به گزارش سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه»، روحاني شهيد و بسيجي سرفراز باقر عبادي در سال 1347 در خانواده مذهبي و كشاورز در روستاي «جام خانه» از توابع شهرستان نكاء استان مازندران ديده به جهان گشود. دوران تحصيل ابتدايي را در روستاي خودش گذراند و ذوق و استعداد خاصي در خطابه و سخنوري در نهادش موج مي زد. در زمينه درسي از دوستانش پيشگامتر بود.
به موازات درس و تحصيل، علاقه خاصي به هنر بازيگري داشت و در اين مورد زبانزد دوستان بود. پس از اتمام دورة ابتدايي به خاطر اشتياق و تشويق اطرافيان رهسپار حوزة علميه ساري و مشغول فراگيري علوم و معارف شد. او در دروس حوزه پيشتاز و در همان دوران، عازم جبهة نبرد شد. پس از بازگشت از جبهه و حضور مجدد در حوزة ساري برای ادامه تحصیل راهي حوزة علميه مشهد در جوار امام هشتم علیه السلام شده و در نزد اساتيد آن دیار علم و دانش كسب فیض نمود.
با وجود حضور كوتاهش در حوزه دستي به قلم داشت و سخنور خوبي بود؛ وی هميشه عالمانه و عاشقانه سخنراني ميكرد. در اين زمان كتاب سفينۀ البيان را نوشت. او مادرش را هميشه به صبر و نماز اول وقت دعوت مي كرد و دوست داشت مادر را در نبود دو برادر اسير خود، ايوب و اصغر دلداري دهد. دوستان و آشنايان را به عدم حسادت و رعايت نماز در اول وقت دعوت مي نمود.
باقر عبادي مجدداً براي دفاع از اسلام و كشورش عازم جبهة كردستان و منطقه بانه شد تا مقدر الهي خود يعني شهادت در راه دوست را ببيند.
سرانجام در بهار طبيعت و در عمليات كربلاي 10 در 1/2/1366 (بانه) بر اثر اصابت تركش، مرغ جانش از قفس تن آزاد و رها و در باغ ملكوت به جايگاه اصلي و ابدي واصل گشت.
«روحش شاد و راهش پر رهرو باد»
بخشی از وصیت نامه طلبة شهيد: باقر عبادي
«السلام عليك يا ابا عبدالله، السلام عليك يا ثارالله»
پيام من به شما اين است كه دست از پيرجماران- اين فرشته تاريخ - برنداريد او كسي است كه شما را از ظلمت و تاريكي نجات داد، دست از او بر نداريد و اسلحه افتاده را برداريد و راه شهيدان را ادامه دهيد.
شما اي دشمنان بدانيد! از هر قطره خوني كه ريخته ميشود يك مبارزي بر خواهد خاست و فرياد جنگ جنگ تا پيروزي را سر خواهد داد و اسلحه افتاده را بر خواهد داشت.
مادرم! از شما ميخواهم، صبر كنيد كه خداوند صابرين را دوست دارد نماز را سر وقت بخوانيد و به نماز نگوييد كار دارم، به كار بگوييد وقت نماز است. اميدوارم خداوند آنقدر به شما صبر بدهد كه بتوانيد دوباره ايوب را ببينيد. دلم ميخواست آنقدر بجنگم تا بتوانم راه كربلا را باز كنم و بروم درِ زندانها را باز كنم و ايوب و اصغر را پيش شما بياورم. اگر خداوند شهادت را نصيب من كرد باز هم خوشحالم...
پيام من به شما هم محلي هايم اين است: با هم حسادت نورزيد، نماز را سر وقت بخوانيد، برايم طلب آمرزش كنيد و از برادران طلاب ميخواهم كه جبهه را فراموش نكنيد...
برادر شما باقر عبادي 16/12/65