سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه»، خاطرات یکی دیگر از شهدای طلبه را تقدیم خوانندگان به خصوص مادران و پدران شهید می نماید.
طلبه شهید مصطفی محمدی، فرزند لطف الله در بهمن 1345 برابر با نیمه شعبان در روستای کهران خلخال متولد گردید. شهید محمدی بعد از سپری کردن دوران ابتدایی و راهنمایی در سال 1360 وارد حوزه علمیه خلخال شد.
مصطفی بعد از دو سال تحصیل در حوزه به جبهه اعزام و در 18 اسفند 1362 در عملیات خیبر مفقودالاثر گردید و پیکرش بعد از دوازده سال در مرداد 1374 به میهن بازگشت.
نماز والدین
مادر شهید نقل می کند: مصطفی خونگرم و شیرین زبان بود. خیلی راحت با همه صمیمی می شد؛ از حوزه علمیه که به روستا می آمد به او می گفتم: نماز من و پدرت را باید تو بخوانی. مصطفی می خندید. از خنده اش دل من شاد می شد.
منبر نمیرفت
پدر مصطفی می گوید: مهر ماه 1360 از سوم راهنمایی به حوزه علمیه خلخال رفت. زیاد حرف نمی زد و با این که بیان خوبی داشت منبر نمی رفت. می گفت: این مدت برای منبر رفتن کافی نیست؛ می خواهم به قم رفته تا بیشتر درس بخوانم.
وقت دِرو
مجتبی محمدی، برادر شهید نقل می کند: تابستان 1362 که هفده ساله بود در وقت دِروی محصول گفت: می خواهم به جبهه بروم. به او گفتم: آیا پدر و مادر راضی هستند؟. جواب داد: آن ها را راضی می کنم.
لحظه شماری می کرد هر چه زودتر دِرو تمام شود و همان روز به جبهه اعزام شود.
اسلحه همرزمان
برادر شهید در خصوص علاقه شدید وی به حضور در جبهه می گوید: بعد از مدتی که در جبهه حضور داشت به مرخصی آمد. از تعجب چیزی نگفته و خوشحال شدیم. خواهرم بعدها گفت: به خاطر زخمی شدنش او را به مرخصی فرستاده اند، تا استراحت کند. برای همین به او گفتم: نمی گذارم دوباره به جبهه بروی، مصطفی در مقابل موضع من گفت: برویم گشتی در خیابان بزنیم.
با هم به تشییع جنازه سید عزیزالله قطبی رفتیم. بین جمعیت به من گفت: مردم را نگاه کن؛ چطور راضی می شوی کسی اسمی از من نبرد؟. می بینی اسلحۀ همرزم های شهیدم زمین مانده است. اگر اسلحۀ آن ها را برندارم فردای قیامت روسیاهم!.
یکی از همرزمانش می گفت: اسفند ماه 1362 فرمانده ما گفت: هر کسی می خواهد از شرف و آبروی وطن دفاع کند، فردا صبح به طرف جزیره راه بیفتد. کسانی هم که مایل بوده می توانند به عقب برگردند.
فردا صبح مصطفی علیرغم این که زخمی بود بی سیم خود را برداشت و همراه فرمانده به سمت خط مقدم حرکت کرد.
می خواهم اسلحهای پیدا کنم
یکی دیگر از همرزمان مصطفی نقل می کند: به خاطر آتش سنگین عراقی ها در سنگر بودیم. لحظه ای دیدم که مصطفی این طرف و آن طرف در حال دویدن است. صدایش کرده و گفتم: مگر نمی دانی در این وضعیت نباید از سنگر خارج شوی؛ حالا دنبال چه می گردی؟. جواب داد: می دانم ولی می خواهم اسلحه ای پیدا کنم؛ چون رزمندگان از سمت چپ خاکریز ندارند و عراقی ها از آن سمت می توانند، حمله کنند. با شنیدن این موضوع چند نفری به همراه او رفته و یکی دو ساعت نگهبانی دادیم.
مادرم چشم به راه
برادر شهید درباره شهادت او می گوید: هجدهم اسفند 1362 روزی که پسر عمویم داود شهید شد، خبر جاویدالاثر شدن مصطفی را آوردند. از آن روز مادرم، مدام چشم به راه بود. روزی داخل اتاق نماز می خواند و لحظه ای درِ اتاق باز شد؛ پسر عمویم وارد شد؛ مادرم به خیال این که مصطفی را دیده باشد، نیم خیز خود را به سمت در کشید و وقتی فاضل سلام گفت: مادرم سرِ جای خود ماند.
هر خبری دل مادر را می لرزاند؛ با هر در زدنی از جا می پرید. هر کسی وارد اتاق می شد، زود به آن سمت رو می کرد.
روایت مادر از دیدار با فرزند
مادر شهید دربارۀ دیدار با پیکر فرزندش می گوید: وقتی پیکر پسرم را آوردند نگذاشتند در خلخال تابوت را باز کرده و او را ببینیم؛ گفتند: اگر شما این کار را انجام دهید بقیه خانواده های شهداء نیز چنین درخواستی خواهند داشت.
جنازه فرزندم را همراه دوستانش به روستا آورده و بعد از اقامه نماز او را دفن کردیم؛ بعد از دفن خیال من راحت شد.
حبیب الله ملک نژاد دایی شهید در خصوص شهادت او نقل می کند: داود، جعفر و مصطفی سه پسر عمو در عملیات خیبر با هم بودند. داود فرمانده و مصطفی بی سیم چی بود. از دوستانش شنیدم در لحظات آخر مصطفی در بی سیم می گوید: بیشتر بچه ها شهید شده اند و من در بین چند زخمی مانده ام.
منبع: کتاب علمداران عشق، ص 322-317