشت. ندای مسئولیت، او را به سمت این مرزها برد. او در برابر دشمن صهیونیستی ایستاد. او تنها کسی بود که گفت اسرائیل وارد نخواهد شد [پیروز نخواهد شد] مگر بعد شهادت من. او حقیقتا شیر میدان و شیر محور مقاومت بود. او به سمت دشمن موشک شلیک کرد. همانطور که سید ما سیدحسن نصرالله گفت؛ ما جایی که میبایست باشیم، خواهیم بود.
ما بعد از شهادت سیدحسن بهشدت اندوهگین شدیم. ما گرانسنگترین دارایی خود و کسی را که پدر ما بود از دست دادیم؛ اما با این حال، اندوه را کنار گذاشتیم و امروز میخواهیم میوه اقداماتمان را بچینیم. چیدن میوه پیروزی و عزت بدون خوندادن و فداکاری ممکن نیست. خون فرزندان من و همه شهداء سرمنشأ این پیروزی مبارک است.
پسر شهیدم محمدعلی، یک پسر پاک، مؤمن، مهربان و بخشنده بود که از همه مستضعفان دفاع میکرد. او به محتاجان کمک میکرد. او همیشه در میان ما حاضر بود اما دعای همیشگیاش در نمازهایش این بود که مانند سیده فاطمه سلاماللهعلیها مفقودالاثر باشد. حتی زمانی که به جهاد رفت، این دعا را میکرد و از همه میخواست برایش دعا کنند که مانند سیده زینب و حضرت فاطمهسلاماللهعلیهما بشود. او میان ما و میان سه فرزندش فاطمه، علی و زهراء مینشست. او پدری بود که از فرزندانش مراقبت میکرد اما زمانی که تصمیم گرفت به جهاد برود، به آنها نگاه نکرد تا مبادا قلبش برای آنها بتپد و از مسیر بازایستد. او این کار را نکرد و به آنها گفت: «خدا برای سرپرستی شما کافیست؛ خداوند سرپرست ایتام است.» او درحالیکه به سمت جهاد حرکت میکرد، قلبش سرشار از شوق و عشق برای رسیدن به شهادت و لقاء الله سبحانه و تعالی بود. او با تمام وجود عاشق خدا بود و او را انتخاب کرد و در نهایت با شهادت خود به سمت او رفت. خدا را شاکرم که بر من منت گذاشت و مادر دو شهید شدم.
همیشه برای آنها در حرم امام رضاعلیهالسلام دعا میکردم که خداوند آنها را شهید برگزیند. این بدان معنا نیست که من نمیخواستم فرزندانم با من زندگی کنند؛ بلکه برعکس، فرزندانم جگرگوشه من بودند. آنها روح من بودند. فرزندان من مایه افتخار من در دنیا و آخرت شدند. زمانی که ندای خداوند مبنی بر اینکه جهاد واجب است را میشنویم، باید فرزندانمان را راهی جهاد کنیم. ما فرزندان خود را در مسیر عشق الهی تقدیم کردیم. من فرزندانم را با طیب خاطر تقدیم کردم. خدا را شاکرم که آنها روی مرا نزد فاطمه زهرا سفید کردند. زمانی که در محضر خداوند و در محضر سیده زهراء علیهاالسلام میایستم، سربلند هستم و میگویم که من فرزندانم را برای دین محمد و آل محمد(علیهمالسلام) فدا کردم.
خدا را شاکرم که بر ما منت گذاشت و در قرآن کریم به ما بشارت داد که ما با صابرین هستیم. الحمدلله من مادری خواهم بود که صبر خواهد کرد؛ مادری که در مکتب سیده زینبسلاماللهعلیها پرورش یافته است. به صبر خواهم گفت که صبر خواهم کرد تا صبر از صبرِ من عاجز شود و آنقدر صبر خواهم کرد که صبر بداند من برای چیزی صبر کردم که تلختر از صبر است.
دوست دارم به شما بگویم من زمانی که وصیت پسرم علی کرار را شنیدم ـ درست است که من فرزندم را پرورش دادم ـ اما پس از شهادتش چیزهای زیادی از او یاد گرفتم. زمانی که وصیتنامهاش را شنیدم این چیزها را یاد گرفتم. او به من چه گفت؟ او گفت: «مادر ... مادران اینگونه هستند؛ مردانی را پرورش میدهند که در راه امام حسینعلیهالسلام فدا شوند.» زمانی که کلام او را شنیدم یقین پیدا کردم که نه یک فرزند ۱۷ساله، که یک قهرمان را پرورش دادهام. او فرزندی قهرمان، شجاع و فداکار بود.
برادر او یعنی محمدعلی نیز قهرمانی مجاهد بود. آنها در طول ایّام دفاع مقدس از سوریه، در زمینه رفتن به جهاد با یکدیگر مسابقه میدادند و در نهایت به فضل خونهایشان، پیروزی آشکار رقم خورد. این خونها بود که امت اسلامی را عزت بخشید و پیروزی را برای تمامی جبههها به ارمغان آورد. آنها برای نائلآمدن به مقام شهادت با یکدیگر رقابت میکردند. خدا را شاکرم که این افتخار نصیبم شد که مدال مادر شهید بودن را بر گردن بیندازم. به مناسبت ولادت سیده زهراءسلاماللهعلیها به همه مادران و بهویژه مادران شهید درود میفرستم؛ مادرانی که فرزندانشان را تقدیم کردند.
نظر شما